سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است


آدم زیاد احساسی‌ای نیستم ولی هروقت یک نوزاد تازه متولد شده می‌بینم یا متوجه یک خانم باردار میشم، اشک تو چشمام جمع میشه. دلیلش رو تو خودم جست‌جو کردم و متوجه شدم همونطور که معجزه‌ و کلا یک چیز اعجاز آور احساسات و همه‌ی حواس هر بیننده‌ای رو درگیر خودش می‌کنه و فوران این‌ها می‌تونه در قالب اشک بروز داشته باشه، تولد و کل ‌‌پروسه‌ی رشد و نمو در بدن مادر  هم معجزه‌ایه که هیچوقت تکراری نمیشه‌‌.  همین.


(ناشناس)


# دیدگاه   

۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بین همه فصل‌ها به پاییز علاقه دیگری دارم. بهار شاد است، تابستان قدرتمند است،‌ زمستان با همه سردیش جذاب است ولی پاییز در واقع مظلوم است. جنس علاقه ام به پاییز از جنس غم است.

پاییز که می‌شود بیشتر علاقه دارم کاپشنم را بپوشم، در میان درختانی بینوایی که روز به روز بی برگ تر میشوند قدم بزنم و سوز سرما را با صورتم حس کنم و در نهایت غروب زودهنگام آفتاب را ببینم. می‌بینید؟ راز پاییز همین است! تماما غم و نشان از ضعف و دوران زوال است.

پاییز یعنی زوال آفتاب. یعنی این که روز به روز دیرتر طلوع میکنی و زودتر غروب، یعنی این که هر چه بیشتر زور میزنی بیشتر گرما بدهی کمتر هوا از تو اثر می‌پذیرد. شاید غم بیشتر پاییز نسبت به زمستان برای همین باشد که هر چه از پاییز میگذرد روز کوتاه تر میشود و هر چه از زمستان می‌گذرد روز بلندتر. پاییز قدم قدم به سوی ضعف رفتن است و زمستان قدم قدم به سمت اوجی دوباره.

پاییز یعنی هوای گرفته یعنی ابری که یا بغضش ترکیده و به گریه افتاده یا که بدتر بغضش نترکیده و آسمان را سرتاسر خاکستری و درهم کرده. آسمان پاییز حتی در میان شهرهای صنعتی و به دور از طبیعت هم معنی مجزا از سایر فصول دارد! آنجا که هوا وارونه میشود و آلوده، پاییز یعنی آسمان افسرده.

همه اینها شاید نتوانند معنای پاییز را آنجور که باید گزارش دهند، بیاید از درختان بپرسیم پاییز یعنی چه، آنها احتمالا بهتر از هر کسی میدانند. پاییز یعنی زردشدن، خشک شدن، و سپس به یک زور یک باد یا حتی یک نسیم یا بدتر از همه فرود یک کلاغ بر شاخه‌هایت افتادن امیدهایت. پاییز یعنی به حکم تقدیر شکست خوردن. یعنی تویی که بهارت سبز سبز است زرد و خشک و بی برگ شوی و یک کاج بی خاصیت بدقواره زشت سبز بماند. پاییز یعنی همین یعنی تسلیم روزگار شوی و بگویی روزگاری که کاج را سبز نگه می‌دارد من را با بی رحمی می‌چزاند و لخت می‌کند. پاییز یعنی همین! یعنی تویی که تا دیروز شکوفه و میوه میدادی و هنوز هم توان شکوفه دادن و ثمر دادن را داری به کاج و سرو بی میوه ببازی.

من متولد بهارم اما اگر روزی موعد مرگم را به خودم واگذار کنند و بگویند چه وقت میخواهی بمیری عاجزانه التماس میکنم پاییز! مرا در انتهای آذر در اوج پاییز تمامم کنید! فکر نکنید شوخی میکنم واقعا میگویم از ته دل دوست دارم پاییز تمام شوم. حیف نیست مخصوصا در بهار و تابستان که فضا شاد است آدم بمیرد؟ نه واقعا حیف نیست؟ مرا در هفته آخر آذر تمامم کنید مانند آن آخرین درخت، تصور کنید درخت ها یکی یکی برگ‌هایشان می‌ریزد و یکی یکی به خواب می‌روند و البته از درد دیدن غم پاییز رها می‌شوند و با خواب راحت می‌شوند. اما چه تلخ است حال آن آخرین درختی که آخرین برگ را دارد، یک یک دوستان و هم نوعانش می‌میرند و خود روز به روز تنهاتر می‌شود و در نهایت تنهای تنها می‌شود. چه بد روز‌هایی است آن وقتی که می‌بیند که همه دوستانش خوابند و او بیدار ولی تنها در روبروی یک عده کاج مانده است. و چه زیباست آن لحظه ای که آخرین برگ آن آخرین درخت نیز می‌ریزد و خود آن درخت می‌فهمد که او نیز به زودی به خواب خواهد رفت. شادی آن لحظه آن آخرین درخت را به من اعطا کنید و در یکی از آخرین روزهای پاییز که آسمان ابری و گرفته و غم‌زده است، آخرین برگم را بکنید و بعد با آخرین سوز سرد گوش‌هایم را ببندید. شادی رفتن از میان کاج ها و گل‌های پلاستیکی که خشک نمی‌شوند را به من اعطا کنید. شادی نشنیدن قارقار کلاغ‌ها را به من اعطا کن ای روح طبیعت! شادی رفتن از این وضع را، مردن و نماندن و سرمانزدن را! شادی خوابیدن به شوق بیدار شدن در یک بهار را! شادی خوب زندگی کردن و خوب تمام شدن در یک پاییز غمگین و  بی رحم را! که بهار بی پاییز بی معناست ...


(محمد مهدی سمیعی)


۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۸:۲۲ ۴ نظر
پیوند به این نوشته

دستیار آموزشی

تا حالا شده از خود بپرسید چرا دستیار آموزشی می‌شوید؟  خاطره‌ای دارم از درسی که چند سال قبل در دانشکده برداشته بودم. تی‌ای‌های این درس تاثیری که در یادگیری درس برای من گذاشتند نه تنها مثبت نبود بلکه به مقدار زیادی منفی بود. چیزی نمی‌گویم چه کردند و چه شد ولی هر وقت فکر می‌کنم خونم به جوش می‌آید! البته استاد درس را هم کم مقصر نمی‌دانم. در هر صورت من این درس را درست یاد نگرفتم و هروقت هم صحبتش پیش میاد حس بدی بهم القا میشه. 

این خاطره رو گفتم که تاثیر تی‌ای‌های یک درس را روی یادگیری و ایجاد علاقه به‌‌ یک درس یا حتی به یک فیلد نشان دهم. از طرف دیگر مثال‌های خوبی هم در ذهنم هست که بسیار تاثیر مثبتی در یادگیری درس و حتی علاقه‌مند شدنم به اون درس و فیلد داشته‌اند. 

الان چندین سال از آن سال‌ها گذشته و خودم تی‌ای و سر‌تی‌ای تعداد زیادی درس بوده‌ام و هستم. چیزی که الان میبینم نگاه ابزاری به تی‌ای شدنه. دانشجو‌ها تی‌ای می‌شوند تا ریکام بگیرند و بعضا کمترین احساس مسئولیتی نسبت وظایف خود و  نقش مهمی که می‌توانند در بهتر ارائه شدن یک درس  داشته باشند را در نظر نمی‌گیرند. 

خیلی طولانی نمی‌کنم و حرف آخر : ممکن است در آینده محقق خوبی بشوید که تاثیر کار‌هایتان روی اطرافیان و جامعه خیلی ملموس نباشد ولی شاید تاکید می‌کنم شاید این تنها فرصتی باشد که می‌توانید از طریق آموزش تاثیر مثبتی از خود به جای بگذارید.


(ناشناس)

#آموزش #نقد


۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

پنجشنبه گذشته چهلم  یکی از دوستانم بود . به عشق یادش رفتم بهشت زهرا . دیدن حال مادرش بغضم را شکست . هنوز نمیتونست باور کنه که فرزندش رفته. سر مزارش فامیلاش  من را به مادرش معرفی کردند. حرفی جز تسلیت نداشتم که بزنم. بهم گفت : ایشاللا عروسی هاتون جبران کنیم ......

آتش گرفتم..... 

همین.


(امیررضا معمارزاده)


۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

قدرت بشر رو ببینید!

😮😮😲😲😲

اگر فرض کنیم 1000000 ایرانی هر کدوم به مدت 60 روز، روزی 1 ساعت clash of clans بازی کرده باشند. میشه گفت در مجموع ایرانی ها 6849 سال (حدود 7 هزار سال) بازی کردند.

😲😲😮😮😮

حال اگر 100000000 کاربر این بازی در دنیا رو در نظر بگیریم و هر نفر 30 روز، روزی 3 ساعت بازی کرده باشه میشه گفت در مجموع کاربران این بازی 1027397 سال (حدود 1 میلیون سال) وقت صرف clash کرده اند.

😬😬😬

(آیا به نظرتون ارزشش رو داره؟)

(به نظرتون قدرت بشر باید صرف چه کار هایی بشه؟)

(و این وقت صرف چی بشه بهتره؟)

دنیای درگیر جنگ رو تصور کنید! از این طرف این تلاش های مضاعف . . .


(محمد صادق سلیمی)


۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

خواهر من، کلاس دهمه، برای پژوهش در کلاس های تئاتر شرکت میکنه و به نظرم حسابی استعداد داره... میخواست نظر تعداد زیادی از آدم ها رو بدونه و بهش پیشنهاد دادم نوشته ش رو اینجا بگذارم تا خیلی ها بتونن بخوننش...

ممنون که صبورید و برای خواندن داستان کامل فایل رو باز میکنید☺️

ممنون میشم نظرتون رو بگید...


بلیز سیاه رنگم دارد مرا می خورد. با تیرگی اش چشمانم را سیاه کرده. تک تک خال خال های رنگی پتوی پیچیده دور پاهایم مثل توپ هایی پی در پی به من ضربه می زنند. انعکاس نور تابیده از ساعتم آزارم می دهد. و سفیدی بی پایان دیوار های اتاق روی سرم خراب شده. نگاه می کنند. به من خیره شده اند. انگار با لیزری بخواهند سوراخ سوراخم کنند. من هم نگاه می کنم. اما چیزی نمی بینم. نگاه هایشان نگاهم را تهی کرده است. و من همچنان در این چهار دیواری به دنبالش هستم...


(پریشاد بهنام قادر)


# نگاه   

۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۸:۳۷ ۴ نظر
پیوند به این نوشته

یک سوالی هست که تا الآن بارها شنیدیمش و ده‌ها بار از خودمون پرسیدیم. سوالی شبیه “۴ سال دیگه شما کوجایی؟!” یا “خودت رو ۱۰ سال دیگه چیجور آدمی می‌بینی؟!”

خب خیلی سوال مهم و جذابیه. مهمه چون همه‌ی تصمیم‌هایی که داریم می‌گیریم بر این بنیان هست. و جذابه چون پیش‌بینی کردن و مهندسی کردن همیشه جالبه، حالا مهندسی زندگی خودمون دیگه چی بشه!

ولی سوال سختیه. خیلی سوال سختیه. هزاران اتفاق ممکنه تا اون موقع بیفته؛ حتی خیلی ممکنه که اکثر دغدغه‌ها و ارزش‌های فعلی‌مون چند سال که بگذره برامون خیلی کوچیک و بچگانه باشه! می‌دونستید که خودِ تقویم هم هر چند سال یکبار ممکنه عقب و جلو بشه و تا ۱۰ سال دیگه قابل پیش‌بینی نیست؟ چه برسه به افکار ما!


ولی این سوال یک جوابِ کلیِ ساده داره. یک جواب خیلی درست و خیلی ساده!

“۱۰ سال دیگه جایی هستیم که توی ۱۰ سال آینده به طرفش حرکت کردیم!”

حتمن میگید که “خب این که نشد جواب.” “غیب گفتی؟‌! معلومه که ۱۰ سال دیگه جایی هستیم که فلان! “

ولی با توجه به این جواب میشه به یه رویکرد برای زندگی رسید. این که تلاش کنیم به سمت‌های خوبی حرکت کنیم! یا به عبارت دیگه، تلاش کنیم توی تصمیم‌گیری‌ها بهتر باشیم، نه این که از الان هدف خوبی رو انتخاب کنیم و دیگه تصمیم‌گیری رو بر اساس هدف انجام بدیم.


نتیجه‌ی عملیاتی این دیدگاه اینه که باید خودمون رو قوی کنیم! راجع به آینده و اجتماع و مهم‌تر از اینا راجع به خودمون، دید پیدا کنیم. یاد بگیریم درست فکر کنیم، بتونیم دیدگاه‌های مختلف رو درک کنیم، یاد بگیریم درست تحلیل کنیم، جرئت پیدا کنیم که کارهایی که شاید به نظر سخت و دارای ریسک باشن رو انجام بدیم، و در نتیجه یاد بگیریم درست تصمیم بگیریم. شاید فکر می‌کنیم که “خب تصمیمو می‌گیری دیگه، سخت نیست که تصمیم گرفتن.” مقابل این فکر غلط، حواسمون به این باشه که ما الآن نتیجه‌ی تصمیم‌هایی هستیم که تا الان گرفتیم. ما هر روز، هر ساعت، هر دقیقه داریم تصمیم‌های کوچیک و بزرگی می‌گیریم که ما رو ساختن و خودِ فردامون رو می‌سازن. خب ما، مای جوون و بی‌تجربه، مای به نسبت کوته‌بین، بین این همه تصمیم کلی وقتا اشتباه می‌کنیم؛ پس خیلی وقتا داریم خودمون رو به آینده‌های کمتر از پتانسیلمون راهنمایی می‌کنیم.


اگه به این فکر نکنیم که تصمیمامون و فکر کردنامون ممکنه اشتباه باشن و تلاش نکنیم بهترشون کنیم، همینی میشیم که هستیم. ولی از اونور قضیه، اگه تلاش کنیم آدمی بشیم که ذره‌ای درست‌تر فکر کنیم و تصمیم بگیریم، این خودش رو نشون میده، طولی هم نمیشه که نشون میده.

پس شاید بهتر باشه بجای اینکه انقدر به ۴ سال دیگه‌ی خودمون فکر کنیم، گاهی اوقات به تقویت خودمون از نظر اطلاعات و از نظر فکر کردن یا خلاصه بگم، "انسان بودن" هم فکر کنیم. چون توی محیطی هستیم که خود به خود دیر یا زود انتخاب می‌کنیم که قراره ۴ سال دیگه چی بشیم، ولی شاید هیچوقت برای تقویت "انسانی" خودمون تلاش نکنیم...


(محمدمهدی شکری)


#دیدگاه


۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۷:۴۵ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

سلام

من می‌خوام یکم یه مساله رو سختش کنم

فرض کنید یه تمرین درسی سخت دارید (از اونایی که استاد ۲ + ۲ رو سر کلاس میگه و تو تمرین (((2^log(sqrt(ln(2 رو می‌خواد. منظورم اینه که فاصله سطح درس دادن با سطح تمرین بالاست:) ).کم مونده به ددلاین و شما همین که روی سوال رو می‌خونید متوجه سختیش می‌شید و در عین حال جوابش رو یه دوستی براتون فرستاده و یا تو یه سایتی هست الان شما:

۱- بیخیال جواب دادن بهش می‌شید.

۲- هر چی به ذهنتون می‌رسه می‌نویسید حتی اگه مسخره باشه

۳- تلاشتون رو می‌کنید و در آخر یه نگاهی به جواب می‌اندازید و جواب درست رو می‌نویسید

۴- چون وقت ندارید جواب رو می‌خونید و با دستکاری می‌نویسید

۵- یا چه راهی دیگه ای خودتون انتخاب می‌کنید؟ 


الان پیشنهادتون برای کسی که اکثر اوقات ۳ یا ۴ را انتخاب کرده در حالی که بیشتر راه تحصیلی رو اومده و وقت زیادی نداره چیه؟:((

#ناشناس


۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ۶ نظر
پیوند به این نوشته

فکر می‌کنم همگی تا اندازه خوبی با کلمه، مفهوم و احساس «مادر» آشنایی داشته باشیم ولی نسبت به «جنگ» اوضاع کمی فرق می‌کنه. برا همین هست که فکر می‌کنم نوشتن این پست بیهوده نیست و شاید خواندنش هم 


شاید کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد» رو خونده باشین یا اسمش رو شنیده باشین، این کتاب از روایت هایی تشکیل شده که سوتلانا الکسیویچ مستندنگار بلاروس از مصاحبه با زنانی که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدین، گرد اورده. خیلی نمی خوام راجب کتاب و نویسنده اش حرف بزنم صرفا می خواستم این نکته رو اشاره کنم که روایت های داخل کتاب مستند هستند و زاده تخیل نویسنده نیست و البته سوتلانا الکسیویچ اولین نویسنده ای هست که به خاطر نوشته هاش در سبک مستندنگاری جایزه ادبی نوبل رو گرفته.


اما چیزی که می خواستم به اشتراک بذارم چهار روایت کوتاه و دردناک از بین صدها روایت داخل این کتاب هست و فصل مشترکشون «مادر» هست. خیلی توضیح نمیدم چون حرفی برا گفتن ندارم. بریم سراغ روایت ها


روایت اول - صفحه‌ی ۳۴

«یکی ما رو لو داد... آلمانی‌ها فهمیدن که کمین پارتیزانا کجاست. جنگ و راه‌های ورودی به اون رو از همه طرف زیر نظر گرفتن. ما بین بیشه‌های وحشی قایم شده بودیم. باتلاق‌ها ما رو نجات می‌دادن، دشمن وارد باتلاق نمی‌شد. گیر می‌کرد و زمین‌گیر می‌شد. باتلاق، هم ماشین‌آلات، هم نیروها رو قورت می‌داد. چند روز، حتا گاهی اوقات هفته‌ها ما تا زیر گلو تو آب فرو می‌رفتیم. یه بی‌سیم‌چی زن با ما بود، اخیرا زایمان کرده بود. کودک گرسنه بود... شیر می‌خواست... اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه می‌کرد. دشمن نزدیک بود... با سگ‌ها... اگه سگ‌ها صدایی می‌شنیدن، همه‌مون می‌مردیم. گروه‌‌مون حدود سی نفر بود... می‌فهمید؟

بالاخره تصمیم گرفتیم... هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه، اما مادر خودش قضیه رو حدس زد. قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همون جا نگه داشت... نوزاد دیگه گریه نمی‌کرد... هیچ صدایی نمی‌اومد... ما نمی‌تونستیم سرمون رو بالا بگیریم. نه می‌تونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم، نه تو چشمای همدیگه...»


روایت دوم - ص ۳۷

«صبح بود که نیروهای دشمن ده‌مون رو آتیش زدن... فقط کسایی که تونستن به جنگل فرار کنن، نجات پیدا کردن. مردم با دست خالی فرار کردن، حتی یه لقمه نون همراه‌شون نبردن. بدون تخم مرغ، بدون یه چیکه روغن حیوانی، نصفه‌شب خاله ناستیا، همسایه‌مون، دخترش رو می‌زد چون دخترش همه‌ش گریه می کرد. خاله ناستیا پنج تا بچه‌ش رو همراهش آورده بود. یولچکا که دوست من بود از همه ضعیف‌تر بود. همیشه مریض بود... چهارتا پسر هم داشت که خیلی کوچولو بودن و همه‌ش می گفتن گشنه‌مونه. خاله ناستیای بیچاره داشت دیونه می‌شد. همون شب من صدای یولچکا رو شنیدم... میگفت"مامان‌جون، منو تو آب ننداز. دیگه تکرار نمی‌کنم... دیگه ازت غذا نمی‌خوام. نمی‌خوام..." صبح روز بعد دیگه یولچکا رو ندیدم... هیچ کس نتونست پیداش کنه... خاله ناستیا... وقتی به ده برگشتیم همه چی زغال شده بود... کل روستا سوخته بود... خاله ناستیا خودش رو از درخت سیب باغ‌شون حلق‌آویز کرد. بچه‌های کوچولو کنارش ایستاده بودن و ازش غذا می‌خواستن...»


روایت سوم - ص ۸۳

«بعد از این هر جایی که می‌فرستادنم، اصلا نمی‌ترسیدم. بچه‌م خیلی کوچیک بود، وقتی سه‌ماهه بود با خودم می‌بردمش ماموریت. فرمانده منو می‌فرستاد، اما خودش حالش بد می‌شد، گریه می‌کرد... داروها، باند استریل و سرم رو با خودم از شهر می‌آوردم... بین پاها و دستاش می‌ذاشتم، توی قنداق می‌پیچوندم و می‌آوردم. تو جنگل وضع مجروحا وخیم بود، در حال مرگ بودن. باید این کار رو می کردم. باید! هیچ کس دیگه‌ای از پس این کار برنمی‌اومد، فقط من بودم که می تونستم از چنگ‌شون عبور کنم. با بچه‌ی توی بغلم. بچه‌ای که تو قنداق بود...

حالا حتی اعتراف کردن برام وحشتناکه... خیلی سخته! برای اینکه که بچه تبش بالا بره و گریه کنه، بدنش رو با نمک ماساژ می‌دادم. تنش کاملا سرخ می‌شد، پر از جوش، این جوش‌ها وقتی از پوستش بیرون می‌زد، داد بچه می‌رفت هوا. دم پست بازرسی متوقفم می‌کنن؛ "تیف، پان... تیف..." هُلم می‌دن تا زودتر از اونجا خارج شم. بله، هم به بدنش نمک می‌مالوندم و هم سیر تو قنداقش می‌ذاشتم. درحالی که بچه خیلی کوچولو بود، من بهش از سینه‌م شیر می‌دادم.

وقتی از پست بازرسی در می‌شدم، وارد جنگل می‌شدم، تمام صورتم از گریه خیس بود. داد می‌زدم و ناله می‌کردم. دلم برای بچه‌م می‌سوخت. اما بعد از یکی دو روز دوباره با بچه می‌رفتم ماموریت...»


روایت چهارم - ص ۲۹۲

«ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمی‌تونست راه بره، روی زمین می‌خزید و فکر می‌کرد مُرده. حس می‌کرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر می‌کرده دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم، تا حدودی به هوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیست‌ها اونا رو تیربارون کردن، سپیده‌دم اون و پنج تا بچه‌ش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچه‌هاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی می کردن و خوشحال بودن، می‌خندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش می‌گه "بچه رو بنداز، تیر بارونش کنم." مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچه‌ی خودش... اما نمی‌خواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچه‌ش به دست آلمانی‌ها کشته بشه... می‌گفت دیگه نمی خواد زندگی کنه، دیگه نمی‌تونه زنده بمونه، فقط می خواد بمیره و بره اون‌جا... نمی‌خواد این‌جا...»


(محمد صادق تقی دیزج)


#وبلاگ  http://dar-vahme-khod-bidar.blog.ir/post/جنگ-و-مادر


۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۰:۲۷ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

این ترمی که گذشت جز سخت ترین دوران زندگیم بود. من که همیشه کنار درس یا کار میکردم یا درس میدادم فکر نمیکردم هیچ وقت حجم کار اذیتم کنه. این ترم اما فرق داشت. شروع کردن یه زندگی جدید تو یه کشور جدید (جدید برای من) و انجام دادن تمرین‌های با حجم باورنکردنی واقعا اذیتم کرد. 

کم کم همه دور و بری‌ها شروع کردن گفتن که تو PhD هیچ کس براش نمره مهم نیست وقت زیادی سر تمرین تلف نکن. فقط سعی کن درسو پاس کنی. بخوای بری دنبال کار مهارتت رو میبینن و بخوای بری دنبال Research مقاله‌هات رو نگاه میکنن.  پس سعی کن رو ریسرچ و مهارت‌هات وقت بزاری.

این نگاه که صرفا تمرین رو برای دل خودت و یادگیری یه چیز جدید انجام میدی باعث شد از لحاظ روحی روانی خیلی آروم بشم و وقت معقولی روش بذارم به جای تلاش برای کامل انجام دادنش.


داشتم به این فک میکردم که کاش راجع به همه کارای زندگی آدما به هم میگفتن این کاری که میکنی مهم نیست. تهش قراره با یه چیز دیگه‌ای سنجیده بشی. کاش همون تعداد باری که به من میگفتن تمرین مهم نیست به هم دیگه یادآوری می‌کردیم که نتیجه گرفتن از هر کار دیگه‌ای هم اون قدر مهم نیست. برای اون روزی که (یوْمَ تَجِدُ کلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ مِنْ خَیرٍ مُّحْضَرًا وَمَا عَمِلَتْ مِن سُوءٍ). اون خیر و سو رو دریاب.

پی‌نوشت: نیازی به توضیح نمی‌بینم ولی بد نیست اشاره کنم که خیر و سو معنیش این نیست که کنج عزلت بشینی. همون طور که تمرین رو جدی نگرفتن معنیش این نیست که تلاش نکنی ازش یه چیز جدید یاد بگیری.


(کیوان علیزاده)


۱۰ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۶ ۱ نظر
پیوند به این نوشته