فکر می‌کنم همگی تا اندازه خوبی با کلمه، مفهوم و احساس «مادر» آشنایی داشته باشیم ولی نسبت به «جنگ» اوضاع کمی فرق می‌کنه. برا همین هست که فکر می‌کنم نوشتن این پست بیهوده نیست و شاید خواندنش هم 


شاید کتاب «جنگ چهره‌ی زنانه ندارد» رو خونده باشین یا اسمش رو شنیده باشین، این کتاب از روایت هایی تشکیل شده که سوتلانا الکسیویچ مستندنگار بلاروس از مصاحبه با زنانی که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدین، گرد اورده. خیلی نمی خوام راجب کتاب و نویسنده اش حرف بزنم صرفا می خواستم این نکته رو اشاره کنم که روایت های داخل کتاب مستند هستند و زاده تخیل نویسنده نیست و البته سوتلانا الکسیویچ اولین نویسنده ای هست که به خاطر نوشته هاش در سبک مستندنگاری جایزه ادبی نوبل رو گرفته.


اما چیزی که می خواستم به اشتراک بذارم چهار روایت کوتاه و دردناک از بین صدها روایت داخل این کتاب هست و فصل مشترکشون «مادر» هست. خیلی توضیح نمیدم چون حرفی برا گفتن ندارم. بریم سراغ روایت ها


روایت اول - صفحه‌ی ۳۴

«یکی ما رو لو داد... آلمانی‌ها فهمیدن که کمین پارتیزانا کجاست. جنگ و راه‌های ورودی به اون رو از همه طرف زیر نظر گرفتن. ما بین بیشه‌های وحشی قایم شده بودیم. باتلاق‌ها ما رو نجات می‌دادن، دشمن وارد باتلاق نمی‌شد. گیر می‌کرد و زمین‌گیر می‌شد. باتلاق، هم ماشین‌آلات، هم نیروها رو قورت می‌داد. چند روز، حتا گاهی اوقات هفته‌ها ما تا زیر گلو تو آب فرو می‌رفتیم. یه بی‌سیم‌چی زن با ما بود، اخیرا زایمان کرده بود. کودک گرسنه بود... شیر می‌خواست... اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه می‌کرد. دشمن نزدیک بود... با سگ‌ها... اگه سگ‌ها صدایی می‌شنیدن، همه‌مون می‌مردیم. گروه‌‌مون حدود سی نفر بود... می‌فهمید؟

بالاخره تصمیم گرفتیم... هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه، اما مادر خودش قضیه رو حدس زد. قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همون جا نگه داشت... نوزاد دیگه گریه نمی‌کرد... هیچ صدایی نمی‌اومد... ما نمی‌تونستیم سرمون رو بالا بگیریم. نه می‌تونستیم تو چشمای مادر نگاه کنیم، نه تو چشمای همدیگه...»


روایت دوم - ص ۳۷

«صبح بود که نیروهای دشمن ده‌مون رو آتیش زدن... فقط کسایی که تونستن به جنگل فرار کنن، نجات پیدا کردن. مردم با دست خالی فرار کردن، حتی یه لقمه نون همراه‌شون نبردن. بدون تخم مرغ، بدون یه چیکه روغن حیوانی، نصفه‌شب خاله ناستیا، همسایه‌مون، دخترش رو می‌زد چون دخترش همه‌ش گریه می کرد. خاله ناستیا پنج تا بچه‌ش رو همراهش آورده بود. یولچکا که دوست من بود از همه ضعیف‌تر بود. همیشه مریض بود... چهارتا پسر هم داشت که خیلی کوچولو بودن و همه‌ش می گفتن گشنه‌مونه. خاله ناستیای بیچاره داشت دیونه می‌شد. همون شب من صدای یولچکا رو شنیدم... میگفت"مامان‌جون، منو تو آب ننداز. دیگه تکرار نمی‌کنم... دیگه ازت غذا نمی‌خوام. نمی‌خوام..." صبح روز بعد دیگه یولچکا رو ندیدم... هیچ کس نتونست پیداش کنه... خاله ناستیا... وقتی به ده برگشتیم همه چی زغال شده بود... کل روستا سوخته بود... خاله ناستیا خودش رو از درخت سیب باغ‌شون حلق‌آویز کرد. بچه‌های کوچولو کنارش ایستاده بودن و ازش غذا می‌خواستن...»


روایت سوم - ص ۸۳

«بعد از این هر جایی که می‌فرستادنم، اصلا نمی‌ترسیدم. بچه‌م خیلی کوچیک بود، وقتی سه‌ماهه بود با خودم می‌بردمش ماموریت. فرمانده منو می‌فرستاد، اما خودش حالش بد می‌شد، گریه می‌کرد... داروها، باند استریل و سرم رو با خودم از شهر می‌آوردم... بین پاها و دستاش می‌ذاشتم، توی قنداق می‌پیچوندم و می‌آوردم. تو جنگل وضع مجروحا وخیم بود، در حال مرگ بودن. باید این کار رو می کردم. باید! هیچ کس دیگه‌ای از پس این کار برنمی‌اومد، فقط من بودم که می تونستم از چنگ‌شون عبور کنم. با بچه‌ی توی بغلم. بچه‌ای که تو قنداق بود...

حالا حتی اعتراف کردن برام وحشتناکه... خیلی سخته! برای اینکه که بچه تبش بالا بره و گریه کنه، بدنش رو با نمک ماساژ می‌دادم. تنش کاملا سرخ می‌شد، پر از جوش، این جوش‌ها وقتی از پوستش بیرون می‌زد، داد بچه می‌رفت هوا. دم پست بازرسی متوقفم می‌کنن؛ "تیف، پان... تیف..." هُلم می‌دن تا زودتر از اونجا خارج شم. بله، هم به بدنش نمک می‌مالوندم و هم سیر تو قنداقش می‌ذاشتم. درحالی که بچه خیلی کوچولو بود، من بهش از سینه‌م شیر می‌دادم.

وقتی از پست بازرسی در می‌شدم، وارد جنگل می‌شدم، تمام صورتم از گریه خیس بود. داد می‌زدم و ناله می‌کردم. دلم برای بچه‌م می‌سوخت. اما بعد از یکی دو روز دوباره با بچه می‌رفتم ماموریت...»


روایت چهارم - ص ۲۹۲

«ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمی‌تونست راه بره، روی زمین می‌خزید و فکر می‌کرد مُرده. حس می‌کرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر می‌کرده دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم، تا حدودی به هوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیست‌ها اونا رو تیربارون کردن، سپیده‌دم اون و پنج تا بچه‌ش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچه‌هاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی می کردن و خوشحال بودن، می‌خندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش می‌گه "بچه رو بنداز، تیر بارونش کنم." مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچه‌ی خودش... اما نمی‌خواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچه‌ش به دست آلمانی‌ها کشته بشه... می‌گفت دیگه نمی خواد زندگی کنه، دیگه نمی‌تونه زنده بمونه، فقط می خواد بمیره و بره اون‌جا... نمی‌خواد این‌جا...»


(محمد صادق تقی دیزج)


#وبلاگ  http://dar-vahme-khod-bidar.blog.ir/post/جنگ-و-مادر