«من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایهی خودم ارتباط بدهم. وقتی که افکارم علیه من میشورند هیچ چیز و هیچ کس جلودارشان نیست؛ هر چیزی که به دستشان برسد را به آتش میکشند؛ بیرحمانه خاطرات خوشم را جلوی چشمانم میسوزانند! از آنها میترسم. خیلی.
... دست به دامان سایهام میشوم، از او «فرار» میطلبم که این تنهاکده را قراری نیست!
... قبول کرد! با هم از این جهنم خواهیم گریخت.
… هر چه میگویم نمیشنود، انگاری الکن است؛ گاهی دستانش را تکان میدهد یا به نشانهٔ تاسف سری میجنباند ولی حرفهایش را نمیفهمم! از حق نگذریم دلگرمیِ خوبیست، هر جا که میروم دنبالم میآید. تصور میکنم که از تاریکی میترسد. از اینها بگذریم، میخواهم تلاش کنم تا با این موجود حرفی بزنم؛ وگرنه در تنهایی خواهم پوسید.
… «من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایهی خودم ارتباط بدهم، آخر فهمیدهام که سایهام میتواند بخواند!
…. شنوندهٔ بینظیریست! تا به حال انقدر خوب کسی به حرفهایم گوش نکرده بود. دردهایم را درک میکند. به اندازهٔ من مرا میشناسد. مطمئناً دوستهای خوبی خواهیم شد! از این پس بیشتر با هم حرف خواهیم زد! بیشتر خواهم نوشت؛ از او، از ما، از زیباییِ تنهایی».»
لحظاتی پس از اولین تنهایی تاریخ
انسان اولیه.
پینوشت ۱:
«کسی نمیشنود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوشهای خودت رو کن!»
پینوشت ۲: سه جملهٔ اول از کتاب بوف کور صادق هدایت تضمین شدهاند.
پینوشت ۳: کل متن رو بیخیال، خواستم بگم گاهی فقط برای «نوشتن» بنویسید! همین!