سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیشنهاد» ثبت شده است


همه ی ما میدونیم که خدا هم میبینه هم میشنوه

بیایم یه کاری بکنیم

هر چیزی که توی ذهنمون یا توی واقعیت داره میگذره رو در نظر بگیرید

فرض کنیم (اعوذ بالله) در اون لحظه خدا جای ما بوده

آیا افتخار میکنیم خدا داره اونا رو میبینه و میشنوه یا میترسیم و شرمنده ایم ؟


(نویسندهٔ ناشناس)


# پیشنهاد   

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

یک سنت ناخوشایند: دستیاری ضربدری!

 چندین بار پیش آمده سرتی‌ایِ سر تی‌ای خود که دوستم هم بوده، بوده‌ام، و احتمالن شما هم از این موارد تجربه کرده‌اید. این موارد بسیار آزاردهنده هستند، در هر نقشی بخواهی قانونی عمل کنی، در نقش دیگر مورد خشم قرار خواهی گرفت. اگر هم قانونی رفتار نکنی که بدتر از بدترست.

به نظر اگر دانشگاه دستیار بودن دانشجویان کارشناسی را به رسمیت بشناسد  و دستیاری در قالب یک سیستم شفاف شود، دیگر نه دوستی‌ها زیرپا گذاشته می‌شوند و نه قوانین.


(آرش پوردامغانی)



# درددل    # پیشنهاد   

۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

احسان عبدی‌پور از بهترین نویسنده‌هایی‌ست که می‌شناسم. یکی دو فیلم خوب و یک فیلم خیلی خیلی خوب (تنهای تنهای تنها) هم ساخته که اگر هنوز ندیده‌اید یا دیده‌اید و نپسندیده‌اید احتمالا ذائقهٔ سینمایی‌تان به یک بازنگری جدی نیاز دارد. همین‌طور است یادداشت‌ها و قصه‌هایی که در صفحهٔ مجازی‌ش می‌نویسد. شاید از معدود چیزهای واقعا ارزش‌مندی که در این روزها پیدا می‌شوند. خلاصه به گمانم پیشنهاد خوبی‌ست برای این روزهای داغ و جدیدا شرجی (چرا واقعا؟!) تابستان که وقتی خورشید آمپر می‌چسباند؛ عوض گیرپاژ و جوش آوردن و فحش کشیدن به درسی که پروژه‌ش وسط تابستان هم دست از سرمان برنمی‌دارد؛ خیال‌مان بزند توی دندنهٔ پنج و چشم وا کنیم ببینیم اندکی بعد از غروب در لنج موتوری بسیار کوچک آرامی نشسته‌ایم و نسیم خلیج می‌پیچد در موهایی که برای فرار از گرما کوتاهِ ‌کوتاه‌شان کرده‌ایم و انگار آن‌قدر دوریم که نور این ماه شب چهارده زودتر از نقطه‌نقطه‌های بندر بهمان می‌رسد. کمی که بگذرد و نزدیک‌تر که بشویم و چشم که تیز کنیم اما بادبادک‌های رقاص بچه‌ها خودنمایی می‌کنند. به ساحل که برسیم؛ ماهی‌ای که هنوز دارد جان می‌کند را روی دوش می‌اندازیم و پای برهنه روی ساحل تماما ماسه‌‌ای پیاده می‌رویم تا موج‌شکن شمارهٔ ۴ رئیسعلی و در حالی‌که صدای شکستن موج‌ها گوشمان را پر کرده، کنار کلبهٔ ۲ در ۳ چند بار برای روشن کردن آتش اقدام می‌کنیم که هر بار توسط یک موج بزرگ ناکام می‌شود و دست آخر هم که بالاخره گُر می‌گیرد؛ آن‌قدر محو تماشای ماه می‌شویم که ماهی بخت‌برگشته جزغاله می‌شود؛ مع‌الاسف. و حتی که اگر یکی‌مان که فریادش در صدای موج‌ها گم شده بود با ایما و اشاره بهمان نمی‌فهماند الآن کلبه هم آتش گرفته بود. لانگ‌استوری‌شرت که دست‌ازپادرازتر برمی‌گردیم خانه پیش ننه و وسط حیاط پنیر و خرما و چای می‌خوریم!


پس پیشنهادهای من از پست‌های آقای عبدی‌پور و زندگی در بوشهر فوقِ زیبا بدون ترتیب این‌هاست:

https://www.instagram.com/p/BjIugHFAodV/
https://www.instagram.com/p/Bgytf0OBYK4/
https://www.instagram.com/p/BddV9eOBAcK/
https://www.instagram.com/p/Bgt_A36hpG5/
https://www.instagram.com/p/BkJV0ZgAhye


(عرفان فرهادی)


# سفر    # پیشنهاد   

۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

«جزازکل»


[روز آخر نمایشگاه کتاب، حوالی ظهر، طبقه ۵ دانکشده]

امیرعلی رو یک دفعه‌ای دیدم،

- میای بریم نمایشگاه کتاب؟

- چرا که نه، بریم.

[همان روز، داخل مترو]

همین جوری  که داشت پیشنهادهای بچه‌ها رو از توی اینستاگرام می‌خوند با خنده گفت: «دو تا از بچه‌ها جزازکل (jazaazkel) رو پیشنهاد دادن.»

- چی:؟

- جزء از کل (joz-az-kol) :)

- آهان :))

[باز هم همان روز، ساعت ۹، در سرمای باران تئاتر شهر]

در ته‌دیگ‌های نمایشگاه نیافته بودیمش، اما مصمم بود که:

- آدم بعضی وقت‌ها دوست داره یه کاری رو انجام بده.

- پس من دیگه حرفی نمی‌تونم بزنم :-“


[سه‌چهار روز بعد، طرف‌های ظهر، باز هم طبقه ۵ام]

- این هم خدمت شما

در تعجب از لطفش و حجم کتاب (و در عین حال سبک بودنش) مانده بودم.

[یک ساعت بعدتر، درازکش زیر درخت‌های پارک ملت، در حالی که ۵۰-۶۰ صفحه‌اش را در راه جلو رفته بودم]

عجب کتابیه این کتاب، عجب کتابیه این کتاب...


[یک  شنبه‌ای از هفته‌های بعد، کلاس۷۲۶ خالی‌شده]

راست گفته بود مترجم، هر چه قدر جلوتر می‌رفتم، می‌دیدم باز هر صفحه‌اش جمله‌ای دارد که می‌تواند نقل (و ماندگار) شوند.

(هم‌زمان با قلم، موبایل‌ام را در میارم تا رقیب قدیمی‌اش، کتاب را، در خودش تبلیغ کنم. متاسفانه بعدها فقط نیش و کنایه‌اش ماند!)


و اما امروز، در میانه امتحان‌ها پایانی، به پایان کتابی رسیدم که با خواندنش، در عین لذت، درد کشیدم، بسیار... 

بخشی از داستان زندگی‌ام، زندگی‌مان، که هم‌چنان جرئت نمی‌کنیم رک در موردش حرف بزنیم را با جزئیات بیان کرده بود.

به بیان دیگر، نهایت «سختش نکردن» بود. در این میان اما از آفرینش هیجان، حیرت و شادی از دریچه اغراق چارلی چاپلین‌طور دریغ نمی‌کرد.


ترجمه روان «جزء از کل» توسط نشر چشمه با بهترین کیفیت به چاپ سی‌ام رسیده است، کتابی که علی‌رغم قیمت و حجم بالا، ارزشش را داشت. ارزشش را دارد....


پ.ن: در فرایند خواندن این کتاب به اهمیت داشتن یک بوکمارک خوب و گیگلی پی‌بردم، به شما هم توصیه می‌کنم :)


(آرش پوردامغانی)


# پیشنهاد    # کتاب   

۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته