سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیدگاه» ثبت شده است


به هنگام سرمستی از مطربان

خروشید گوشیم: ای خفته جان

ندیدی که پیلم تهی شد ز بار؟

بدو زود زیرم یه شارژر گذار!

ببردم به کیفم سراسیمه دست

به امّید سیمی که همواره هست

بگشتم همه جای آن را دویست

شدم خسته جانم نه انگار نیست

نه در زیپ اصلی نه در جیب رو

خدایا چرا شارژرم نیست؟ کو؟

در آن دم که یأسم بشد آشکار

از آن جنب و جوش و رخ بی‌قرار

به دوشم بزد مرد فرزانه‌ای:

الا ای جوان دان که دیوانه‌ای

ز سیمی چنین در تب و رنجه‌ای

ولکن خودت گَنجِ ناگُنج‌درگنجه‌ای

حواسم پِیَت بود مرد جوان

ز فقدان سیمی شدی نیمه‌جان

گرفتی نشانش ز هر این و آن 

گرفتی سراغ «خود» از دیگران؟

جهیدی ز سیمی چو یک خورده نیش

دریغا چه گم کرده‌ای گنج «خویش»

بگفت این و کرد از کنارم عبور

بکردم خودم را کمی جمع و جور 

پس از لرزشی گوشیم شد خموش

تو گویی که هیچش نبودست هوش


(امیرعلی معین‌فر)


# دیدگاه    # شعر   

۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۳۳ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

آدم زیاد احساسی‌ای نیستم ولی هروقت یک نوزاد تازه متولد شده می‌بینم یا متوجه یک خانم باردار میشم، اشک تو چشمام جمع میشه. دلیلش رو تو خودم جست‌جو کردم و متوجه شدم همونطور که معجزه‌ و کلا یک چیز اعجاز آور احساسات و همه‌ی حواس هر بیننده‌ای رو درگیر خودش می‌کنه و فوران این‌ها می‌تونه در قالب اشک بروز داشته باشه، تولد و کل ‌‌پروسه‌ی رشد و نمو در بدن مادر  هم معجزه‌ایه که هیچوقت تکراری نمیشه‌‌.  همین.


(ناشناس)


# دیدگاه   

۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

:

بی‌نظیر بوتو -نخست‌وزیر فقید پاکستان-، جایی در کتاب خاطراتش می‌نویسد: «پس از سپیده‌دم روز ۲۷ دسامبر پلیس به دنبالم آمد. آخرین نگاه را به سلول نمناک و وحشتناکم انداختم. چطور بود که از ترک آنجا غمگین بودم؟ اما هنگام ترک انس و الفت به سوکور غمگین بودم.». این نوشته برای زمانی‌ست که بعد از سال‌ها اسارت در شرایطی غیرانسانی و وحشتناک، آزاد شده بود تا باقی دوران اسارتش را در منزل شخصی و تحت نظارت نیروهای پلیس بگذراند. در یکی دو بند بالاتر توضیح می‌دهد که موقع ترک زندان و خداحافظی از زندان‌بانان غمگین است و گریه می‌کند.

به این چند جمله که رسیدم مکث کردم و دوباره خواندم. چطور ممکن است کسی پس از تحمل آن شرایطی که حتی خواندن توصیفاتش عذاب‌آور است از ترک زندان و رفتن به مکانی به مراتب بهتر غمگین باشد و دلتنگ شود؟ یاد دیالوگی از شهرزاد افتادم، دقیق یادم نیست اما در قسمتی از فیلم به پدر فرهاد می‌گفت که آدم به همه چیز عادت می‌کند، به گند و کثافت هم عادت می‌کند (نقل به مضمون). به نظرم بی‌نظیر بوتو هم عادت کرده بود حتی به آن زندان نمور و آن زندگی غیرانسانی هم عادت کرده بود و ترک آن برایش سخت و ترسناک بوده است. خودش توضیح می‌دهد: «سال‌های زندان اثر خودشان را برجای گذاشته بود. از ناشناخته‌ها می‌ترسیدم.»

عادت کردن چیز ترسناکی‌ست. شمشیر دولبه‌ای‌ست که از طرفی برای ادامه زندگی لازم و ضروری‌ست و از طرف دیگر می‌تواند مایه رخوت و سکون در آدم شود. اگر بی‌نظیر به آن زندان و شرایط عادت نمی‌کرد چگونه می‌توانست دوام بیاورد و بالاخره روزی با انتخاب مردم نخست‌وزیر پاکستان شود؟ اگر آدمی به درد و غم و جدایی عادت نکند چگونه می‌تواند به زندگی ادامه دهد؟

اما عادت کردن روی ترسناک دیگری هم دارد. عادت کردن می‌تواند ما را از تغییر بترساند از ناشناخته‌ها بترساند. می‌تواند مانند باتلاقی ذره ذره ما را به درون سکون بکشاند و بی‌آنکه متوجه شویم از ما کسی را بسازد که امروز حتی فکرش را هم نمی‌کنیم.
عادت کردن می‌تواند آدم را سِر و بی‌حس کند، نسبت به غم و رنج خودمان و دیگران بی‌تفاوت بسازد و انگیزه تلاش برای رشد و بهبود را بکشد.

به گمانم یکی از چالش‌های بزرگ زندگی اینست که بتوان فهمید کدام عادت لازم است و باید آن را پذیرفت و کدام عادت همان باتلاق بی‌انتهاست که هر چه بیشتر به درون آن فرو رویم نجات یافتن از آن سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شود.

(زینب شعبانى)


# دیدگاه   

۰۴ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۱۹ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

یکی از چالش‌های ذهنی من پیدا کردن نقطه تعادل در مورد وضعیت سلامت روحی و فکری بخصوص برای خودم است. 

خیلی اوقات فکر می‌کنم که فکر کردن به درست و غلط مسائل تا کجا ناشی از مشخص کردن اصول و از کجا نشان از نوعی وسواس فکری است.  (اگر چه وجود چنین چالشی در ذهن من، خود تا حدودی می‌تواند نشانه‌ای از اختلال وسواس باشد!) 

بارها فکر می‌کنم که اگر نگران خانواده‌ام و یا دلتنگشان هستم، تا چه حد آن مربوط به حس همدلی و محبت و تا چه حد به دلیل وابستگی به آن‌هاست. 

اگر نگران آینده هستم چه میزان از این نگرانی طبیعی و پیش‌ران و چه میزان از آن تنها درگیری ذهنی بی‌فایده‌ای است که ذهنم را هر روز خسته‌تر می‌کند.

اگر برای رسیدن به چیزی تلاش می‌کنم، تا کجا به دنبال هدفی معنادار هستم و از کجا تنها برای این که از قافله باز نمانم تلاش می‌کنم و اگر چیزی برایم بی‌اهمیت است واقعا به دلیل کم‌اهمیتی آن است یا آن که سستی درون من موجب بی‌اهمیت جلوه دادن آن شده

اگر نسبت به برخی افکارم اطمینان کامل دارم چه میزان از این اعتقاد برگرفته از عادت و ندانستن و کدام بر اساس اندیشه‌ای ریشه‌دار بوده و…

نمی‌دانم چرا اغلب سخت است که سختش نکنم.


(عطیه حمیدى‌زاده)


# دیدگاه   

۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

محمدرضا شعبانعلی معلم دلسوز نسل ماست. نه به رتبه‌ی یک کنکور بودنش بالید و نه به حفظ بودن قرآن و نهج‌البلاغه در سن چهارده‌سالگی و نه به مدیر بودنش نه به مشاوره دادنش به تعداد بسیار زیادی از شرکت‌های کشورمان. او به من یاد داد فرق ذکر و ورد چیست. ورد را میخوانی که کسی دست در عالم بزند و کاری بکند و ذکر یعنی یاد کردن. به یاد می‌آوری درد و مسوولیت انسان بودن را و آستین بالا میزنی و کار میکنی. او به من یاد داد که ما معمولا میوه‌های زیبای زندگی را بدون دادن هزینه‌های آن‌ها میخواهیم. او به من یاد داد که دکترا نمیخواند چون در کارخانه‌ی بنز دیده است که با لیسانس بنز میساخته‌اند. مدیر شده و بعدها فهمیده است که ... متن زیر را لطفا بخوانید. محمدرضا‌ی شعبانعلی در مورد اوضاع امروز کشور نوشته است و شاید دیدگاه او را آموزنده بیابید(از روی عنوان قضاوت نکنید).

https://goo.gl/ZYp4eu


(میلاد آقاجوهری)


# تجربه    # دیدگاه   

۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه
پیش میاد بعضی وقتا برامون که دنبال یه چیزی نمیگردیم اما اون چیزه رو بهمون میدن! و چقد می‌تونه خوب باشه :)

شاعر می‌فرماد که:
"Beliefs, they're the bullets of the wicked"
در وصفش گفته شده:
"Evil people often hide themselves behind beliefs or ideals to convince people they should attack others"
فضای شعر کلا راجع به جنگ و ایناس، سمپلی هم که اونی که شعرو معنی کرده براش آورده هیتلره (در مثل مناقشه نیست دیگه اوکی؟)
اما قشنگ میشه فرموده شاعر رو با حداقل دخل و نصرف، خیلی جاها به کار برد.

مطمئن نیستم اما شاید یه همچین دیدی به یه سری حرفا و کارای یه سری آدما و گروه‌ها(قطعا منظورم این نیست که اینا ثابت و مشخصن) تو یه سری موقعیت‌ها بهمون کمک کنه :))

(محمدرضا طالبی)


# دیدگاه   

۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

به نام او


در ترم اخیر با توجه به رسم اکثر درس‌های ارشد، مخاطب ارائه‌های زیادی بودم. نکته‌ی جالب در این بین کیفیت پایین ارائه‌ها بود. هرچند که وقتی که درس ارائه مطلب خیلی سرسری و عموماً توسط دانشجویان دکتری‌ای که خود سر رشته‌ای در ارائه‌ی درست ندارند تدریس می‌شود انتظاری بیش از این نباید داشت.


اما به طور کلی ابتدا چند اشکال متداول در این ارائه‌ها را از نظر خودم ذکر می‌کنم. شاید روزی در نوشته‌ای دیگر و دقیق‌تر در باره‌ی ارائه‌ی علمی خوب و بد صحبت کردم.


برای کلاس ارائه دهید.

اول از همه دقت کنید که مخاطب شما استاد نیست. مخاطب شما کل دانشجویان کلاس هستند پس در زمان آماده‌سازی و در زمان پیاده‌سازی ارائه به آن‌ها فکر کنید. هدف خود را اضافه کردن نکاتی (هرچند کوچک) به دانش مخاطبان خود قرار دهید.




به مخاطب اهمیت دهید. 

پیش از ارائه به این فکر کنید که مخاطبتان کیست،‌ چه می‌داند و در طول ارائه باید چه پیشرفتی در او صورت پذیرد. به این فکر کنید که چگونه می‌توانید مخاطب را با خود همراه کنید. (فکر می‌کنم در این زمینه باید به محتوای ارائه بسیار دقت کرد.) در نهایت هنگام ارائه سعی کنید با روش‌هایی که ترتیب داده‌اید مخاطب را با خود همراه کنید و با گرفتن فیدبک از وضعیت او آگاه باشید. ارائه‌ی شما برنامه‌ی تلوزیونی (یا حتی بعضا رادیویی) نیست پس نباید متن آن را از قبل حفظ کرده و با سرعت زیاد بیان کنید.




کم گوی و گزیده گوی چون در.

 در ارائه‌هایی که باید خلاصه‌ی مقاله‌ای یا مطالبی از این دست ارائه شوند هدف ارائه‌ی تمام جزئیات مقاله نیست. مخاطب اگر علاقه داشته باشد می‌تواند به متن مقاله مراجعه کند اما این ارائه قرار است چیزی بیش از متن مقاله به مخاطب ارائه دهد. حواستان باشد که مطالب بسیاری که کسی از آن‌ها سر در نیاورد به هیچ دردی نمی‌خورند و کسی شما را موظف به ارائه‌ی آن‌ها نکرده است. پس سعی کنید نکات اساسی، مهم و قابل فهم (با توجه به محدودیت زمانی و سطح مخاطبین) را انتخاب کنید و از پرداختن به جزئیاتی که کسی از آن‌ها سر در نمیاورد بپرهیزید. برای دوری کردن از ورود به جزئیات می‌توان از مثال‌ها و شکل‌ها استفاده کرد.




اسلاید؛ شمشیر دو لبه.

 اصلی‌ترین ابزار شما در این ارائه‌ها اسلاید است. سعی کنید از این ابزار برای همراه کردن مخاطب و روشن کردن مسیر استفاده کنید نه وسیله‌ای گمراه کننده. گاهی برای ساختن فایل‌های ارائه زمان کافی تخصیص نمی‌یابد و اسلاید‌ها خیلی بد شکل و بی دقت ساخته می‌شوند. (به عنوان نمونه می‌توان به اسکرین‌شات گرفتن از متن مقاله و قرار دادن در اسلاید اشاره کرد.) اسلاید باید فقط نکات اصلی را شامل شود. نباید شلوغ باشد تا این نکات گم نشوند. همچنین باید به گونه‌ای باشد که در هر لحظه مثل یک نقشه‌ی مسیر به مخاطب کمک کند تا در طول ارائه گم نشود. (یا اگر لحظه‌ای غافل شد بتواند به جریان ارائه بازگردد.)


در ارائه‌ی علمی نباید از جلوه‌های ویژه‌ی بیش از حد استفاده کرد. یعنی جلوه‌های ویژه نباید توجه مخاطب را از مطلب اصلی دور کند. به نظر من ابزار پرزی دشمن ارائه‌های علمی است. در نهایت  با توجه به کیفیت تصویر پرژکتور‌های دانشکده  عموما اسلایدها با پس‌زمینه‌ی تیره خوب دیده نمی‌شوند و همچنین فضا را خیلی تاریک و خواب آلود می‌کنند.


(محمّد لطیفیان)


# دیدگاه   

۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

بسم الله الرحمن الرحیم


بدیهیه که هر کسی نسبت به محیطی که توش هست مسئولیت هایی داره. الحمدلله دانشکده ی کامپیوتر از پر جنب و جوش ترین و سرزنده ترین دانشکده های دانشگاهه. تعداد رویدادها و کارگاه هایی که در طول سال برگزار میشه توی دانشکده لایتناهی هست ماشالا!


یکی از چیزایی که به شدت منو آزار میده، بی تفاوت بودن نسبت به دانشکده و اتفاقاییه که توش میفته. هراتفاقی که توی دانشکده میفته، چه صنفی و چه علمی، مستقیما به خود ما مربوط میشه. هر قدمی که ما برای بهتر شدن اوضاع دانشکده برمیداریم، نه تنها روی ما، بلکه روی نسل های بعد از ما هم تاثیر خودشو میذاره. اگر از نظر من، شرایط حال حاضر دانشکده اون چیزی نیست که باید باشه و جای بهبود داره، طبیعتا باید برای رفع نواقصی که میبینم قدمی بردارم. این بیخیال بودن نسبت به دانشکده، که توی خیل نه چندان قلیلی از ما دیده میشه، از نظر حقیر جای نگرانی داره. خیلی هم جای نگرانی داره. اینکه من از چیزی ناراضی ام و صدام در نمیاد، اینکه میبینم یچیزی اشتباهه و نظرم رو اعلام نمیکنم، و در نهایت اینکه تمام این بی تفاوتی ها تبدیل به عادت میشه درون من، به وضوح باعث مرگ تدریجی روح سرزنده ی دانشکده میشه.


کمی نسبت به دانشکدمون حساس تر باشیم. راه دوری نمیره :)


(حسن سندانی)


# دیدگاه   

۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۴ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

رسم است که هر سال سال بالایی‌ها در جشن بهاره‌ی سال پایینی‌ها کمی حرکات موزون کنند، کمی اذیت کنند و کمی سر به سر برگزارکنندگان بگذارند. نمک جشن بوده. من به عنوان کسی که خودم هم در بعضی از این اذیت‌ها نقش داشتم، حس می‌کنم امسال کیسه‌ی نمک از دستمان در رفت و غذای سال پایینی‌ها را شور و نمک‌زار کردیم. شاید دل‌ کسانی را که با شور و شوق برنامه آماده کرده‌ بودند رنجاندیم. من به نوبه‌ی خودم بخاطر این زیاده‌روی از دوستان سال پایینی عذر می‌خواهم و امیدوارم اگر ناراحت شدند عقده‌ی این را سر سال پایینی‌هایشان خالی نکنند. بگذارند همان مقدار کم و نمکینش بماند.

(میلاد آقاجوهری)


# دانشکده    # دیدگاه   

۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

رفیق ترن هوایی‌ای!!!

یه سری‌ها هستن که وقتی باهاشونی کلی بهت خوش میگذره و میگی و میخندی و خلاصه که شاد میشی ولی تهش هیچی. یعنی هیچی هم که نه، یکم بیشتر. ولی خب کمه واقعا. رفیق نباید اینجوری باشه به نظرم.

مثل ترن هوایی نباشیم تو رفاقتمون :)


(محمدمهدی گرجی)


# دیدگاه   

۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۵۵ ۴ نظر
پیوند به این نوشته