سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است


یک عصر جمعه‌ی پاییز که در خونه هستم و مثل قدیم‌ها بعد از خوردن یک قرمه‌سبزی مفصل مامان‌پز با ماست نشسته‌ام و بقیه هم هستند و من یاد خیلی خیلی قدیم‌ها می‌افتم که همیشه همین‌طوری بود. خواهرزاده‌هایم از سر و کولم بالا می‌روند و برای رنگ آمیزی‌شون نشسته‌ام هی چیز چاپ می‌کنم و طرح‌ها رو می‌بینم. بعد یاد خودم می‌افتم. می‌بینم که رویه‌ی ‌کار با آن همه قدیم هیچ فرقی نکرده و چقدر داخل‌اش عوض شده. سال ها پیش که دارم صحبت‌اش را می‌کنم جمعه‌ها بدون هیچ کاری می‌نشستم و بعد چرت می‌زدم و یه کم کتاب می‌خواندم و خاطره شنبه کمی، فقط کمی آزارم می‌داد. حتی نگاه که می‌کنم فقط دو سال پیش شاید. بعدش می‌رفتم بیرون و علی را می‌دیدم یا یکی دیگر و همین‌ طوری حرف می‌زدیم و هوای سرد پاییزهای اراک از میان عمرمان می‌گذشت و می‌رفت و می‌رفت.

حال که سودایی شده‌ام و نمی‌دانم چه می‌خواهم و انگار بارِ نه فقط شنبه‌ای که فرداست، که بار همه‌ی شنبه‌هایی که ازین به بعد می‌آید از الان روی دوش‌ام هست. بعضی‌ وقت‌ها هم گم می‌شوم درون غوغای کارهایی که باید انجام شود و انجام می‌شود و بعدش چه؟ چپاندن کارها درون روزها که باعث می‌شود بعضی چیزها یادمان برود. و دوست داشتن بی‌اندازه این کارها... ولی سودا و سردرگمی همیشه هست. وقتی می‌فهمیم همه یا بیشتر کارهایی که انجام می‌دهیم نه برای بهتر بودن یا نه برای خوبی است که برای این است که به خودمان یا بقیه ثابت کنیم خوب هستیم و آرام بگیریم، گم می‌شویم که پس تکیه‌گاه چیست و درستی کدام است. هوای سرد پاییز هم دیگر سبک و رفتنی نیست که سوزی دارد غیرقابل تحمل و تنهایی را بزرگ‌تر جلوه می‌دهد.

خانواده‌ی تیبو را انگار که می‌بلعم و می‌خوانم. آن‌قدر خوب و قابل تامل است این کتاب که در هر صفحه‌اش چیزی برای فکر کردن پیدا می‌کنم و بعضی وقت‌ها در فکر غرق می‌شوم. راست‌اش بین ژاک و آنتوان معلق مانده‌ام. آنتوان برادر بزرگتر و  شخصیت با اراده و مصمم و جاه طلبی است که راه‌های افتخار را یکی یکی پیموده و پزشک مهمی شده است در پاریس و حال تازه دارد درباره بقیه فکر می‌کند. ژاک روح سرگشته‌ و عصیانی است که به هیچ قالبی در نمی‌آید و تهوری ناگهانی دارد. گاه خود را با آنتوان و اندیشه‌های خودخواهانه‌اش همگام می‌بینم و گاه با ژاک و روح سرگشته‌اش. گاه با عقلانیت آنتوان و اراده‌اش همراه می‌شوم و گاه، گاه‌تر با عمیق‌ترین احساساتی که از دل ژاک بر می‌آید و آتش‌اش می زند. ندانم.

خانواده‌ی تیبو در ستایش جوانی نیز هست، در ستایش تندرستی و سلامت و نیرویی که جوانی در ما می‌گذارد. می‌دانم بند قبلی شرح همه‌ی ماجرا نیست و غذای گرم در میان سرما هنوز حس پیشین را دارد و گذشتن از قله‌ی کوه‌ها و رفتن در برف و دیدن شهرهای بزرگ. یا صحبت بی تکلف با دوستی و یا همین خواندن و کشف کردن... یا  دوست داشتن که وجودمان را پر می‌کند و ما را از خیال‌های گوناگون انباشته می‌سازد. خلاصه در آدمی گویی که این دو نیرو یعنی، عشق به زندگی و نفرت از آن همیشه با هم سر جنگ دارند.


(جواد حاجی علیخانی)


# دلنوشته    # کتاب   

۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته


آن های‌هوی و نعره‌ی مستانم آرزوست


(ارسالی از میلاد آقاجوهری)


# آهنگ   

۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شکست ایدئولوژیک، ایدئولوژی شکست؛ کدام یک "در هم شکننده‌تر" است؟! (قسمت اول)


تا به حال شده، که به تمامی افکارتان در مورد شخصی، مسئله ای یا جهان‌بینی‌تان شک کنید؟! یا بدتر، تا به حال، طعم شکست خوردن افکارتان را چشیده‌اید؟ شکست ایدئولوژیک را، ناامیدی از اعتقادات و تفکرات شخصی تعریف می‌کنم. شکستی دردآور، به منزله شک به آنچه که هستیم! انسان شکست خورده، خود را با درختی در طوفان نشسته مواجه می‌بیند، که در طول سالیان، با پشتکار و سلیقه، آن را پاییده است، و از گزند "علف‌های هرز" مصون داشته، اما طوفانی سهمگین، میوه‌ی "روح" او را به طرفة العینی، در هم فروریخته است. و چه حس دردناکی! و چه حس تلخی!

اما ایدئولوژی شکست چیست؟! اساساً مگر همه ایدئولوژی‌ها، برای فوز، موفقیت و پیروزی، پی‌ریزی نمی‌شوند؟

پس ایدئولوژی شکست، شاید خود ترکیبی متناقض است.

اما حقیقت امر، آنست که ایدئولوژی شکست، نه تنها وجود دارد، که شاخه بزرگی از ایدئولوژی‌های انسان قرن ۲۱، نوعی ایدئولوژی شکست است.

ایدئولوژی شکست، خود را در قالب تفکر برتر، به انسان می‌نمایاند. این ایدئولوژی، با اقناع انسان به موفقیت و پیروزی های حقیر و کوچک، و غافل کردن او از شکست‌های بزرگ "روحی" و "فکری"، در انسان رخنه کرده، تا جایی که وی ناآگاهانه اسیر ایدئولوژی شکست می‌شود و روزبه روز، برای پیشبرد اهداف آن، تن به اسارت بیشتر می‌دهد.

اسیر، پس از سال‌ها پایبندی ناآگاهانه، متوجه خیانت به خود می‌شود، زمانی که پروژه شکست را، با دستان خود، و با همت هرچه تمام‌تر به پیش برده است.

از ایدئولوژی‌های شکست پرطرفدار، زندگی ماشینی عصر حاضر است، انسانی که در دور باطل "تلاش برای آسایش بیشتر" و "آسایش برای تلاش بیشتر"، بیشتر و بیشتر دست و پا می‌زند، به همان پیروزی های "حقیر"، دست پیدا می‌کند، اما از تباهی روح خود غافل می‌ماند.


شکست ایدئولوژیک، یا ایدئولوژی شکست؛ کدام یک "در هم شکننده‌تر" است؟


(سینا ریسمانچیان)


# دیدگاه   

۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

 

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف، ارتباطى بیشتر با یکدیگر. هر نوع حرفی: درد دل، احساس، نقد، نظر، پیشنهاد، و حتى معرفى فیلم و آهنگ و کتاب.


# سختش_نکنیم   

۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسم الله.

دوست دارم به دو سال پیش برگردم. این حجم عظیم از تغییراتی که در طی این دوران برایم پیش آمده، غیرقابل هضم است.

مشکل از آنجا شروع شد که از دیگران ایراد گرفتم. هر چیز که در نظرم بد بود، به آن مبتلا شدم و آن را انجام دادم. بدتر از آن، و آن اعمال قبیح را با انواع حربه‌ها و ابزارهای عقلی و نقلی و... توجیه کردم. سعی کردم خیال خودم را راحت کنم که اشتباه نکرده‌ام.

در حالی که به مثابه‌ی یک کیسه بوکس بودم که روزگار هر چه خواست بر سرش آورد، فقط برای حفظ همان اندک غروری که داشتم، سعی کردم طوری وانمود کنم که همه‌ی این تغییرات و اعمال بدیع(!) کاملا خودخواسته بوده و به اوضاع زندگی‌ام مسلط بوده‌ام.

مشکل اینجاست که کمتر کسی این درد ما را می‌فهمد. تاکنون برای هر کس در این دانشگاه درد دل گفته‌ام، غالبا پاسخ مخاطبم را با نگاهِ خیره و سرشار از تحقیر و حیرتِ او گرفته‌ام. شاید فکر می‌کنند که دیوانه‌ایم. شاید هم فکر می‌کنند مشکل روحی داریم. اما مشکل ما خود ماست!

قلبم سیاه شده. گویا فرآیندی که در طی این دوسال در این دانشگاه طی کرده‌ام، برگشت‌ناپذیر بوده، همه‌ی پرهای پروازم سوخته‌اند و دیگر نمی‌دانم باید چه کنم که بتوانم به حالتی مطلوب بازگردم!

من بلد نیستم که خوب حرف بزنم و آنچه در دل دارم بگویم، حسین بن علی از من کارکشته‌تر است.

"اصْبَحْتُ وَلِی رَبٌّ فَوْقی وَالنَّارُ امامی وَ الْمَوْتُ یطْلُبُنی وَالْحِسابُ مُحْدِقٌ بی وَ انَا مُرْتَهَنٌ بِعَمَلی لا اجِدُ ما احِبُّ وَلا ادْفَعُ ما اکرَهُ وَالْامُورُ بِیدِ غَیری فَانْ شاءَ عَذَّبَنی وَانْ شاءَ عَفا عَنّی فَای فَقیرٍ افْقَرُ یمِنّی؟"

"شب را صبح کردم، در حالی که بالای سرم خداوند عالم و مقابلم آتش جهنم را دارم. مرگ در پی من است، حساب من در گرو عمل خود بوده، آنچه را که دوست دارم نمی یابم و آنچه را که نمی خواهم نمی توانم از خودم دور کنم.

کارها در دست دیگری است؛ اگر او بخواهد عذابم می کند و اگر بخواهد می بخشد.

چه کسی از من نیازمندتر است؟!"


این متن را به این خاطر نوشتم: دلم می‌خواهد آنها که مثل من هستند(اگر وجود دارند!)، خیالشان راحت باشد که تنها نیستند. ما از مشکل یکسانی رنج می‌بریم. :)


(حسین مقدس)


# دلنوشته   

۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته




سکانس پایانی «در حال و هوای عشق» با آن موسیقی حزن‌انگیز که اجازه فرو دادن بغض را به تو نمی‌دهد، عجیب بر روح آدم اثر می‌گذارد... مرد رنج‌کشیدهٔ قصه پس از همهٔ آن اتفاقات عجیبی که بر او گذشته، پس از همهٔ آن نماهای پر از رنگ و زرق‌وبرق ولی تنگ و کم‌گنجایش هنگ‌کنگ دهه ۱۹۶۰ که دیوارها و اتاق‌های قوطی‌کبریتی همیشه نیمی از کادر را برای خود مصادره کرده‌اند، پس از همهٔ زجرهایی که بر روحش خراش انداخته‌اند، پس از همهٔ غم‌ها و فروخوردن‌هایی که نمی‌دانم سر دلش باد کرده‌اند یا ته دلش ته‌نشین شده‌اند، دردها و آلامش را، راز فرو‌خورده‌اش را، حرف‌های نزده‌اش را، سوال‌های نپرسیده و پاسخ‌های نشنیده‌اش را جمع می‌کند و در حفرهٔ کوچک دیوار ترک‌خورده و کهنهٔ صومعه‌ای دورافتاده آرام آرام و شمرده زمزمه می‌کند. زمزمه می‌کند. ما فقط زمزمه کردن مرد را می‌بینیم، چه می‌گوید را نمی‌فهمیم. مرد زمزمه می‌کند و بی‌هیچ عمل دیگری می‌رود.

او که می‌رود هنوز نماها برایش تنگ است. هنوز هم نیمی از قاب تصویر را دیوارها گرفته‌اند؛ اما انگار تسکین یافته، آرام شده، گویی دردهایش را پیش دیوار سنگی و خزه‌های روییده روی آن به امانت گذاشته و رازش برای همیشه آن‌جا مهر و موم‌شده می‌ماند. حالا دوربین کم‌کم از روی دیوار سنگی دور می‌شود، می‌چرخد و کم‌کم کل بنا و تَرَک‌هایش را می‌بینیم و اندکی بعدتر صخره‌های تراش‌خورده و صیقل‌یافته‌ای را. گویی این صخره‌ها و سنگ‌ها و دیوارها از پس سال‌ها، قرن‌ها و اعصار محمل درد و رنج بوده‌اند و از یک جایی به بعد آن‌ها هم ظرفیتشان تمام شده و هر رنج تازه‌ای که در آن‌ها زمزمه شده بیش‌تر صیقل یافته یا تَرَک تازه‌ای برداشته‌اند. نمی‌دانم... شاید هم مهمل می‌بافم ولی در چنین جایی «در حال و هوای عشق» پایان می‌یابد.

می‌دانی گاهی اوقات حس می‌کنم بیش از آن‌که استحقاقش را داشته باشم رنجی تحمل نکرده‌ام. شاید هم قصه آن است که رنج کشیدن استحقاق می‌خواهد. نمی‌دانم... سخت بگیرم یا ساده، تهی بودنم نسبتی با کم‌رنجی زندگی‌ام دارد.


(عرفان فرهادی)


# فیلم   

۲۳ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

 

 

«هر روز پاییزه»

برای این روزهای سخت پاییزی

 


# آهنگ   

۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

داستان کوتاه کوتاه: عاشق پا در کوچه گذاشت، بعد از دو سال، باران شد.


(الیاس حیدری)


# داستان   

۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یک زن و شوهر مسن همسایه‌مان هستند. دوست خانوادگی محسوب می‌شوند و رفت و آمد داریم. پیرمرد تازگی‌ها ۹۰ سالش شده. وای که نمی‌دانید وقتی پای صحبتش می‌نشینید چقدر داستان و خاطره از قدیم دارد که برایتان تعریف کند. از معامله با سربازهای روس در جنگ جهانی و کلاه گذاشتن سرشان تا سفرهای مجردی‌اش (البته در زمان متاهلی) به قسمت‌های مختلف اروپا. ای کاش وقتی که فرصت بود این ها را یکی مکتوب می‌کرد. الان دیگر در بستر بیماری حالش چندان مساعد خاطره گفتن نیست. از قضای روزگار هر چهار دخترشان ساکن فرنگ‌اند. نه این که فکر کنید دنبال هم راه افتاده‌اند و با هم هماهنگ کرده باشند، اتفاقا مهاجرتشان جدا جدا و بی تاثیر از هم رخ داده. هرکدام هم به نحوی مهاجرت کرده‌اند، ‌پناهندگی، ویزای کاری،‌ تحصیل. و در گوشه‌ای از دنیا، آمریکا، آلمان، سوئد. و در عقد شوهری، ایرانی، ترک، آذری. خلاصه از آن اتفاق‌های نادر است.

اوایل فروردین امسال به خانه‌شان رفتیم، هم صحبت پیرمرد شدم، تعارفات و صحبت‌های معمول روزهای عید بود. راجع به دانشگاه از من پرسید، از شریف برایش گفتم و احتمال مهاجرتم. عکس العمل خاصی نشان نداد، یعنی حرفی نزد. بعد دید که میوه‌ها دست نخورده جلویمان است، یکی دو تا از آن تعارف‌های سفت و سخت تبریزی کرد که بخورید و چرا میوه‌ها دست نخورده است، ما هم چه بخواهیم چه نخواهیم شروع کردیم به پوست کندن و خرد کردن و به چنگال زدن و جویدن میوه‌جاتی که جلویمان بود.

همینطور که می‌خوردیم شروع کرد به نقل حکایتی. حرف نزده‌اش را حالا می‌خواست بزند. داستان را به ترکی تعریف می‌کرد، نفهمیدم درجایی مثل هزار و یک شب خوانده و ترکی‌اش کرده یا از آن حکایت‌های قدیمی آذربایجان است. هر چه بود برای او فقط یک داستان نبود.

داستان وزیری که دختر خود را به اجبار مصلحت به کشور غریب همسایه شوهر داده بود. به لحظه خداحافظی وزیر از دخترش رسید. شروع کرد به نقل دیالوگ‌های وزیر و دخترش.

اشک ریخت، اولین بار بود اشک پیرمرد را می‌دیدم.

قصه فراز و نشیب زیاد داشت و طولانی بود اما انتهایش اتفاقا خیلی تلخ نبود.  وزیر سال‌ها بعد دخترکش را دوباره می‌بیند، دختر، حالا زن بالغی شده، و وزیر شکسته و پیر.

و آخرین جمله داستان را پیرمرد از زبان وزیر نقل می‌کند و من انگار صدای وزیر و پیرمرد را همزمان می‌شنوم که همصدا می‌گویند:

دیدی دخترم، دیدی گفتم تلخی فراق به پایان می‌رسد و دوباره یکدیگر را ملاقات می‌کنیم.

بغض هردو می‌شکند.


پ.ن.

در حالی یاد این خاطره افتادم و واستون نوشتم که بیمارستان کنار تخت پدرم هستم. خدا رو شکر چیز جدی‌ای نیست و رفع شده اما فهمیدم چقدر مهمه که تو این سختی‌ها کنارشون باشم.


# خاطره   

۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته



سخنان اسلام شناس انگلیسی «کریس هیوئر» درباره واقعه کربلا


(امیررضا معمارزاده)


۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته