سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است


مَرکبی، از توانگری مغرور

آفتی شد به جان طفلی خُرد:

طفل در زیر چرخ سنگینش

جان به جان‌آفرین خویش سپرد.


پدر و مادر فقیرش را

خلق از این ماجرا خبر دادند:

آن دو بدبخت روزگار سیاه

شیون و آه و ناله سر دادند...


مادر از جانگدازی آن داغ

بر سر نعش طفل رفت از هوش؛

خشک شد اشک دیدگان پدر

خیره در طفل ماند، لال و خموش.


وان توانگر پیام داد چنین

که: «به درد شما دوا بخشم

غرق خون شد اگرچه طفل شما،

غم چه دارید؟ خون‌بها بخشم»!


وای از این سفلگان که اندیشند

زر به هر درد بی‌دواست، دوا!

زر به همراه داغ می‌بخشند!

داغ را زر، دوا کجاست، کجا؟



بخشی از شعر «خون‌بها» اثر سیمین بهبهانی

تقدیم به دل‌های داغدار جوانی که کشته شد و قاتلش گفت: «کشته ام که کشته ام دیه اش رو می‌دم».


(محمد صادق تقی دیزج)


# شعر   

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

به هنگام سرمستی از مطربان

خروشید گوشیم: ای خفته جان

ندیدی که پیلم تهی شد ز بار؟

بدو زود زیرم یه شارژر گذار!

ببردم به کیفم سراسیمه دست

به امّید سیمی که همواره هست

بگشتم همه جای آن را دویست

شدم خسته جانم نه انگار نیست

نه در زیپ اصلی نه در جیب رو

خدایا چرا شارژرم نیست؟ کو؟

در آن دم که یأسم بشد آشکار

از آن جنب و جوش و رخ بی‌قرار

به دوشم بزد مرد فرزانه‌ای:

الا ای جوان دان که دیوانه‌ای

ز سیمی چنین در تب و رنجه‌ای

ولکن خودت گَنجِ ناگُنج‌درگنجه‌ای

حواسم پِیَت بود مرد جوان

ز فقدان سیمی شدی نیمه‌جان

گرفتی نشانش ز هر این و آن 

گرفتی سراغ «خود» از دیگران؟

جهیدی ز سیمی چو یک خورده نیش

دریغا چه گم کرده‌ای گنج «خویش»

بگفت این و کرد از کنارم عبور

بکردم خودم را کمی جمع و جور 

پس از لرزشی گوشیم شد خموش

تو گویی که هیچش نبودست هوش


(امیرعلی معین‌فر)


# دیدگاه    # شعر   

۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۳۳ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

در پاسخ به ریسمانچیان عزیز، غزل زیر از آقای سعدی به خاطرم اومد. که یکی لطفاً یادم بندازه اگه روزی خواستم برم - حالا از هرجا! از این ابیات ایشون استفاده کنم.

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم.

خبر از پای ندارم که زمین می‌سِپَرم.


می‌روم بی دل و بی یار و یقین می‌دانم

که منِ بی دلِ بی یار، نه مردِ سفرم.


پای می‌پیچم و چون پای، دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم.


گر چه در کلبهٔ خلوت بوَدم نور حضور،

هم سفر به! که نماندست مجال حَضرم.


گر به دوریِ سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم! که همان سعدیِ کوته‌نظرم.


[خب بقیه‌ش ربطی نداره. ولی بخونین دیگه. نصف شو حذف کردم :)) تا اینجام اومدین.]


خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست!

سازگاری نکند آب و هوای دگرم.


وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم


چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در، ز غمت پیرهنِ جان بدرم


آتش خشم تو بُرد آب من خاک‌آلود!

بعد از این، باد به گوش تو رساند خبرم.


گر سخن گویم مِن بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو! پیش که برم؟


سروِ بالای تو در باغِ تصوّر برپای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم.


به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم


از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم.


(محمدقاسم نیک‌صفت)


# شعر   

۱۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

اینطوری‌ه که معمولا وقتی یه اتفاقی می‌افتاد یاد شعری از حافظ می‌افتادم. امروز ولی با خوندن شعر حافظ یاد یه اتفاقی افتادم. اون هم اپلای عن‌قریب دوستان‌ه. احتمالن دو سال دیگه وقتی همه رفتن باید کف لابی این شعر رو بخونم :))


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


(سینا ریسمانچیان)


# شعر   

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۶ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه.

قیصر امین‌پور بخوانید، شاید او از «دست‌کم‌گرفته‌شده‌ترین» شاعران ایرانی است...


وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

چونان که بایدند

         نه بایدها...


مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را

              با بغض می‌خورم


عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می‌کنم:

            باشد برای روز مبادا!


اما

در صفحه‌های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می‌داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا

          باشد!


وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

چونان که بایدند

نه بایدها...


هر روز بی‌تو

           روز مبادا است!


(سینا ریسمانچیان)


# شعر   

۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۳۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

نمیدونم چرا، ولی هرباری این شعرو میخونم، هربار این شعرو از زبون خودش میشنوم، اشک تو چشمام جمع میشه...


تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت


نگاهت تلخ و افسرده‌ست

دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن بُرده‌ست


تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است

تو را با برگ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است


تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران

تو را این خشک‌سالی‌های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران

ز پا افکند


تو را هنگامه ی شوم شغالان

بانگ بی‌تعطیل زاغان

در ستوه آورد


تو با پیشانی پاک نجیبِ خویش

که از آن سویِ گندم‌زار

طلوع با شکوهش خوش‌تر از صد تاج خورشید است،

تو با آن گونه‌های سوخته از آفتابِ دشت

تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 

تو با چشمانِ غم‌باری

که روزی چشمه ی جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس، بر آن

سایه افکنده‌ست خواهی رفت


و اشکِ من تو را بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاکِ از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقی‌ست می‌مانم

من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم


امید روشنایی گرچه در این تیرگی‌ها نیست

من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی

گُل بر می‌افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید

سرود فتح می‌خوانم


و می‌دانم تو روزی باز خواهی گشت


فریدون مشیری

www.aparat.com/v/VGU5m


(پریشاد بهنام قادر)


# شعر   

۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر
پیوند به این نوشته




"افسوس که حتی به زبان روسی هم نمی توانست به نحو شایسته ای مطلب خود را بیان کند ( هر چند که به زبان دیگری هم آشنایی نداشت)" 


عبارت بالا رو داستایفسکی در وصف آندره سمیونویچ تو یکی از صحنه های کتاب جنایت و مکافات نوشته. وصف خیلی قشنگی هست یه جوریایی وصف خود منم هست، از وقتی کانال سختش نکنیم راه افتاده هر از گاهی به سرم میزنه قطعه از شعرخوانی های محمود درویش رو بفرستم اینجا و بگم که چقدر این شاعر دوست داشتنی هست و چقدر دوستش دارم ولی هربار که می خوام توضیح بدم نمیشه. نه روز پیش سالگرد محمود درویش بود این شعر محمود درویش رو فرستادم برا امیرعلی که بذاره تو کانال، وقتی گفت یه توضیحی هم بنویس براش باز  سخت شدش. الان نه روزه که می خوام بنویسم ولی نمیشه که نمیشه. میدونید من روسی بلد نیستم ولی ترکی و فارسی بلدم عربی هم خیلی دوست دارم ولی خوب به هیچکدوم از اینا نمی تونم حق مطلب ادا کنم ولی شما فیلم رو ببینید :دی


(محمد صادق تقی دیزج)

گفتگو با نویسنده: @MohammadSadeghTD


# شعر   

۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

مرتبط با این نوشته


نام نجمه زارع شاعری خوش‌ذوق را به خاطرم می‌آورد که مرگ زودهنگام و ناراحت‌کننده‌اش مجال شکوفایی قریحه‌ی تحسین‌برانگیزش را نداد.

و غزل پیش‌رو بی‌شک از زیباترین یادگاران مرگ برجای‌مانده از یک شاعر است.

بیت آخرش را به چاشنی صداقت آن شاعر مرحوم صرف کنید!



من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من😔


حتی خودم شنیده ام از این کلاغها 

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من


امروز دل نبند به مردم، که می‌شود

اینگونه روزگار تو فردا، شبیه من


ای هم‌قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی‌گذشت روزی از اینجا شبیه من


من زنده ام! به شایعه‌ها اعتنا نکن!

در شهر کشته اند کسی را شبیه من...


(محمدقاسم نیک‌صفت)


# شعر   

۰۹ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی گمان برسد


شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد


چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...


رها کنی برود از دلت جدا باشد

به آن که دوست تَرَش داشته به آن برسد


رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد


گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد


خدا کند که... نه! نفرین نمی کنم... نکند

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد


خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


شاعر: نجمه زارع


شعر خوندن فقط برا وقتی نیست که آدم عاشق میشه 😁😁😁

میشه بقیه موقع‌ها هم ازش استفاده کرد.

ولی این شعر فقط مال عاشق هاست...


(محمدمهدی گرجی)


# شعر   

۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

رسم است هرکه داغ جوان دید دوستان

رأفت برند حالت آن داغ دیده را


 یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا

وان‌ یک ز چهره پاک کند اشک دیده را


 آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند 

 تا تقویت شود دل محنت کشیده را


یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند 

 تا برکنندش از دل، خار خلیده را 


 جمعی دگر برای تسلای او دهند

شرح سیاه کاری چرخ خمیده را


القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر

تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را


 آیا که داد تسلیت خاطر حسین؟

چون دید نعش اکبر در خون تپیده را


 آیا که غمگساری و اَنده بری نمود

لیلای داغ دیده محنت کشیده را


 بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد

آتش زدند لانه مرغ پریده را


(ایرج میرزا)

(ارسالی از محمد لطیفیان)


# شعر   

۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته