چند روز پیش تو اینستا از آدما پرسیدم که اگه نگرانی مالی نداشتن زمانشون رو صرف چی میکردن یا اینکه چه کاری انجام میدادن؟
جالب این بود که اکثریت غریب به اتفاق جوابها خیلی دور بود از اون چیزی که همون آدمها واقعا دارن تو زندگیشون انجام میدن. جوابها پر بود از سفر، کتاب خوندن، ساز زدن، رقصیدن و… شاید نهایت یک یا دو نفر بودن که میتونستن در آیندهای نزدیک وقتشون رو اونطور که نوشته بودن صرف کنن. مثلا یکی از بچه های کامپیوتر گفته بود که میخواد بازی کامپیوتری بسازه و خیلی براش خوشحالم. امیدوارم بتونه به زودی وقتش رو اینطوری صرف کنه. یا یک نفر میخواست معلم بشه و مطمئنم میتونه در آینده استاد فوقالعادهای بشه.
اما داستان بقیه یجورایی برام غمانگیز بود. شاید سوال بنظر کلیشهای بیاد اما واقعیتیه که هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنیم و واسه همین برامون نخنما شده.
همزمان با این افکار که بر اثر جوابهای آدمها به این سوال تو سرم میچرخید داشتم کتاب زندگی میشل اوباما به نام Becoming رو میخوندم. بخشی از کتاب در مورد یکی از همکلاسیهاش در پرینستونه که به شدت اهل تجربه چیزهای جدیده و همین که با تجربه این چیزها بهش خوش بگذره براش کافیه. میشل همیشه سرزنشش میکنه به خاطر این که بلندمدت به زندگی نگاه نمیکنه چون شخصیت خودش توی کتاب آدم پر تلاشیه که نمیذاره هیچ چیزی جلوی رسیدن به اهدافش رو بگیره و قدمهاش رو کاملا حساب شده و منطقی برمیداره. اما جالب اون جاییه که دوستش در سن ۲۶ سالگی بر اثر سرطان میمیره و این تازه تلنگری میشه برای میشل که بفهمه بیهوده اون رو سرزنش میکرده و اون حداقل طوری زندگی کرده که با این مرگ زودهنگام حسرتی به دل نداشته.
احتمالا نتونستم داستان رو اونقد که تکاندهنده بود تعریف کنم و امیدوارم ترغیب بشید که خودتون بخونیدش.
اما واقعا عجیب نیست؟ اگر از آدمها بپرسید که بدون نگرانی پول وقتشون رو چطور صرف میکنن و چه شغلی انتخاب میکنن درست مثل بچهها میشن. مثل وقتی که بچه بودیم و ازمون میپرسیدن میخوای چکاره بشی و در رویاهامون خودمون رو یک نویسنده، یک نقاش، یک فضانورد و… تصور میکردیم و زندگیمون دور بود از این زندگی نسبتا «معمولی» امروز. ما خودمون رو خاص تصور میکردیم. وقتی بچه بودیم قرار نبود یک آدم معمولی بشیم با یک زندگی روزمره به ظاهر موفق.
اما الان داستان زندگیمون پر شده از به تعویق انداختن تمام چیزهایی که بنظرمون قشنگ و معناداره بدون اینکه براش بهمون حقوق و جایگاه اجتماعی خاصی بدن. در حقیقت ما نیازهای اساسی و متعالیترمون و آرزوهامون رو برای نیازهای پایهای و کمینه به تعویق میاندازیم و جالبه فکر میکنیم که این به تعویق انداختن یه روز تموم میشه. با خودمون میگیم، وقتی درسم تموم شد اون کتابهایی که دوست دارمو میخونم. وقتی بازنشسته شدم میرم سفر. حتی بدتر از اینها! بعضی وقتا که میبینم خودمون دیگه وقت نمیشه به اون چیزها برسیم توقع داریم مثلا بروزش رو در بچههامون ببینیم.
قسمت دردناک این جاست که کاش در برابر همه چیزی که از دست میدیم واقعا چیز ارزشمندتری به دست میاوردیم اما چیزی که ما به دست میاریم اغلب یه شغله که توش منتظر آخر هفتهایم تا بریم دنبال کارایی که دوس داریم. یه رفاه نسبی و … همین. حداقل معمولا همین. نمیگم اینا لازم نیست. خیلی لازمه، خیلی مهمه اما سوال اینه که آیا کافیه؟
عطیه حمیدیزاده
#دلنوشته