سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۱۹ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است


خوشبختی چیست؟ یکسال و خورده ای پیش بود که سخنرانی‌ای از دکتر فرهنگ هلاکویی با عنوان "یک نگاه به خوشبختی"گوش کردم و برای من سخنرانی تاثیرگذاری بود. در این سخنرانی خوشبختی وضعیت فردی تلقی میشه که در حداکثر توان فیزیکی و روانی داره کاری که دوس داره و مفیده انجام میده . که وضعیت خیلی هیجان انگیزیست . گرچه برای اکثر آدم ها در اکثر کارهایی که انجام میدن چنین وضعیتی پیش نمیاد. اما به نظرم دانشمندان بزرگ همه قسمت زیاد عمرشون را تو این حالت قرار دارند و حدس میزنم که کلا این نظریه از زندگی دانشمندان اقتباس شده :)
خودم چند بار گوش کردم و به نظر من ارزش شنیدنش را داره

(امیررضا معمارزاده)
#تجربه




۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شاید قسمت دوم و آخر چند خطی که درمورد خدای رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها نوشته بودم. 


چند ماهی گذشته و من در این چند ماه خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. اول از همه اینکه چقدر «تو» بودن سخت است. که تو همیشه باید حواست به تمام بندگانت باشد. که نکند یک وقت، نعمتی که به بنده‌ای می‌دهی باعث شود بنده‌ی دیگری ناخوش شود. اصلاً شاید همین است که دعاهای بسیاری بوده که اجابتشان نمی‌کردی. که من نمی‌فهمیدم و همیشه از تو طلبکار بودم. در حالی که تو داشتی رسم معرفت را به جا می‌آوردی و من تنها خودم را مى‌دیدم.


مى‌گفت:« و سلاحه بکاء...». اما فکر می‌کنم این سلاح گریه نیست. حتى خنده‌هایی نیست که گریه‌هایمان را پشتش پنهان کرده‌ایم. این سلاح امید است. و راستش را بخواهى آخرین سلاحى ست که زنده‌مان نگه مى‌دارد.


خدای زیبایی‌ها، صبر تو بی‌اندازه بیش‌تر از ما بود. اصلاً همین است که تو همیشه از همه‌ی ما زیباتر بودی. که کاش می‌توانستم اپسیلونی از زیبایی‌ات را قرض بگیرم. که کاش خیلى چیزها... 


وبلاگ: http://underthesky.blog.ir/1397/07/25


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

خیلی دور، خیلی نزدیک

در خانه تنها نشسته‌ای، دعا دعا می‌کنی که یکی دو ساعت دیگر بشود که زنگ بزنی به خانواده. این وسط تلگرامت را بالا پایین می‌کنی مگر کسی را آنلاین بیابی و با آن‌ها گپ بزنی. ولی ساعت ۲ نصف شب است، چرا باید کسی بیدار باشد؟
می‌روی در محوطه دانشگاه چرخ بزنی بلکه یک نفر از دوستانت را بیابی تا این یک ساعت را با آن‌ها بگذرانی، ولی کسی نیست، یعنی آن‌هایی هم که هستند سر در گریبان خودشان‌اند و به نظر نمی‌آید بتوانی با ایشان به صحبت بشینی.
از دانشگاه می‌آیی بیرون تا توی شهر قدم بزنی، ولی محیط چراغانی و صدای بلند آهنگ‌ها، هیچ شباهتی به آرامشت در شهرت ندارد.
باز پیام‌رسان‌های مختلف را چک می‌کنی. نه، مثل این که هوای بارانی ایران تاثیرش را گذاشته و همه در خواب خوش‌اند. سراغ کانال‌های تلگرام می‌روی که خودت را در دنیای فیلم‌ها و عکس‌های آن‌ها غرق کنی، اما فایده ندارد، به جای این که شادی‌زا باشند، غمت را بیشتر می‌کنند
همه‌ی آن‌ها را می‌بندی و آهنگ غمگینی پخش می‌کنی و به راه رفتنت ادامه می‌دهی. ناگهان افکارت عجیب و غریب می‌شوند: ((آیا تصمیم اشتباهی گرفتم؟...))
((چرا کارهایم پیش نمی‌رود...؟))
((باید می‌ماندم؟ همان‌جا اوضاع بهتر نبود؟؟))
.
.
.
که یک دفعه صدای زنگ رشته افکارت را پاره می‌کند…در حالی که گوشی‌ات را آنلاک می‌کنی که جواب بدهی، به ذهنت می‌آید که:
((کاش دیگر این حالم تکرار نشود…))

#دوری


۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۹:۰۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسم الله

امروز عصر چند ساعتی بعد از دورهمی "سختش نکنیم" به طور اتفاقی به بلاگ رایانش ( برای آن هایی که مثل چند ساعت پیش من نمی دانند رایانش بلاگ دارد: rayanesh.blog.ir ) برخوردم. داشتم گشتی در بین مطالب آن می زدم که مطلبی با عنوان "مروری بر دومین مجمع عمومی انجمن علمی، مناظره یا مشاجره؟" نظرم را جلب کرد. در قسمتی از این مطلب انتقادات دانشجویان به انجمن قبلی به تفصیل آمده بود. یکی از انتقادات مطرح شده، نبود ارتباط موثر انجمن با دانشجویان و خواستار "ایجاد شدن حلقه های تفکر" بود که البته دبیر سابق تشکیل چنین حلقه هایی را بسیار دشوار می دانست. اما جلسه‌ی امروز سختش نکنیم تقریبا نود درصد ویژگی های آن حلقه های تفکر را داشت. دانشجویان دانشکده دورهم جمع شدند، درباره‌ی مسائل دانشکده همفکری کردند و به راهکارهایی هم رسیدند. دورهمی امروز به عنوان یک جلسه با فراخوان عمومی تجربه‌ی جدیدی در دانشکده بود. خدا زیاد کند :)


(امیرحسین ملکی)


# دانشکده   

۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

۶ سال پیش، همین زمان‌ها بود که تازه تصمیم گرفته بودم کلاس‌های المپیاد شیمی مدرسه رو شرکت کنم در حالی که حتی شیمی سال پیشش رو به زور پاس کرده بودم فقط که تموم شه! تصویر خیلی واضحی تو ذهنم هست از یکی از کلاس‌هامون که استاد منو برد پای تخته برای حل مسئله‌ای که واقعا بدیهی و پایه بود اما من نمیدونستم باید چکار کنم. اون حس رو دقیق یادم میاد. اگرچه استادمون آدم باشعوری بود اما شدیدا بهم فشار وارد شده بود. انگار درونم آتیش روشن کرده بودن و احتمال میدم که شدیدا سرخ شده بودم، دستام تقریبا می‌لرزید و به بقیه که نگاه می‌کردم فقط تو ذهنم این بود که الان دارن با خودشون چی راجع به من میگن؟ نمیتونستم چیزی روی تخته بنویسم. عملا نمیتونستم فکر کنم و بدون اینکه فکر کنم فقط یسری جمله به زبون میاوردم که بعدش حتی یادم نمیومد چی بود. تنها چیزی که تو ذهنم بود این بود که من احمق چرا اینجام؟ چرا باید جواب چیزهایی رو بدم که نمیدونم؟ مگه مجبورم کردن؟

اگه میخواستم از این داستانای افزایش روحیه و اینها بنویسم باید آخر قضیه اینطور تموم میشد که من با تلاش و کار شبانه‌روزی طلا جهان ‌شدم و این حس رو بهتون القا می‌کردم که آره، شما هر چیزی رو که بخواید با تلاش می‌تونید بهش برسید و … از این شعارهای همیشگی. اما واقعیت اینه که آخر داستان اگرچه این نبود اما بهتر از اون بود که تو اون لحظه‌ها از ذهنم میگذشت. حداقلش آخر داستان احساس رضایت درونی داشتم و دیگه حس بدی به اون لحظه‌ها نداشتم.  

اخیرا ارائه‌ای داشتم که دقیقا همون حس رو برام تداعی کرد. دقیقا همون حال و همون سوال‌ها از خودم که داری چه غلطی می‌کنی تو جایی که ذره‌ای بهش تعلق نداری؟ مدام این سوال و هزار فکر دیگه از ذهنم رد میشد و تا چند روز تو فکرش بودم. اما وقتی یاد ۶ سال پیش افتادم کمی آروم شدم که شاید این بار هم پایان واقع‌گرایانه رضایت‌بخشی در انتظارم باشه.

حقیقتش این متن رو نوشتم که اگر تو این دانشگاه و بالاخص دانشکده پر از آدم‌های فوق‌العاده این سوال به ذهنتون اومد که واااای من اینجا چه غلطی می‌کنم؟ اینجا جای من نیست و… تو اون لحظه یادتون باشه که تنها نیستید و چه بسا آینده با تمام ایده‌آل نبودنش رضایت‌بخش باشه:)


(عطیه حمیدی‌زاده)


# تجربه   

۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۷ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

سخت بود وقتی بعد این مطلبم کامنت دریافت کنم که «اخوی خدا با عشق مشکلی نداره» یا یه چیزی با همچین محتوایی

ولی الان حس میکنم تقصیر خودمه و بد نوشتم و منظورم منتقل نشد

منظور نفی عشق و یا هرچیز دیگه نیست

برای اینکه متنم واقعا پیامشو برسونه:

جواب کامنتو دادم:

«اصلا منظورم این نبود

منظورم این بود که کسی که واقعا نمیبینه رو ناظر میدونم

اما کسی که میبینه رو نه»


افسوس و صدافسوس که مجبور شدم اینقدر برهنه بگم 😅


(نویسنده ناشناس)


۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شاید وقتایی که تو ترافیک گیر کردیم و ماشینا کیپ تا کیپ وایستادن، به این فکر کرده باشیم که یه ماشین امدادرسانی مثل آمبولانس چطور می‌تونه از این ترافیک رد شه!
ولی احتمالا کم پیش اومده به این فکر کنیم که چرا خطوط رانندگی اینقدر پهن گرفته می‌شن که ما ایرانی‌ها به جای یک لاین دو لاین، و به جای سه لاین شش لاین ماشین وایمیستیم!
یکی از کاربردهای فاصله اضافه بین خطوط رانندگی همینه. در صورتی که قانون رانندگی بین خطوط رعایت بشه، از جمله تو ترافیک، ماشین‌های امدادرسانی می‌تونن حتی در ترافیک‌های طولانی و سنگین با کمی جابجایی ماشین‌ها به راحتی از بینشون رد شن. و تو کشورهایی که مردمشون خیلی به اندازه‌ی ما باهوش نیستن و از کمترین فاصله‌ها سوءاستفاده نمی‌کنن، به راحتی این اتفاق می‌افته. کسی هم اونقدر باهوش نیست که پشت ماشین امدادرسانی راه بیفته تا زودتر از بقیه برسه. یعنی بقیه هیچ حقی ندارن؟! فقط ماشین امدادرسانیه که حق داره روی خطوط حرکت کنه.
سخته، ولی تلاش کنیم بین خطوط رانندگی کنیم و به حق خودمون قانع باشیم. خدای ناکرده، اما شاید یک بار هم نوبت ما بشه و حقمون باشه آمبولانسی که پدرمون توش خوابیده راحت از ترافیک رد شه.


#فرهنگ_شهری

(مجتبی ورمزیار: @mvarmaz)


۱۹ مهر ۹۷ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه


در جلسه‌ی امروز چه گذشت؟


اول جمع شدیم. بعد به صورت پادساعتگرد (:دی) تو دور اول هر کی خودش رو معرفی کرد و تو دور دوم هر کسی از راه آشناییش با سختش نکنیم و نظرش در مورد اون حرف زد.

از اونجایی که سختش نکنیم از یک خلأ (نبودن جایی برای ارتباط و حرف زدن و سختش نکردن) آغاز شده بود، چهار گروه شدیم و هر گروه درباره‌ی این که اوضاع دانشکده به نظرش چطوره، چه مشکلات و خلأهایی هست و چه ایده‌هایی برای اون مشکلا می‌شه زد صحبت کرد.

بعد از اون هر گروه جمع بندی خودشو با بقیه به اشتراک گذاشت و همه کمی درباره‌شون حرف زدیم.


مشکلات و راهکار‌های پیشنهادی اینا بودن:

- خستگی -> تلاش برای ایجاد فضای ورزش و نشاط!

- ارتباط محدود و گروه گروه بینمان -> برگزاری جلسات بحث آزاد

- خلأ جایی برای انتقال تجربه -> ایجاد جایی مانند Quora

- جای خالی بازخورد در ارتباط‌هایمان -> تلاش برای فیدبک دادن (:دی)

- ارتباط محدود با اساتید -> دعوت اساتید به سختش نکنیم و بحث‌های آزاد


در ادامه قرار شد برای پیگیری این دغدغه‌ها گروه‌هایی تاسیس بشه که به زودی لینک گروها رو اینجا می‌ذاریم تا آدمایی که اون دغدغه رو دارن توی اون گروه جمع شن، یه جلسه بذارن و بدون این که سختش کنن برای اون دغدغه یه راهکاری رو پیاده کنن.


پس به زودی گروه‌ها رو از طریق همین کانال بهتون اطلاع رسانی می‌کنیم. اگه هم نظری داشتید می‌تونید مثل همیشه از طریق راه‌های ارتباطی کانال بهمون بگید. همین‌طور اگه شرکت‌کننده‌ها هم نظرشون رو درباره‌ی جلسه بفرستن تا توی کانال منتشر بشه خیلی خوبه.


راستی باید یه تشکر ویژه از همه‌ی دانشجوهای سختش نکنیمی که اومدن و به شکل گرفتن یه بحث خوب و پیدا کردن دغدغه‌ها کمک کردن تشکر کنیم، و واقعا ممنون که توی جمع و جورکردن کلاس کمک کردید.

از انجمن‌ علمی دانشکده هم برای هماهنگی محل برگزاری سپاسگزاریم.


ایشا... به کمک همه‌ی بچه‌های دانشکده بتونیم برای پیگیری این دغدغه‌ها و بهتر شدن دانشکده کاری بکنیم.




۱۸ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۳ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

چندی پیش متنی درباره‌ی حال و هوای یکسال گذشته‌ام نوشتم و برای سختش نکنیم فرستادم. از آن دلنوشته‌هایی که یک دفعه آدم هوس میکند بنویسد. طبق معمول چند روزی توی صف ماند. در این مدت باز هم طبق معمول ویرایش‌هایی انجام دادم. اما آخر سر منصرف شدم و گفتم که منتشر نکنند. دلیلش مجموعه‌ای از خطاهای ذهنی بود. افکار ما، هرچقدر هم زیبا و تاثیرگذار و منطقا درست، چندان قابل اعتماد نیستند؛ بخصوص زمانی که با صنایع ادبی آمیخته شوند. دلنوشته‌هایی که قبل یا بعد از بروز، بازخوانی نشوند در معرض اینگونه اشباهات هستند. بخش زیادی از متنی که نوشته بودم درست بود اما مشکل از ارتباط موضوعات می‌آمد. اگر میخواستم آن نوشته را ویرایش کنم موضوعش تبدیل به چیز دیگری می‌شد نه آن چیزی که در آن لحظه نوشته بودم. 

چه در افکار گذرا چه در افکار مهم، گاهی چیزهایی را به غلط به چیزهایی دیگر ارتباط می‌دهیم. استدلال‌های نادرستی که خودفریبیِ ناخودآگاهی در پس آنها پنهان شده است. راهکاری دفاعی برای رو به رو نشدن با واقعیتی که حتی اندکی از آن هراس داریم یا قبلا داشته‌ایم. گاهی روابط علت و معلولی نادرستی در فضاهای خالی ذهنمان رخنه می‌کنند که باید مراقب آنها بود. کمی تردید و بررسی نقادانه کمک بزرگی به درک این اشتباهات می‌کند. این متن را چند روز بازخوانی و ویرایش کرده‌ام.

محسن محب زاده


۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۷:۳۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

در پاسخ به متن «همه‌ی ما میدونیم که خدا هم میبینه ...»:


وقتی در شگفت محاسن خانومی وارد میشم، تا یه مدتی که هنوز عطشم زیاده یه حس غریبی دارم

یه حسی که هر کاری که میکنم احتمال زیاد به گوش بانو میرسه

یه حسی که هر لحظه‌ای که میرم بیرون ممکنه ببینمش

و خب رفتارم عوض میشه و بعد هر حرکت خفنی که میزنم با خودم میگم وای اگه فلانی میدید چی میشد!



یه روز تو همین فکرا از کنار تالارها رد شدم، نوشته بود:

«الم یعلم بان الله یری»


(نویسندهٔ ناشناس)


#دلنوشته


۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۹:۱۱ ۳ نظر
پیوند به این نوشته