معمولاً لفظ «مواظب باش» دو جا به کار میره
1- وقتی که چیز ارزشمندی وجود داره مثلا: «مواظب پولها باش»
2- وقتی خطری وجود داره مثلا: «مواظب مار باش»
وقتی می گن «مواظب خودت باش» منظورشون کدومه؟!
(سید مرتضی موسوی)
وبلاگ: http://smomoo.mihanblog.com/post/20
اسیر فرمالیسمهای سمنتیکلس
دانشجو، استاد، هیئت علمی
خندهدار است
صورتهای بیمعنا
تو مىخندى، او مىخندد
در برابر یکدیگر
صورت در برابر صورت
سر ساعت مىآیى، سر ساعت مىآید
صورتها سر جا
مگر جز این مىخواستیم؟
ماشین، فرمالیسم، کامپیوتر
آرى، جز این مىخواستیم
(مجتبی ورمزیار)
ساعت ۵ عصر
از وقتی که پام رو به طبقهی سوم پردیس کوروش گذاشتم، حس کردم فضا با دفعات قبل فرق داره، ساعت ۱۱:۳۰ شب و انقدر شلوغی؟! چه فرقی داره که فیلم رو حتما روز اول ببینید؟ (البته من خودم ازون دیوونههاییم که برام خیلی فرق داره)
یه گوشهای هم خیلی شلوغ بود و اینجور که فهمیدم مهران مدیری به مناسبت روز اول اکران فیلمش قرار بود از اونجا رد بشه (که بعد از چند دقیقه با صدای جیغ و فریاد حضار این نظریه تایید شد.)
وارد سینما که شدیم نمیدونستم باید منتظر چی باشم، یه فیلم طنز؟ شنیده بودم که به شرایط اجتماعی-سیاسی کشور طعنههایی زده ولی با فضای سانسوری که توی سینما حاکمه میدونستم که باید سطح توقعم رو پایین بیارم.
یه فیلم شلوغ، و عجیب. وقتی از سینما اومدم بیرون خیلی گیج بودم ؛ اول حس میکردم فیلم رو نفهمیدم، بعدش حس کردم که شاید واقعا فیلم نکتهای نداشته ولی چند ساعت که گذشت، فهمیدم که چقدر مهران مدیری باهوشه و چقدر دقیق منظورش رو زیرشکی که برای مخاطب ایجاد میکنه پنهان کرده. چقدر روش خوبی برای سانسور نشدن حرفهاش پیدا کرده. موقع تماشای این فیلم، در نهایت این مخاطبه که باید تصمیم بگیره که کدوم یک از صحنههایی که دیده واقعیت بزرگ شده بوده و کدومش واقعیت برعکس شده!
اما هنر مهران مدیری در ساختن این بستر هرچند ستودنیه، ولی شاید میتونست موضوعات مهمتر و اساسیتری رو مد نظرش قرار بده.
در هر صورت دیدن این فیلم رو به همه پیشنهاد میکنم ولی حواستون باشه که قرار نیست فیلم طنز ببینید.
(محمّد لطیفیان)
کنکوری که بودم، میرفتم مینشستم تو اتاقک بالای خونه درس میخوندم. یه میزی داشتم، فرسوده و قدیمی، بزرگ و گسترده. سه تا صندلی همیشه توی اون اتاق بود. یکیش رو خودم روش مینشستم یکیش اون طرف میز، روبروم بود. سومی هم سرگردون بود. گاهی کنار قفسه، گاهی اونطرف میز کنار دومی. وقتایی که خسته و کلافه میشدم، کتابایی که روی میز بودند رو میبستم میگذاشتم یه گوشه. بعدش میرفتم پایین توی دوتا استکان کمر باریک لب طلایی چایی میریختم و میگذاشتمشون توی دوتا نعلبکی لب طلایی که سر همون استکانها بود، دوتا نبات زعفرونی دستهدار، یه قندون فلزی پر از قند، میگذاشتم توی سینی کوچیک قدیمی آلومینیومی که پر از خش شده بود و دوتا دسته رو به بالا داشت. میآوردم توی اتاق. اونم میاومد. مینشست روبروم. خیلی زیبا بود. خیلی زیاد. همهی چروکای صورتش رو یادمه. چشماش درشت بودن. یه رنگ نزدیک به سبزی داشت. آدم رو مسخ میکرد. مردمکهای چشمش هم بزرگ بودن. اصلا تا جایی که یادم میاد بیشترِ چشمش مردمک بود. سیاهِ سیاه. انگار میخواست آدم رو بکشونه توی خودش. شایدم خود سیاه چاله بود و نمیدونستم. چی میدونستم ازش که بخوام واقعیت چشمش رو بدونم. مژه هاش. قهوهای روشن بودن. میدرخشیدن. چه درخششی. دور چشمش پر از چروک بود. چروکای ریز و درشت. پوستش سفید بود. در عین چروکای زیادش، نرم و لطیف بود. شفاف بود. میشد بعضی مویرگهای صورتش رو دید. سر لپاش همیشه صورتی بود. ریش و سبیلش سفید بودن. سفیدِ سفید. جالبه که هرچی به موهاش فکر میکنم اصلا یادم نمیاد چطور بودن. انگار هیچوقت ندیدمشون. کلاه و شنل عنابیرنگ مخملش رو خوب یادمه. لبخند هیچوقت از لباش نمیرفت. همین بود که لپاش همیشه گل انداخته بودن دیگه. هرچی من گله میکردم بهش، هرچی غر میزدم و اخم میکردم، فقط و فقط لبخند میزد. حتی هیچی به زبون نمیآورد. از لبخندش میفهمیدم چی میگفت ولی. همیشه جوابایی داشت برام که هیچ پیشبینیشون نمیکردم. من غر میزدم و چاییم یخ میکرد، اون چایی میخورد و نگاهم میکرد و گوش میکرد و لبخند میزد. هیچی نمیگفت، ولی همیشه بعد رفتنش من شادِ شاد بودم. گاهی هم میاومد، وقتی براش نداشتم، ساعتها روی اون صندلی سوم منتظرم میشد تا برم چایی دم کنم بخوریم. که غر بزنم و بشنوه. انگار لذت میبرد از این غر شنیدنها. خیلی وقتا پیش میاومد که شب میشد، خسته میشدم و میخوابیدم، صبح که برمیگشتم میدیدم با همون لبخند مهربونش نشسته همونجا. شرمنده میشدم، ولی بازم براش وقتی نمیگذاشتم. اونم هیچوقت هیچی بهم نمیگفت. فقط و فقط و فقط لبخند میزد.
بعد از اون سال، خیلی دور شدم ازش. بعد اون دیگه فقط یه بار خدا رو دیدم. شب توی جاده. هیچ چراغی نبود جایی، ولی نور ماه بود. در حدی بیرون رو میدیدم که بدونم خیلی دور از اتوبوس، یه تپه ای بود. فقط خط بالای اون تپه رو میدیدم. همونجا ایستاده بود. اولش خیلی ترسیدم. از یادم رفته بود اصلا. نشناختمش. چند ثانیهای گذشت تا یادم اومد همونیه که باهاش مدتها چایی میخوردم و از لبخندش حظ میکردم. همونجور بود هنوز. با همون لبخند. این دفعه یه حرفی داشت باهام، اومد نزدیک گوشم، گفت "من که گفته بودم هستم" رفت.
حالا باز من گله دارم. چایی دم کردم. ولی اون میز و صندلی ها دیگه خیلی زهوار دررفته شدن. هیچ جایی رو ندارم که بشونمش روبروم. ولی چایی دم کردم که بیاد. میاد. ما به میز و صندلی نیاز نداریم. تو فقط باید بگی کجایی؟ چرا دیگه نمیای بهمون سر بزنی؟ به چه زبونی باید گفت، لبخندت رو کم داریم این روزا.
امروز در ثبت نام ارشد با چند ورودی جدید دانشکده آشنا شدیم.
سرتان را درد نیاورم، امیدوارم آن چیزی که این عزیزان سالها بعد، از روز ثبت نام به خاطر خواهند آورد آشناییها باشد و نه برخورد مسئولان محترم کذا و کذا.
راستی چرا تمام مشمولان نظاموظیفه دانشگاه مذکرند و تمام مسئولان نظاموظیفه دانشگاه مؤنث؟
(امیرعلی معینفر)
یه دغدغهای که مدتیه افتاده تو ذهنم، متاسفانه، جو بچه هاست...
حس میکنم هرچی به سال اخر نزدیکتر میشیم، دوستیا و رفاقتا رنگ دیگهای به خودشون میگیرن، حالا به هر دلیلی. یه دلیل خوشبینانه اینه که بچهها درگیر اپلای و کارآموزی و کار و درس و ... میشن و یه چیزهایی فراموششون میشه. یه چیزهایی مثل اینکه حدود یکی دو سال دیگه خیلی از ماها اینجا نیستیم. خیلی از ماها از هم جدا میشیم،
یه وقتایی با سال بالاییا حرف میزنم. بعضیهاشون میگن سالهای آخر کارشناسیشون بهترین سالها کنار دوستانشون بوده. نمیخوام بگم چی توی دانشکده عوض شد که دیگه معیار این چیزها نیست.
به هرحال از ما که گذشت، سال پایینیها یادشون نره!
(پریشاد بهنام قادر)
معمولیترین روز زندگیات هم که باشد با صدای زمین خوردن ناجور دوستت در راهرو و جواب دادنهای بیحالش به پرسشهای سراسیمهات، عوض میشوی. میروی به دنبال آمبولانس. در ذهنت زمزمه میکنی که همین دیروزبهش گفتهای که آن تخم مرغ تاریخ گذشته را نخور که مسموم میشوی. یادت میآید که وقتی در یک ماه ۲۰ کیلو کم کرده تو سرت توی کارهایت بوده و شبها ساعت ده برمیگشتهای به اتاق. میروی به خوابگاه که برایش شلوار رسمی بیاوری. که پیاده میخواهد برگردد بعد زدن سرمهایی که قرار است جایگزین املاح از دست رفتهاش باشد. که میبینی آب و برق بلوکتان قطع است. که باید امروز بلوک یک را تخلیه کنید و بروید بلوک دو. تازه بعدها میفهمی کفش هم باید میبردهای که دوست درماندهات با دمپیایی مجبور نباشد در دانشگاه راه برود. وسایل را هی میریزی تو پلاستیکهای سیاه سنگین و از طبقهی چهار میآوری پایین و میبری توی اتاق بعدی که میفهمی آنها هم اتاق را تخلیه نکردهاند. کوچت که تمام میشود باید بروی دانشگاه تمرینی را بزنی که ددلاینش فردا صبح است و دوستانت را کاشتهای از هشت صبح که من درگیرم. حمامی میروی و دانشگاهی و شش صبح آپلود میکنی که برود. با خودت فکر میکنی که این روز را هیچگاه از یاد نخواهی برد. روزی که با تمام توان زیستهای در میان انبوه روزهایی که به هیچ. فکری میکنی که شاید بد نباشد تعداد اینگونه روزهایت را زیادتر کنی. البته خودت و نه به جبر شرایط محیط.
(میلاد آقاجوهری)
نه اینکه فیلم باشد، اما خب... هر کدام از ما دوست داریم ظاهر خوبمان را نمایش دهیم، شاید گاه از ترس آبرو، بویژه در برابر نگاههاى نیمه آشناى عادى نشدهى خیلى پیدا. اما خب... اى کاش همین خوب بودنهاى کوتاه تمرینى باشد براى بیشتر خوب بودن، نه شاید از ترس آبرو، خوب بودنهاى حقیقى و درونتر، بویژه در برابر نگاههاى خیلى آشناى عادى شدهی ناپیدا.
(مجتبی ورمزیار)