سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است


فکر می‌کنی به لغزش ‌بی‌هدف دستانت به روی سیاهی‌های یک صفحه‌ی کوچک، به امیدی که به یافتن روزنه‌ای از شادی و آرامش و رضایت در گردش‌های تند و ‌سریع چشم‌ها و ذهنت گرداگرد لینک‌ها و پیام‌های مختلف تلگرام داری، به عبور سریع عکس‌های اینستاگرام در برابر ‌چشمانت و خواندن پست‌های فراوان و  کم‌مایه‌ی توییتر. گوشیت را کنار‌ میگذاری. جای آفتابی گرم و دلچسب در‌وجودت خالی است که مطمینی در این پنجره‌ی باز به طوفان دیوانه‌‌کننده‌ی اطلاعات خرد و پاره پاره پیدایش نمی‌کنی. یک هم‌نشین، یک هدف، یک باور. هر کسی و هر چیزی که رمقی شود در پاهایت و‌جانی شود در دلت، بی‌چشم‌داشت و بدون انتظار. خسته شده‌ای از کاسب‌کاری‌ها. گاهی فکر می‌کنی که‌ خورشید چه بی‌چشم‌داشت آفتابش را می‌بخشد...


(ارسالی از میلاد آقاجوهری)


# دلنوشته   

۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

به نام خدایی که بهترین دوست آدم میتونه باشه...

چه زود گذشت. گاهی تلخ گاهی هم شاید شیرین. قبل از اینکه بیام دانشگاه فک می‌کردم که می‌خوام وارد یه بهشت جدیدی بشم چون دبیرستان خیلی بهم خوش می گذشت. هم درس می‌خوندم و چیز‌میز یاد می‌گرفتم و هم کلی تفریح و گل‌کوچیک‌های زنگ‌های تفریح و شوخی با معلم‌ها و بچه‌ها سر کلاس و کلی اتفاقات قشنگ دیگه. ولی دانشگاه اونجوری که من فکر می‌کردم نبود. بهم خوش نمی‌گذشت. کلاس‌های خشک، آدم‌های خشک‌تری که اکثرشون فقط وانمود می‌کردن که خوشحالن. اکثرشون فقط وانمود می‌کردن که دوستت دارن. اینا منو آزار می‌داد. می‌خواستم برگردم دبیرستان. می‌خواستم فقط پیش دوستای دبیرستانم باشم و با اونا یکم حالم رو بهتر کنم. تو این دانشگاه زشت که تو تصور من ساخته شده بود، کلی اتفاقات متنوع می‌افتاد. کلی همایش و کارگاه و مسابقه و فلان و بهمان برگزار می‌شد و منِ خسته و گیج نمی‌دونستم چیکار کنم. هر روز یکی از اینا و کلی تبلیغ از سال بالایی‌ها که وانمود می‌کردن به فکر ما هستن که این رو برید. یا تو این همایش آدم خفن میاد. یا برید کلی چیز قشنگ یاد می‌گیرید و... ولی کاش یه جایی بود یه کسی بود که فقط می‌شد باهاش حرف زد. نه راجع به درس، نه راجع به این جور همایش‌ها  و مسابقات، نه راجع به Apply و فلان، راجع به خود این دانشگاه کوفتی. که چیکار کنیم توش خوشحال باشیم. از کجا آدم خوباش رو پیدا کنیم. اصلا مگه شریف آدم خوب هم داره؟؟؟

بعد این همه حرف ناامید کننده می‌خوام خودم جواب سوال خودم رو بدم که آره. شریف نه تنها آدم خوب بلکه فوق‌العاده هم داره که می‌تونی باهاشون حرف بزنی و آروم شی. می‌تونی ازشون مشورت بخوای و به بهترین نحو کمکت کنن. میتونی ازشون کمک بخوای و کمکت کنن و خلاصه یه برادر یا خواهر مهربون و واقعی...

ولی اگه بخوایم روراست باشیم تعداد این آدم‌ها کمه و همشون هم تو رشته ما نیستن. پس باید بگردیم و پیداشون کنیم.

در نهایت مهم‌ترین چیزی که تو سال گذشته فهمیدم این بود که ما خودمون باید زندگی‌مون رو قشنگ کنیم. خودمون باید بگردیم دنبال آدم خوب‌ها و با نشستن و هیچ کاری نکردن، چیزی درست نمیشه...

موفق باشید.


(محمدمهدی گرجی)


# تجربه   

۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

کاش هوا طوفانی بود. کاش تنها نبودم، شاید هم خوب شد که تنها بودم نمی‌دانم. جاهای خالی زیادی بود که به آن فکر کردم. شاید ساعت‌ها مقابل این خورشید نشستم تا اینکه سرمای دریا مرا جمع کرد. همه چیز بیش از حد آرام بود به جز من و آنچه در من می‌گذشت. آدم‌هایی که می‌گذشتند و می رفتند با لبخندی از روی شادمانی و ترس و احساسی مشترک که هر دو انتقال می‌دادیم و انگار او هم مثل من در شگفت!
ماهی می‌گرفتند بعضی و صدف. یکی خیلی عادی بود اینجا آمدن برایش و هی می‌خندید و اصلا غروب را نگاه نمی‌کرد. انگار غروب برایش عادی شده بود. باز هم جای خالی بدی بود در من و هی پر نمی‌شد و نمی‌شد. شاید انسان و سرنوشت ما همین است. هیج وقت پر نمی‌شود. به این فکر کردم که چگونه یکی شد با اینجا با آرامشش. با یکی دیگر حرف زدم و باز هم انسان. چه جاده ایست وقتی از این پل میروی بالا. تنها ناهمگونی این دریا و زیرش خالی!
به خیلی چیزها فکر کردم ولی نمی‌شد هیچکدام را دنبال کرد. آرام‌تر از آن بود که برتابد اوج ناآرامی فکرهای من را و شاید بهترین فکری که کردم این بود که کاش هوا طوفانی بود تا آب بیاید بالا و پر کند زیر پل را و گر بریزی بحر را در کوزه ای!


(ارسالی از سینا فرجی)


# دلنوشته   

۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

 
 
(ارسالی از سحر زرگرزاده)


# آهنگ   

۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تصمیماتی که می‌گیریم نقش مهمی در زندگیمان دارند. هر تصمیم -به تناسب برزگی‌اش- می‌تواند یک آینده متفاوت را برای انسان رقم بزند. شاید به همین دلیل باشد که همه‌مان سعی می‌کنیم در هر لحظه بهترین و منطقی‌ترین تصمیم را بگیریم. (البته شاید بعضی بگویند بهترین تصمیم، منطقی‌ترین تصمیم نیست ولی به هر حال...)

چند وقت پیش تعریفی از موجود منطقی شنیدم که به دلم نشست. می‌گفتند موجود منطقی موجودیست که در هر لحظه با اطلاعات موجود در همان لحظه بتواند بهترین تصمیم را بگیرد. به عبارتی دیگر، قرار نیست بتوانیم آینده را پیشبینی کنیم که خیلی به نظرم حرف درستی هست.

یکی از کارهای نادرست این است که در آینده، با اطلاعات و دیتای بیشتر تصمیمی که در گذشته گرفته بودیم را قضاوت کنیم. احتمالا شنیده‌اید که می‌گویند هر واقعه تاریخی را در ظرف زمانی خود تحلیل کنید. مراقب باشید تصمیمات خود را هم به همین صورت قضاوت کنید و به هیچ وجه با اطلاعات بیشتر به تحلیل تصمیمات گذشته نپردازید. در غیر این صورت فرسایش روحی و روانی بسیاری را برای خود به ارمغان خواهیم آورد! البته این دلیل نمی‌شود که تمامی تصمیمات گذشته‌مان صد در صد درست بوده باشد، ولی پشیمانی به خاطر تصمیمی که گذشته و در زمان خود، تصمیم منطقی‌ای بوده و الان با اطلاعات بیشتر به اشتباه بودنش پی برده‌ایم، کار اشتباهی است.

یکی از کارهایی که در این زمینه بسیار کمک‌کننده می‌تواند باشد، مکتوب کردن دلایل خود برای یک تصمیم بزرگ است. با این کار هر وقت حس کردید می‌خواهید به صورت ناعادلانه تصمیمات گذشته خود را قضاوت کنید، می‌توانید با مراجعه به نوشته‌های خود از تصمیم گذشته خود دفاع کنید.


(ارسالی از رسول اخوان مهدوی)


# تجربه   

۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

این روزها تب اپلای و ماندن و رفتن و در مجموع تصمیم در مورد آینده در میان اطرافیانم داغ‌تر از گذشته شده و همه جا صحبت‌ها پیرامون این موضوع می‌گردد. شاید  همه احساس می‌کنند دیگر جای هیچ تعللی باقی نمانده و نمی‌توان بیش از این بر سر این چند راهی درنگ کرد و زیر چشمی به این راه و آن راه نگاه کرد. وقت انتخاب فرا رسیده. همه  با سرعت از کنارت عبور می‌کنند و گاهی پس از برخوردی با شتاب رد می‌شوند. شواهد نشان می‌دهد مسابقه‌ای هست که زمان آن رو به پایان است. باید راهی را انتخاب کرد و رفت و یک لحظه هم تردید به دل راه نداد و به عقب نگاه نکرد چون بازگشت از آن تا حدی غیرممکن است و یا به بهای هزینه‌ای گزاف ممکن می‌شود.

من هم از این قاعده مستثنا نیستم. این روزها بیشتر از قبل فکر می‌کنم. تاکید می‌کنم که این افکار همیشه در ذهن ما هستند اما این روزها به طور عجیبی همه زندگی را احاطه کرده‌اند. بیشتر از قبل فکر می‌کنم که باید چه کار کنم. به این فکر می‌کنم که می‌خواهم چند سال دیگر کجای این کره خاکی ایستاده باشم و کدام مسیر مرا به آن نقطه می‌رساند. راه‌های گوناگون و نمونه‌های مختلفی که آن راه‌ها را پیموده‌اند را می‌بینم، بعضی به ظاهر موفق بعضی عمیقا موفق، برخی شکست‌خورده و اذعان دارند به این شکست و برخی شکست خورده اما در پوششی از خوشی و خوش‌بختی پنهان شده در تلاش برای باور نکردن شکستشان. همه و همه جلوی نگاهم جمع شده‌اند و انگار نیرویی هست مرا مجبور می‌کند با تکیه بر این انبوه اطلاعات انتخاب کنم. فشار چنین انتخابی در کنار تمام بالا و پایین‌های زندگی روزمره هر آدم، ملغمه‌ای می‌سازد که شاید زندگی را برای لحظه‌ای نفس‌گیر کند.

لحظه‌ای درنگ می‌کنم. در گوشه‌ای از این چندراهی می‌ایستم که بتوانم بدون اینکه دوندگان ماراتن با من برخورد کنند چند لحظه فکر کنم. چشمانم را می‌بندم. تصور می‌کنم که پایان راه کجاست؟ تمام مسیر را از نظر می‌گذرانم. سعی می‌کنم از دورتر به خودم که در یک مسیر فرضی پیش می‌روم نگاه کنم. دورتر و دورتر می‌شوم. هر چه از دورتر نگاه می‌کنم آرامش بیشتری در درونم احساس می‌کنم. به دانشگاه‌ها نگاه می‌کنم که هر سال چندین فارغ‌التحصیل فوق‌العاده دارند که می‌توانند این دنیا را به بهترین یا بدترین شکلش تغییر دهند، به شرکت‌های بزرگ و موفق، به کارآفرینانی که دنیا نامشان را می‌شناسد. آن قدر دور شده‌ام که همه را در یک قاب می‌بینم و در این قاب آدم‌ها بسیار بسیار کوچک شده‌اند. دیگر آن‌ها را نمی‌شناسم. فقط می‌دانم یک آدم هستند اما هویتشان نامعلوم است. دیگر نمی‌توانم تشخیص دهم که چه کسی فلان شرکت بزرگ را تاسیس کرد یا چه کسی جایزه نوبل گرفت. بالاخره یک نفر این کار را کرده. یک نفر جایزه را گرفته، یک نفر از فلان دانشگاه عالی فارغ‌التحصیل شده و گویی هویتش چندان اهمیتی ندارد. حداقل از این فاصله که اکنون به آینده نگاه می‌کنم واقعا بی‌اهمیت است. 

چیزی در درونم می‌لرزد که پس آینده من کجای این داستان اهمیت دارد؟ این که من منم کجای این مسیر تعیین‌کننده است؟ کم کم جوابی در ذهنم نقش می‌بندد. از دور نگاه کردن به این مسیر چیزی را در ساختار ذهنم تغییر داده است. این تغییر می‌تواند زندگی‌ام را به سمتی ببرد که رقابت معنایش را از دست بدهد چون هویت بی‌اهمیت شده. می‌توانم زندگی را اینگونه ببینم که من مسئله‌هایی دارم که باید آن‌ها را حل کنم و اگر دیگری آن را حل کرد نفس راحتی بکشم از سر خوشحالی رسیدن به خواسته‌ام نه آهی از سر تاسف برای اینکه من کسی نبودم که این کار را به سرانجام رساند. انگار در این ساختار فکری، همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. در چنین دنیایی «سختش نمی‌کنیم» هر روز سخت تلاش می‌کنیم اما فرسوده نمی‌شویم. سرشار از امیدیم و سرشار از همکاری و همدلی و همه را مدیون آنیم که جایی خیلی خیلی دور ایستادیم و به خودمان نگاه کردیم.

چشمانم را باز می‌کنم هنوز هم همه در حال دویدن هستند و من هم باید به سمتی شروع به دویدن کنم. اکنون آرامش عجیبی دارم. آرامشی از جنس رهایی از هر قید و بندی. ترس از ذهنم رنگ باخته، به اطرافم نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم، تنها احساس می‌کنم که راهی مرا به سوی خود فرا می‌خواند. نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود، فقط می‌دانم که آن جا هنوز چیزی هست که من در جست و جوی آن هستم. می‌دانم که می‌توانم از دویدن در این مسیر غرق شعف شوم و نوشیدن جام این شعف تمام آن چیزی باشد که مرا به یک رضایت حقیقی و تمام‌نشدنی می‌رساند. می‌توانم در این شعف با تمام هم‌نوعانم شریک باشم، بی آن که بترسم از این که دیگری فرصتی را از دستانم برباید. بی آن که مجبور باشم دروغ بگویم، بی آن که تابلوهای راهنمای مسیر را برعکس کنم تا دیگران از بی‌راهه سر درآورند، بی آن که زیرکانه با دیگران برخورد کنم تا زمین بخورند. بدون تمام این‌ها. زیرا من و او هر دو بی‌هویتیم و تفاوتی میانمان نیست. رسیدن او رسیدن من است و رسیدن من رسیدن او. شاید کمی فراتر رفتم و دست زمین‌خورده‌ای را گرفتم تا رسیدن‌هایم را تنها جشن نگیرم. «سختش نمی‌کنم» رهاتر از هر زمان دیگری در مسیری قدم برمی‌دارم که دویدن و نفس کشیدن در آن مرا غرق در آرامش می‌کند و به عنوان انسانی بی‌هویت  در جست و جوی گم شده‌ام خواهم بود.


(عطیه حمیدی‌زاده)


# دیدگاه   

۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تا به حال به این فکر نکرده بودم که چرا باران، نماد عاشقان است. امشب که سعی کردم به یادت بیاورم و باران گرفت اما فکر کردم، فهمیدم چرا... باران که ببارد، گریه های عاشق گم میشود در قطره قطره باران، آنچنان که هر غبار دیگری... باران را خدا فرستاد تا عاشق، پنهان کند رنگ رخساره را... تا زار زار گریه کند و کسی بر او خرده نگیرد... تا هر چه غبار است، بشوید ببرد... تا جان عاشق تازه شود... تا دوباره به بارانهای بعدی دل بندد ... تا زنده بماند عاشق... تا زنده بماند عشق...


(ارسالی از الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یکی از شادی‌های این روزام حس خوب تی‌ای بودنه.

تلفیق اولین تجربه، و ارتباط با آدمای جدید، یه حس فوق‌العاده رو القا می‌کنه.

احتمالا خیلی از هم‌دانشکده‌ای‌هام، حداقل یک بار رو تی‌ای شدن، و الان فکر می‌کنم همین حس خوب کمک‌کردن، یکی از موهبتاییه که دانشگاه بسترشو فراهم کرده، و به خاطر این حال خوب، بهش مدیونم.


(سینا ریسمانچیان)


# دلنوشته   

۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

چگونه بازماندگان شما را فریب می‌دهند؟

نویسنده: فرزاد مینویی

تصمیم‌گیری 


در خلال جنگ جهانی دوم، نیروی هوایی انگلستان و آمریکا به دنبال کاهش تلفات بمب‌افکن‌های خود بودند. رهبران نظامی به این نتیجه رسیده بودند که باید زره تقویتی بیشتری به هواپیماهای خود اضافه کنند تا آن‌ها را در برابر آتش ضدهوایی و جنگنده‌ها حفاظت کند؛ اما افزودن زره به همه قسمت‌های هواپیما امکان‌پذیر نبود و سرعت آن را کم می‌کرد؛ بنابراین آنان باید تصمیم می‌گرفتند که به کدام قسمت‌های هواپیما زره بیفزایند.


برای این منظور آنان شروع به جمع آوری داده کردند. پس از هر مأموریت هواپیماهایی را که بازگشته بودند به‌دقت بررسی می کردند و تعداد آسیب‌های ناشی از ترکش‌ها و گلوله‌ها و جای آن‌ها را روی هواپیما مشخص می کردند. به‌تدریج معلوم شد الگوی خاصی در توزیع آسیب‌ها روی هواپیما وجود دارد. بیشتر آسیب‌ها روی ناحیه بال و بدنه هواپیما بود. بر این اساس کارشناسان نظامی نتیجه‌گیری کردند ازآنجاکه بیشترین گلوله‌ها به نواحی بال و بدنه هواپیما اصابت کرده پس این قسمت‌ها نیازمند زره حفاظتی بیشتر هستند. در نگاه اول این نتیجه‌گیری درست به نظر می‌رسد.


آبراهام والد با این نتیجه‌گیری کاملاً مخالف بود. او جزء ریاضی‌دانی بود که در جنگ جهانی دوم برای ارتش آمریکا کار می‌کرد. والد نشان داد که خطای مهمی در تحلیل‌ها صورت گرفته چراکه نتیجه‌گیری تنها بر اساس داده‌های هواپیماهایی است که از مأموریت بازگشته‌اند؛ اما در مورد هواپیماهایی که در طول مأموریت سقوط کردند، چه می‌دانیم؟ او نشان داد که دقیقاً برعکس، آن قسمت‌هایی از هواپیما نیاز به حفاظت دارند که کمترین اصابت را داشته‌اند. درواقع نقاط آسیب در هواپیماهای بازگشتی بیانگر آن است که اگر هواپیما در این نقاط هدف قرار داده شود، با احتمال بیشتری می‌تواند سالم بازگردد. پیشنهاد‌های والد در عمل به بهبود نرخ برگشت هواپیماها کمک کرد.


سوگیری بازماندگی (Survival Bias) یک خطا در استدلال است و زمانی پیش می‌آید که تنها بر روی افراد یا چیزهایی که از یک فرآیند انتخاب گذشته‌اند، تمرکز کنید و آن‌هایی را که نتوانستند عبور کنند، عمدتاً به این خاطر که دیگر قابل ‌مشاهده نیستند، نادیده بگیرید.


به ‌عنوان ‌مثال، ساختمان‌های با ساخت مستحکم، معماری زیبا، کاربری خوب و نگهداری مناسب در چندین نسل دوام می‌آورند و باقی می‌مانند. افراد ممکن است تنها با مقایسه ساختمان‌های قدیمی باقی‌مانده با ساختمان‌های امروزی این‌طور نتیجه بگیرند که درگذشته ساختمان‌های بهتری ساخته می‌شده است؛ اما آنان هزاران بنای دیگر را که در گذشته خوب ساخته نشده‌اند و در طول زمان از بین رفته‌اند و دیگر قابل ‌مشاهده نیستند، در نتیجه‌گیری خود لحاظ نمی‌کنند. این سوگیری می‌تواند برای آثار هنری برجسته گذشته که در طول زمان از رقابت سربلند بیرون آمده‌اند و مقایسه آن با آثار هنری معاصر مصداق پیدا کند. یکی از دلایل وجود حس نوستالژی نسبت به گذشته این نوع مقایسه‌هاست.


می خواهید استیو جابز بعدی باشید؟ از دانشگاه انصراف بدهید و با یکی از رفقای خود در گاراژ خانه پدری یک کسب و کار راه بیندازید! اما چند نفر مدل استیو جابز را جلو رفتند و شکست خوردند؟ کسی نمی داند، درباره آنها کتابی نوشته نمی شود کسی آنها را نمی بیند. اما براساس اتحادیه سرمایه گذاران خطرپذیر آمریکا تنها 13 درصد استارتاپ ها به مرحله عرضه سهام خود در بورس می رسند یا می توانند آن را بفروش برسانند. 


من در مقاله زیر نشان می دهم چطور کتاب های موفقیت مانند «از خوب به عالی» جیم کالینز به طور سیستماتیک دارای خطا هستند.


این مثال‌ها روشن می‌کند که برای نتیجه‌گیری نیاز دارید تا به همه نمونه‌ها توجه کنید حتی نمونه‌هایی که بلافاصله نمی‌توانید آن‌ها را مشاهده کنید. همین‌طور روشن می‌کند یادگیری از شکست‌ها همواره فرآیند ساده‌ای نیست. یادگیری نیازمند مشاهده و بررسی دقیق و فراتر رفتن از فرضیات سطحی است. وقتی تنها به نمونه‌های موفق نگاه می‌کنید ممکن است از رفتارها و اشتباهات مهلکی که نمونه‌های ناموفق به آن دچار شدند، غفلت کنید. شاید به همین دلیل است وقتی از آن حکیم پرسیدند «ادب از که آموختی؟» پاسخ داد: «از بی‌ادبان».


(ارسالی از علی کیهان‌زاده، برگزیده از کانال @ToralTel)


۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

http://sakhteshnakonim.blog.ir/1396/07/04

شاید مرتبط با 👆


سخنرانى دکتر توسرکانى، با موضوع تضاد علم و دین

http://www.khorshid.info/q/Qlist/First-Quran-Sessions/49-5.mp3


(ارسالی از مجتبی ورمزیار)


۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته