سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیدگاه» ثبت شده است


یادگیری

یادم میاد کلاس دوم یا سوم بودم. جمع و تفریق و ضرب رو یاد گرفته بودیم حالا نوبت رسیده بود به تقسیم. تقسیم برای من حکم یه گذرگاه رو داشت. وقتی که اون علامت عجیب (÷) رو می‌دیدم هم برام هیجان انگیز بود هم ترسناک. هیچ چیزی ازش نمی‌دونستم فقط می‌دونستم به این علامت می‌گن تقسیم. بالاخره یه روز رسید که  معلم بهمون تقسیم رو یاد داد. اونروز وقتی تعطیل شدیم و از مدرسه بیرون اومدم حس کردم چیز خیلی باارزشی یاد گرفتم و می‌خواستم به هرکی که می‌رسم بگم که من تقسیم یاد گرفتم. حس می‌کردم باهاش خیلی کارا می‌تونم کنم (ولی الان که فکر می‌کنم درست نمی‌دونم چیکار 😅)

این حس رو بعدا هم با یادگیری چیزای دیگه تجربش کردم مثلا وقتی اومدم دانشگاه و برنامه نویسی یاد گرفتم یا وقتی انتگرال یاد گرفتم. کلا یادگیری خیلی حس خوبیه ولی از طرف دیگه اهمیت ندادن به یادگیری و عادت به پاس کردن و رفتن جلو بدون اینکه اهمیتی واسه یادگیری قائل باشیم خیلی چیز بدیه. این چیزی که می‌گم فقط محدود به درس و دانشگاه نیست تو هر زمینه‌ای آدم می‌تونه این یادگیری و داشته باشه و فک کنم با ارزش ترینش توی خودشناسیه. 

یه معیار خوب واسه اینکه ببینین چن وقت اخیر چیزی بدرد بخوری که باهاش حال کنین یادگرفتین یا نه اینه که می‌تونین ببینین چند بار از اینجور آوا‌ها : آهااااان، اووووووه، niiice، wow (بسته به شخصش فرق داره :دی) موقع خوندن یه کتاب یا صحبت با یه دوست یا فکر کردن به یه مسئله‌ی پیش پا افتاده، استفاده کردین. اگه دیدین خیلی وقته این اتفاق نیفتاده واستون، وایسین! نذارین این براتون طبیعی بشه و نذارین دچار روزمرگی شین.


(سعید مسعودیان)


# دیدگاه   

۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یکی از چالش‌هایی که آدمی ناگزیر با آن روبرو است انتخاب میان تجربه‌های جدید با نتایج نامشخص و یا روتین‌های از پیش طی شده‌است. انتخاب میان جاده‌های سنگ و کلوخی و یا جاده‌های آسفالت شده. انتخاب میان خاکی شدن، زخمی شدن و اشک ریختن و یا همواره اتو کشیده ماندن. 

احساس می‌کنم حالت پیش‌فرض یک انسان انتخاب تجربه کردن بوده، انتخاب تجربه‌هایی تا جای ممکن جدید و جدیدتر زیرا انسانی که متولد می‌شود از هر قیدی رهاست و تلاش می‌کند همه چیز را خودش تجربه کند، ببینید، بشنود، ببوید، لمس کند. همه ما در کودکی این تجربه را داشته‌ایم که بارها گفتند که به فلان چیز نزدیک نشو اما ما نزدیک شدیم، شاید از داغی بیش از حد آن سوختیم، اشک ریختیم اما باید این کار را انجام می‌دادیم، شنیدن این که آن چیز داغ است برای ما کافی نبود ما نیاز به چیزی فراتر داشتیم. ما نیاز داشتیم که بدانیم داغی یعنی چه. مخلص کلام آنکه ما نیاز داشتیم که بسوزیم تا بفهمیم داغی چیست و از آن به بعد نیرویی در درونمان ما را از نزدیک شدن به چیزی شبیه آن بازدارد. اما کم کم و با گذر زمان حالت پیش‌فرض ما تغییر کرد. کم کم ترسیدیم. به خودمان گفتیم نه شاید بهتر باشد به تجربه دیگران اعتماد کنم، شاید بهتر باشد خودم را از هر خطری حفظ کنم، شاید بهتر باشد آسان‌ترین و کم‌خطرترین راه را انتخاب کنم. همان راهی که بارها پیموده شده و نتایج قطعی و بی‌تردید دارد. بی توجه به آن که حسی که ما پس از آن سوختن داشتیم منحصر به فرد بود و هیچ‌کس توان شرح دادن آن برای ما را نداشت. زمان گذشت و ما لذت تجربه هر چیز غریبی را از خود گرفتیم. لذت تعریف کردن یک زمین خوردن ساده برای فرزندانمان را از خود گرفتیم. لذت اشک ریختن برای یک شکست، لذت کشیدن یک نفس راحت پس از گذر از جاده‌های صعب‌العبور را از خود گرفتیم. ما لذت هر غیرمنتظره‌ای را از خود دریغ کردیم و نهایتا توانستیم هر لحظه را از پیش برنامه‌ریزی کنیم. سراسر موفقیت شدیم اما این موفقیت‌ها گویی دیگر چندان دل‌چسب نبود. سال‌ها گذشت و ما نمی‌دانستیم چرا همواره در حسرت تجربه دوباره لذت آن موفقیت‌های کوچک و بی‌اهمیت دوران کودکی هستیم که پس از بارها زمین خوردن و درد کشیدن به دست می‌آمد. اکنون گویی همه چیز از پیش تصویر شده و تکراری و کسل‌کننده است و شاید این‌گونه است که تمام شعف زندگی کردن را از خود می‌گیریم و عمرمان با سرعت هر چه بیشتر در گذر است...


(عطیه حمیدی‌زاده)


# دیدگاه   

۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تمدید خوب :)))


براى من اولین بار سر کلاس آمار دکتر جعفرى بود که مسئله‌ى تمرینا مطرح شد. البته دکتر با ما راه می‌اومد و کلا تمدید می‌کرد. ولى می‌گفت که دانشگاه‌هاى خارج هر روز ددلاین دارید و تمدید معنى نداره و این چیزا. 

دفعه‌ى دوم سرکلاس دکتر خرازى بود. اونایى که درس داشتن می‌دونن، تمدید محال است مگر سرور خودشون خراب باشه.

اونجا هم دکتر ما رو مقصر دونست و مسئله دانشگاه‌هاى خارج رو مطرح کرد.

اخیراً هم یکی دو جا دیدم از نظر علمى نوشتن که تمدید معنى نداره و خوب نیست و اینا.

خب چى می‌خواستم بگم؟

هان! یادم آمد. هان! داشتم می‌گفتم.

تمدید تو سیستم ما کاملا منطقى و خوبه :))

چرا؟

- کیفیت تمریناى ما به شدت افت کرده. یکى از علل اصلیش عدم تسلط کافى تى‌اى‌ها و سپردن کل تمرین به اوناس. نظارت استاد به شدت کمه. 

- حجم تمرین غیر منطقى و کاملاً مستقل از هر چیز دیگه‌اى است! 

- سیستم به کل غلطه! منظورم اینه که ایجاب می‌کنه شما نمره‌ى همه درسا برات مهم باشه.

- هدف فقط مشغول نگه داشتن دانشجو است.  


شما به عنوان یه دانشجو، اگه بخواى منطقى پیش برى، یه الگوریتم انتخاب می‌کنى تا درسا رو هندل کنى.

اغلب انتخابشون earliest deadline first هست.  چرا؟

چون نمره همه درسا باید بالا باشه. 

ینى الگوریتمى می‌خواى که به همه یا حداکثر تمرینا با حداقل جریمه برسى. 

حالا بیاید زندگى دو هفته‌ى خودمونو بررسى کنیم و تبدیلش کنیم به مجموعه‌اى از task ها. 

یه سرى که ثابتن: کلاس رفتن، غذا خوردن و خوابیدن که برنامه مشخصى دارن و تو زمان ثابت خودشون انجام می‌شن. 

بقیه اما:

تمرین اول میاد و ددلاینش دو هفتس. دوهفته واسه یه تمرین منطقى اوکیه.

فعلا این تسک (task) در اولویته چون چیز دیگه‌اى نیس. 

دو روز بعدش براتون یه کوییز می‌ذارن. 

شاید یه امتحان میانترم هم داشته باشید این وسط. سه چهار تا تمرین دیگه هم این وسط اپلود میشه. 

چى شد؟

در یک بازه‌ى دو هفته‌اى، تسک‌هاى کوچک و بزرگى با دوره تناوب‌هاى متفاوت ظهور می‌کنن. و شما با انتخاب earliest deadline first به هر تسک فقط یک یا دو روز مونده به ددلاین شروع به رسیدگى می‌کنید. والبته چون حجم غیر منطقى‌اى دارن ممکنه ددلاینا رو رد کنید. 

در این لحظات عرفانیه که دست به دعا برمی‌دارید و حیاتتان را در نوشیدن عصاره‌ى تمدید مى‌بینید.


اما چه چیزى شما رو نجات میده؟ 

اولویت بندى! اینجورى در کنار ددلاین یه پارامتر دیگه هم دارید و درنتیجه اونى که مهم‌تر هست رو انجام می‌دید. نتیجه؟

نمره‌ی بعضى درساتون خوب نخواهد شد. در سیستم ایده‌آل این مشکلى نداره! شما قرار نیست تو همه چی خوب باشید. 

سیستم ما چى؟

هرجا میرى معدلتو نگاه می‌کنن. کنکور، اپلاى حتى! بعضى جاها واسه کار و... 


خلاصه اینه که تمدید راه حلى است براى بقا در یک سیستم غلط که تا حدى موثر است. 

پس اگر می‌خوایم ایده‌آل باشیم و تمدید رو حذف کنیم، باید اینا رو درست کنیم:

- یه سیستم ایده‌آل که لازم نباشه افراد تو همه چى مهارت پیدا کنن. همون که نمره‌ی همه چى برات مهم نباشه.

- استاد دانشجو رو مثل یه پردازنده نبینه که تو حالت idle ضرر داره و به زور می‌خواد با تسک‌هاى بى‌کیفیت و ناکارا اون رو مشغول نگه داره!

- نظارت بیشتر استاد روى تمرین. 

- انتخاب تى‌اى به صورت سختگیرانه‌تر.


یه نکته دیگه هم اینه که، این ددلاین‌هاى ما soft هستن مگر تعداد خاصیشون. البته به شرطى که طبق ادعاى اساتید واسه یادگیرى باشن.  هدف همه‌ى درسا اماده کردن شما براى کار یا موارد دیگرى که hard deadline دارن نیست!

پس بجز موارد خاص اصن نباید از لفظ ددلاین استفاده کرد. چون گذشتنش (البته نه تا یه سال مثلا:)) ) اشکالى ایجاد نمی‌کنه!


(مهدی حسن‌پور)


# دیدگاه   

۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

نه خیلی عمیق


واقعیت اینه که یه روز می‌میرم. شایدم یه شب. هر چیز دیگه‌ای واقعی نباشه این یکی شوخی بردار نیست. مثلا ممکنه یه نفر به من بگه تو باید ازدواج کنی تا چن سال دیگه یا مثلا تو باید تا چن سال دیگه کار مشخص و منبع درامد مطمئنی داشته باشی تا زندگی خوبی داشته باشی. من میگم اصلا همه‌ی اینا هم غلط، ولی اون مرگ دیگه غلط نیست. بنابراین بالاخره باید پامو بذارم یه جای سفت. و اگه هیچ کدوم از این جاهای سفتی که دیگران روش فلسفه‌ی زندگی‌شونو ساختن به مذاق من خوش نیاد یا باید یه جای سفت جدید پیدا کنم یا اینکه اگه پیدا نشد همین خودش میشه یه جای سفت که جای سفت دیگه‌ای وجود نداره. پس باید این مسئله‌ی بزرگ رو قبل از هر چیز دیگه‌ای حل کنم. یک بار برای همیشه. عجب گرفتاری شدما. سختش کردم. ولی شاید نباید سختش کنم.


(محسن محب زاده)


# دیدگاه   

۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

«کمک‌کردن به بقیه خودخواهانه‌ترین کار دنیاست!»


این جمله یکی از قدیمی‌ترین جملاتی هست که توی ذهن من میچرخه، این روزها که اخبار کمک‌رسانی مردم رو توی شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم هی فکرم درگیره، یه سری(از جمله خودم) می‌گن که این نحوه‌ی کمک‌رسانی که هر کس یه شماره حساب بده و یه ماشین پر کنه پاشه بره کرمانشاه کار درستی نیست، درست نیست که مردم به جای سازمان‌های مسئول یا خیریه‌های شناخته‌شده خودشون دست به کار بشن یا یه سری سلبریتی رو واسطه‌ بکنن. منم درگیر همین فکرها بودم، ولی خواستم اینم بگم که توی چنین اوضاعی مردم فقط به فکر کمک به اون افراد زلزله‌زده نیستن، مردم به فکر کمک به خودشون هستن! وقتی همچین اتفاقی میفته فقط اونی که خونه‌ش توی زلزله خراب شده نیاز به کمک نداره،‌ اونی که از فاصله‌ی دور شاهد این درد هست هم نیاز به تسلی و تسکین داره، و این تسلی و تسکین رو شاید از طریق زدن یک کد توی گوشی تلفن و واریز یه مبلغ به حساب یه سازمان عریض و طویل پیدا نمی‌کنه (حالا من از انگیزه‌های دیگه می‌گذرم). فکر کن برای کادوی تولد دوستت، یه بار یه پولی بهش بدی و بگی هر چی دوست داری و هر چی نیازت هست بخر، یه بار بری بگردی،‌ یه چیزی خودت انتخاب کنی، کادو کنی، روش هم یه چیزی بنویسی (این کادو انگار با بخشی از هویت تو امضا شده). شاید مورد اول از نظر منطقی و اقتصادی برای دوستت بهتر باشه! ولی برای تو چی؟ تو توی اون لحظاتی که برای خرید کادو وقت گذاشتی داشتی به خودت کمک می‌کردی، اونی هم که برای کمک به مردم، خودش میره خرید می‌کنه، میره عروسک می‌خره،‌ چیزی می‌خره که به نظر خودش مهمه، یا بقیه رو به کمک دعوت می‌کنه،داره به نوعی وجدان خودش رو آروم می‌کنه. یا اونی که ترجیح میده پولش رو به جای فلان سازمان، بده به فلان ورزشکار، فلان فروشگاه، فلان آدم، فلان کافه، توی همین انتخاب هم داره بخشی از خودش رو به همراه کمکش بروز میده، داره به خودش هم کمک می‌کنه. مثل آدمی که از تهیه‌ی هدیه و خوشحال کردن یک نفر بیشتر از طرفی که هدیه رو می‌گیره خوشحال میشه.


(علی چوپان)


# دیدگاه    # نقد   

۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شکست ایدئولوژیک، ایدئولوژی شکست؛ کدام یک "در هم شکننده‌تر" است؟! (قسمت اول)


تا به حال شده، که به تمامی افکارتان در مورد شخصی، مسئله ای یا جهان‌بینی‌تان شک کنید؟! یا بدتر، تا به حال، طعم شکست خوردن افکارتان را چشیده‌اید؟ شکست ایدئولوژیک را، ناامیدی از اعتقادات و تفکرات شخصی تعریف می‌کنم. شکستی دردآور، به منزله شک به آنچه که هستیم! انسان شکست خورده، خود را با درختی در طوفان نشسته مواجه می‌بیند، که در طول سالیان، با پشتکار و سلیقه، آن را پاییده است، و از گزند "علف‌های هرز" مصون داشته، اما طوفانی سهمگین، میوه‌ی "روح" او را به طرفة العینی، در هم فروریخته است. و چه حس دردناکی! و چه حس تلخی!

اما ایدئولوژی شکست چیست؟! اساساً مگر همه ایدئولوژی‌ها، برای فوز، موفقیت و پیروزی، پی‌ریزی نمی‌شوند؟

پس ایدئولوژی شکست، شاید خود ترکیبی متناقض است.

اما حقیقت امر، آنست که ایدئولوژی شکست، نه تنها وجود دارد، که شاخه بزرگی از ایدئولوژی‌های انسان قرن ۲۱، نوعی ایدئولوژی شکست است.

ایدئولوژی شکست، خود را در قالب تفکر برتر، به انسان می‌نمایاند. این ایدئولوژی، با اقناع انسان به موفقیت و پیروزی های حقیر و کوچک، و غافل کردن او از شکست‌های بزرگ "روحی" و "فکری"، در انسان رخنه کرده، تا جایی که وی ناآگاهانه اسیر ایدئولوژی شکست می‌شود و روزبه روز، برای پیشبرد اهداف آن، تن به اسارت بیشتر می‌دهد.

اسیر، پس از سال‌ها پایبندی ناآگاهانه، متوجه خیانت به خود می‌شود، زمانی که پروژه شکست را، با دستان خود، و با همت هرچه تمام‌تر به پیش برده است.

از ایدئولوژی‌های شکست پرطرفدار، زندگی ماشینی عصر حاضر است، انسانی که در دور باطل "تلاش برای آسایش بیشتر" و "آسایش برای تلاش بیشتر"، بیشتر و بیشتر دست و پا می‌زند، به همان پیروزی های "حقیر"، دست پیدا می‌کند، اما از تباهی روح خود غافل می‌ماند.


شکست ایدئولوژیک، یا ایدئولوژی شکست؛ کدام یک "در هم شکننده‌تر" است؟


(سینا ریسمانچیان)


# دیدگاه   

۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

مکان بی‌خاصیت 

شما مکان رو چطوری تعریف می‌کنید؟  چطور می‌شه یه مکان خاص برای ما معنی خاصی پیدا می‌کنه و تو ذهن ما ثبت می‌شه؟ یا یه سوال جدی‌تر مکان چقدر از خودش اصالت داره؟ جدیداً به این نتیجه رسیدم مکان رو میشه از رو آدماش و خاطره‌هایی که باهاشون داشتی تعریف کرد.  ینی می‌دونین مکان از خودش هیچی نداره :دی، این ماهاییم که بهش اصالت می‌دیم نه ماها نه دیگری! چن وقت پیش یکی از دوستان نزدیکم رفت آمریکا (سرزمین  فرصت‌ها و تهدید‌ها :دی)، خیلی باهم بیرون می‌رفتیم و معمولاً هم می‌رفتیم سمت خونه اونا که خیلی خوش آب و هواست و کلی رنگ و لعاب بالاشهر طوری داره! 

تا وقتی نرفته بود اصن به این فکر نکرده بودم که خب اینجا بدون اون چه معنی‌ای داره؟ با این که محلشون پر از جاهای باحال و جذابه و هوای عالی و کلی چیزای خوب دیگه داره ولی از وقتی رفته، از اونجا که رد می‌شم فقط و فقط خاطرات اونه  که  میاد تو ذهنم و اصلا این همه رنگ و لعاب به چشمم نمیاد. از اینجا یکم ذهنم درگیر شد و این فکر اومد تو ذهنم که این آدم‌هان که به یه مکان معنا می‌دن نه چن تا آهن پاره و رنگ و لعاب تصنعی.  شاید در ظاهر فک کنیم که خب فلان جا رو ما به بستنیای معروفش می‌شناسیم نه به آدماش و کسایی که با اونا اونجا وقتمون رو گذروندیم! ولی اینطور نیست همین بستنی طرشت خودمونم رو در نظر بگیر، اگه همیشه تنها می‌رفتی بستنی می‌خوردی نمی‌شد بستنی طرشت می‌شد یه بستنی فروشی عادی تو شهر!

خلاصه‌ی قضیه اینه که همه‌ی این‌ها اصالتشون  رو نه از ویژگی‌های ظاهریشون و نه از من و تو می‌گیرن، بلکه از "دیگری" می‌گیرن.

یعنی همه‌ی این‌ها بدون ارتباط با دیگری بدون معنی می‌شه و چیزی که اصالت داره و به همه‌ چیز هویت می‌بخشه همین ارتباطه ...


(سعید مسعودیان)


# دانشکده    # دیدگاه   

۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ب.ظ

سلام

من یکی از سوالاتی که دنبال می‌کنم این است که چگونه کشور ما پیشرفت کند.

در جوامع توسعه یافته ما شاهد سه حوزه نسبتا مستقل سیاست، علم و فرهنگ، و اقتصاد و صنعت، هستیم که هر حوزه با حوزه‌ی دیگر ارتباط منطقی و بده بستان دارد یعنی از دستاوردهای علمی و دانشگاهی در سیاست و اتخاذ خط مشی‌های سیاسی داخلی و بین المللی، و نیز در صنعت، تجارت و اقتصاد ملی و جهانی بهره‌برداری می‌شود. در مقابل نهادهای سیاسی و بخش‌های صنعتی و اقتصادی به حمایت از نهادهای علمی، آکادمیک و پژوهشی می‌پردازند.

همچنین میان نهاد سیاست و نهاد صنعت و اقتصاد رابطه‌ای منطقی و متقابل وجود دارد. نهادهای سیاسی، بوروکراتیک و اجرایی وظیفه‌شان برطرف کردن موانع تولید، صنعت و تجارت است و در  مقابل نهادها و سازمان‌های صنعتی و اقتصادی و تجاری بر اساس منافع خود با نهاد سیاست بده و بستان دارند. اما در جوامع توسعه نایافته‌ای همچون جامعه‌ی ما از اساس یک چنین تناسب و هماهنگی‌ای میان سه حوزه مذکور وجود ندارد و حوزه‌ی سیاست به دلیل در اختیار داشتن پول نفت سایه‌اش در همه جا سنگینی می‌کند و نیاز چندانی به همراه کردن بقیه حوزه‌ها با خود نمی‌بیند  بلکه گاهی می‌کوشد اهداف و موضوعات فعالیت‌های علمی و پژوهشی را نیز از بالا به حوزه بسیار کوچک و نحیف علم، فناوری و فرهنگ تحمیل نماید.

نهادهای پوسیده و فشل بوروکراتیک و اجرایی ما به جای آن که برطرف‌کننده موانع فعالیت‌های صنعتی و اقتصادی باشند در بسیاری از مواقع حتی خود به موانعی بسیار جدی در برابر این فعالیت‌ها تبدیل گشته‌اند.

خلاصه جوامع توسعه یافته شبیه شکل اولند و جامعه ما شبیه شکل دوم.

امید است که ما نخبگان جامعه بکوشیم وضعیت را تغییر دهیم (البته اگر اهمیت این مسائل برایمان از اپلای بیشتر باشد:) )

همچنین نوشته کامل تری در این باره تحت نام “تأملاتی پیرامون به اصطلاح «الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت» گفتگوی «بنیاد ملی نخبگان (اصفهان، کارگروه الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت)» با بیژن عبدالکریمی” وجود دارد که خواندن آن را به شما توصیه می‌کنم.


(امیررضا معمارزاده)


# دیدگاه   

۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

آدم‌ها وقتی که دارن بزرگ میشن به طور مداوم بر سطح و میزان دغدغه‌هاشون افزوده میشه ولی حس می‌کنم (حداقل چیزی که برای خودم و اطرافیانم پیش اومد) این افزایش در بدو ورود به دانشگاه خیلی شدیدتره و به طرز محسوسی حس میشه. یعنی آدمی که تا قبل این شاید فقط به فکر درس یا بازی تو مدرسه و یه سری چیزهای نه چندان مهم بود، حالا باید به کار و کسب درآمد و ازدواج و ارتباط‌های مهم‌تر و شاید رسمی‌تر با افراد مختلف و هزارتا چیز دیگه هم فک بکنه و این واقعا کار هرکسی نیست.

یعنی میخوام بگم آدم‌ها اینجا چند دسته میشن: عده‌ای کلا گیج و سردرگم میشن و هیچ‌کاری نمی‌کنن و بعد از گذشت مثلا یک سال از عمرشون (شاید هم بیشتر) می‌فهمن که هیچ کاری نکردن و کلا عمرشون رو هدر دادن.

عده‌ای تحت‌تاثیر جو قرار می‌گیرن و کارهایی رو انجام میدن که بقیه دارن انجام میدن. یعنی مثلا به سال‌بالایی‌هاشون تو دانشگاه یا بزرگ‌ترهای اطرافشون نگاه می‌کنن و کارهای اونا رو تقلید می‌کنن. من نمی‌گم الگوبرداری از بزرگ‌ترها بده ولی می‌خوام بگم این کار اگه بدون فکر باشه قطعا مشکل داره.

کلا یه سری اتفاقات خیلی جذابه. مثل کسب درآمد که خب اگه اولین حقوق و اینا باشه که کلی می‌چسبه. ازدواج و تشکیل خانواده هم خیلی خوبه و حتی مهم. منتهی باید دید چرا آدم‌ها سمت این‌کارها میرن و مثلا سمت کارهای دیگه نمیرن که شاید در شرایط فعلی مهم‌تر هم باشن. همین...‌

کلا باید مواظب باشیم تحت‌تاثیر جو کاری رو نکنیم چون خطرناکه و شاید بعدا پشیمون بشیم. البته که میدونم خیلی کار سختیه. شاید همین از رو جو تصمیم نگرفتن هم خودش یه جوگیری باشه!!!


(ارسالی از محمدمهدی گرجی)


# دیدگاه   

۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

این روزها تب اپلای و ماندن و رفتن و در مجموع تصمیم در مورد آینده در میان اطرافیانم داغ‌تر از گذشته شده و همه جا صحبت‌ها پیرامون این موضوع می‌گردد. شاید  همه احساس می‌کنند دیگر جای هیچ تعللی باقی نمانده و نمی‌توان بیش از این بر سر این چند راهی درنگ کرد و زیر چشمی به این راه و آن راه نگاه کرد. وقت انتخاب فرا رسیده. همه  با سرعت از کنارت عبور می‌کنند و گاهی پس از برخوردی با شتاب رد می‌شوند. شواهد نشان می‌دهد مسابقه‌ای هست که زمان آن رو به پایان است. باید راهی را انتخاب کرد و رفت و یک لحظه هم تردید به دل راه نداد و به عقب نگاه نکرد چون بازگشت از آن تا حدی غیرممکن است و یا به بهای هزینه‌ای گزاف ممکن می‌شود.

من هم از این قاعده مستثنا نیستم. این روزها بیشتر از قبل فکر می‌کنم. تاکید می‌کنم که این افکار همیشه در ذهن ما هستند اما این روزها به طور عجیبی همه زندگی را احاطه کرده‌اند. بیشتر از قبل فکر می‌کنم که باید چه کار کنم. به این فکر می‌کنم که می‌خواهم چند سال دیگر کجای این کره خاکی ایستاده باشم و کدام مسیر مرا به آن نقطه می‌رساند. راه‌های گوناگون و نمونه‌های مختلفی که آن راه‌ها را پیموده‌اند را می‌بینم، بعضی به ظاهر موفق بعضی عمیقا موفق، برخی شکست‌خورده و اذعان دارند به این شکست و برخی شکست خورده اما در پوششی از خوشی و خوش‌بختی پنهان شده در تلاش برای باور نکردن شکستشان. همه و همه جلوی نگاهم جمع شده‌اند و انگار نیرویی هست مرا مجبور می‌کند با تکیه بر این انبوه اطلاعات انتخاب کنم. فشار چنین انتخابی در کنار تمام بالا و پایین‌های زندگی روزمره هر آدم، ملغمه‌ای می‌سازد که شاید زندگی را برای لحظه‌ای نفس‌گیر کند.

لحظه‌ای درنگ می‌کنم. در گوشه‌ای از این چندراهی می‌ایستم که بتوانم بدون اینکه دوندگان ماراتن با من برخورد کنند چند لحظه فکر کنم. چشمانم را می‌بندم. تصور می‌کنم که پایان راه کجاست؟ تمام مسیر را از نظر می‌گذرانم. سعی می‌کنم از دورتر به خودم که در یک مسیر فرضی پیش می‌روم نگاه کنم. دورتر و دورتر می‌شوم. هر چه از دورتر نگاه می‌کنم آرامش بیشتری در درونم احساس می‌کنم. به دانشگاه‌ها نگاه می‌کنم که هر سال چندین فارغ‌التحصیل فوق‌العاده دارند که می‌توانند این دنیا را به بهترین یا بدترین شکلش تغییر دهند، به شرکت‌های بزرگ و موفق، به کارآفرینانی که دنیا نامشان را می‌شناسد. آن قدر دور شده‌ام که همه را در یک قاب می‌بینم و در این قاب آدم‌ها بسیار بسیار کوچک شده‌اند. دیگر آن‌ها را نمی‌شناسم. فقط می‌دانم یک آدم هستند اما هویتشان نامعلوم است. دیگر نمی‌توانم تشخیص دهم که چه کسی فلان شرکت بزرگ را تاسیس کرد یا چه کسی جایزه نوبل گرفت. بالاخره یک نفر این کار را کرده. یک نفر جایزه را گرفته، یک نفر از فلان دانشگاه عالی فارغ‌التحصیل شده و گویی هویتش چندان اهمیتی ندارد. حداقل از این فاصله که اکنون به آینده نگاه می‌کنم واقعا بی‌اهمیت است. 

چیزی در درونم می‌لرزد که پس آینده من کجای این داستان اهمیت دارد؟ این که من منم کجای این مسیر تعیین‌کننده است؟ کم کم جوابی در ذهنم نقش می‌بندد. از دور نگاه کردن به این مسیر چیزی را در ساختار ذهنم تغییر داده است. این تغییر می‌تواند زندگی‌ام را به سمتی ببرد که رقابت معنایش را از دست بدهد چون هویت بی‌اهمیت شده. می‌توانم زندگی را اینگونه ببینم که من مسئله‌هایی دارم که باید آن‌ها را حل کنم و اگر دیگری آن را حل کرد نفس راحتی بکشم از سر خوشحالی رسیدن به خواسته‌ام نه آهی از سر تاسف برای اینکه من کسی نبودم که این کار را به سرانجام رساند. انگار در این ساختار فکری، همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. در چنین دنیایی «سختش نمی‌کنیم» هر روز سخت تلاش می‌کنیم اما فرسوده نمی‌شویم. سرشار از امیدیم و سرشار از همکاری و همدلی و همه را مدیون آنیم که جایی خیلی خیلی دور ایستادیم و به خودمان نگاه کردیم.

چشمانم را باز می‌کنم هنوز هم همه در حال دویدن هستند و من هم باید به سمتی شروع به دویدن کنم. اکنون آرامش عجیبی دارم. آرامشی از جنس رهایی از هر قید و بندی. ترس از ذهنم رنگ باخته، به اطرافم نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم، تنها احساس می‌کنم که راهی مرا به سوی خود فرا می‌خواند. نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود، فقط می‌دانم که آن جا هنوز چیزی هست که من در جست و جوی آن هستم. می‌دانم که می‌توانم از دویدن در این مسیر غرق شعف شوم و نوشیدن جام این شعف تمام آن چیزی باشد که مرا به یک رضایت حقیقی و تمام‌نشدنی می‌رساند. می‌توانم در این شعف با تمام هم‌نوعانم شریک باشم، بی آن که بترسم از این که دیگری فرصتی را از دستانم برباید. بی آن که مجبور باشم دروغ بگویم، بی آن که تابلوهای راهنمای مسیر را برعکس کنم تا دیگران از بی‌راهه سر درآورند، بی آن که زیرکانه با دیگران برخورد کنم تا زمین بخورند. بدون تمام این‌ها. زیرا من و او هر دو بی‌هویتیم و تفاوتی میانمان نیست. رسیدن او رسیدن من است و رسیدن من رسیدن او. شاید کمی فراتر رفتم و دست زمین‌خورده‌ای را گرفتم تا رسیدن‌هایم را تنها جشن نگیرم. «سختش نمی‌کنم» رهاتر از هر زمان دیگری در مسیری قدم برمی‌دارم که دویدن و نفس کشیدن در آن مرا غرق در آرامش می‌کند و به عنوان انسانی بی‌هویت  در جست و جوی گم شده‌ام خواهم بود.


(عطیه حمیدی‌زاده)


# دیدگاه   

۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته