سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است


خب wss هم تموم شد. خسته نباشید به همه.

خدا رو شکر تو دانشکده ما هر چند وقت یه بار کارهای خوبی انجام می‌شه ولی چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که چرا یه سری آدم باید بیان مثلا wss یا AI یا کلی چیز دیگه برگزار کنند. خب طبیعیه که کسی که میاد برا انجام این کارها از زندگی خودش می‌مونه. حالا درسته تو این حین کلی چیز هم یاد می‌گیره ولی شاید نه به اندازه وقتی که می‌ذاره. (حداقل به نظرم اکثریت که اینطورین)

برا همین فک کردم که پس شاید اون آدمه اومده برا کمک به بقیه. داره از خودش می‌زنه برا بقیه. (به قول همون شعره که: من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی...)

ولی می‌دونید تیکه تلخش کجاست. اونجاییه که می‌بینید بقیه ارزش کار شما رو نمی‌فهمن و بهتون اهمیت نمیدن. یعنی این همه زحمت بکش این همه کار بکن این همه دنبال این باش یه کاری بکنی بقیه توش رشد کنن اونوقت هیشکی ککش هم نگزه و هیچی به هیچی.

بحثم این نیست لزوماً باید بیان بهت بگن ممنون و ایول چه گلی کاشتی ولی حداقلش اینه که اگه حمایتت هم نکردن، مسخرت نکنند.

راستش چند روز پیش یه همچین اتفاقی برا من افتاد و اونجا بود که به خودم گفتم:

من اگر برخیزم تو اگر برخیزی چه کسی بنشیند...


(محمدمهدی گرجی)


# دانشکده   

۱۰ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

مرتبط با این نوشته


نام نجمه زارع شاعری خوش‌ذوق را به خاطرم می‌آورد که مرگ زودهنگام و ناراحت‌کننده‌اش مجال شکوفایی قریحه‌ی تحسین‌برانگیزش را نداد.

و غزل پیش‌رو بی‌شک از زیباترین یادگاران مرگ برجای‌مانده از یک شاعر است.

بیت آخرش را به چاشنی صداقت آن شاعر مرحوم صرف کنید!



من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من😔


حتی خودم شنیده ام از این کلاغها 

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من


امروز دل نبند به مردم، که می‌شود

اینگونه روزگار تو فردا، شبیه من


ای هم‌قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی‌گذشت روزی از اینجا شبیه من


من زنده ام! به شایعه‌ها اعتنا نکن!

در شهر کشته اند کسی را شبیه من...


(محمدقاسم نیک‌صفت)


# شعر   

۰۹ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته


وقتی وسط خوندن تحلیل طراحی، قبل از میان‌ترم می‌رسی به این. و اصلا انگار باید بشینی و ساعت‌ها فکر کنی به این دنیا.


(عرفان لقمانی)


# زندگی   

۰۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

این قله‌ای که روی آن ایستادی و از بالا به دیگران نگاه می‌کنی همان جایی است که من دیروز ایستاده بودم و نگاهت همان نگاهی است که من دیروز می‌کردم و حرف‌هایت همان جملاتی است که من تا دیروز با قطعیت بر زبان می‌آوردم و ایمان داشتم که همین است و لا غیر. اما امروز جای دیگری ایستاده‌ام و به دیروزم نگاه می‌کنم. اینکه دیروز کجا بودم و امروز کجا اهمیتی ندارد، آن چه اهمیت دارد این است که امروز که به خود دیروز و افکار و حرف‌هایم نگاه می‌کنم می‌فهمم که چقدر دنیا کوچک بود و چه قدر درست‌های کمی وجود داشت در حالی که هزاران راه برای رسیدن به یک مقصد واحد وجود داشت و من تنها یک مسیر را می‌دیدم و کوچک‌ترین انحراف از آن مسیر را به بهای نرسیدن می‌دانستم. با وسواس عجیبی قدم بر می‌داشتم گویی قدم گذاشتن در یک راه هیچ بازگشتی نداشت. نه اینکه راه امروز من درست است و راه تو غلط، نه دقیقا می‌خواهم بگویم که درست و غلط آن قدر که فکر می‌کنیم مشخص و از پیش تعیین شده نیست. هزاران درست و هزاران غلط وجود دارد که در شرایط مختلف جای یکدیگر را می‌گیرند. نمی‌دانم شاید فردایی باشد که در آن به امروزم نگاه می‌کنم و از آن چه هستم پشیمانم. بله شاید چنین فردایی باشد اما آن چه می‌دانم این است که نمی‌خواهم از تغییر بترسم. نمی‌خواهم از شک کردن به باورهایم بترسم. بیا سختش نکنیم، تغییر را در آغوش بگیریم و از امنیتی که رکود به ما می‌دهد بر حذر بمانیم.

(عطیه حمیدی‌زاده)


# دلنوشته   

۰۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

واژه‌گزینی بیش از آنچه به نظر می‌رسد اهمیت دارد. وقتی برای یک مفهوم واژه نداریم یعنی آن مفهوم را نداریم. به همین ترتیب وقتی واژه‌ای داریم اغلب مفهومی وجود دارد ولو آن واژه «خفن» باشد! واژه موجب تجلی یک مفهوم در یک آن می‌شود و شکل واژه می‌تواند تصور ما نسبت به مفهوم را تحت تأثیر قرار دهد. این موضوع وقتی اهمیت پیدا می‌کند که از واژگان مرکب استفاده می‌کنیم.

برای مثال واژه‌ی «دستیار آموزشی» را -اگر بتوانیم آن را واژه بنامیم- در نظر بگیرید. در این عبارت معلوم نیست این عزیز «دستیار آموزشی» کجای کار قرار دارد و هدفش چیست. حتی در همان ممالک فوق پیشرفته که همواره در این زمینه‌ها جای غبطه خوردن دارند هم گاه تکلیفشان با خودشان مشخص نیست که آخر سر TA خلاصه شده‌ی «Teaching Assistant» است یا «Teacher's Aid». یعنی معلوم نیست این بنده‌ی خدا قرار است آموزش را کمک کند یا آموزگار را.

خلاصه، این آسمان و ریسمان‌ها را بافتم که به دوستانم -به ویژه به خودم و کوچکترها- توصیه کنم که اگر «دستیار آموزشی» شدند با خود فکر کنند که «ما چه هستیم؟» و «برای چه هستیم؟». قرار است کار دانشجویان را سخت کنیم یا برای فهم بهتر دانشجویان کار خود را سخت کنیم؟ اصلاً بهتر نیست «دستیار آموزش» و یا به عبارت بهتر «آموزش‌یار» باشیم و نه «آموزگار‌یار»؟


(امیرعلی معین‌فر)


# دانشکده    # نقد   

۰۴ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

در پاسخ به زندگی بی‌قضاوت دیگران

حتما قضاوت کنید!


زندگی بدون قضاوت، یعنی زندگی بدون داشتن معیار، زندگی بدون معیار یعنی زندگی بدون مسیر، یعنی سکون!
کارهای آدم ها رو حتما قضاوت کنید، اگر بد بود مشخص کنید با معیارهاتون که کدوم کار غلطه، معیارها رو میشه تغییر داد، اصلاح کرد، اما بدون معیار باری به هر جهت میشه!
قضاوتی که مضموم هست قضاوت آدم هاست نه کارهاشون! اگر دیروز کسی اشتباه کرد فردا به چشم دیروز بهش نگاه نکنید، اما لحظه اشتباه، اشتباه رو محکوم کنید! برای خودتون نه برای اون! محکوم کنید که اشتباه نکنید!
قضاوت کنید تا اشتباه نکنید!

(حامد دشتی)


# دیدگاه   

۰۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

استاد، استاد که میگفتن، این بود؟!

یک روز رفته بودم از فلافلی نزدیک در بالای دانشگاه یک ساندویچ بخرم! یکی از پسرهای ۹۴ ای از در وارد شد و به من گفت: «به سلام! استاد حیدری!». فکرش را بکن! حتی کسی که تی ای او هم نبوده‌ام حالا من را «استاد» خطاب میکرد! حالا دیگر به قول خود این ۹۴ ای‌ ها خفونیت من به گوش هر کوی و برزنی در دانشکده رسیده بود! باید هم همینطور می‌بود، چه کسی از من خفن تر! من که کوه‌های علم را درنوردیدم و تا اعماق دریاهای فنون سفر کردم، من که با استفاده از دو بال تلاش و هوشمندی دیگر حالا بسیار معروف شده بودم. بادی در غبغبم انداختم، صدایم را صاف کردم: «اهم، اهم، سلام جوان! خوبی؟» با هم کمی گپ زدیم و من سرخوش از شهرت به حقم در سرسرای ‌CE مستانه با دوست ۹۴ ای‌مان در حال گپ و گفت بودم! کار به آنجا رسید که در تکمیل کمالات و وجناتم فرمودم:«آره والا! ادعامون ریشه کن ‌کردن سرطانه ولی داریم چیزی میخوریم که خودش منبع سرطانه!» اعتراف میکنم در آن لحظه چیزی جز گفتن اینکه من آنقدر خفنم که ریسرچ من سرطان را ریشه کن خواهد کرد قصدم نبود! فلافلهای خوشمزه‌مان که به پایان رسید راهی خوابگاه شدیم...
اما داستان وقتی جالب شد که...
روزی به دانشکده آمدم... یکی به یکی میگفت استاد این کار نمیکند که استاد! آن یکی در جواب میگفت استاد!‌ گند زدی! چیزیشو عوض کردی استاد؟! از آنها که رد شدم کمی به من بر خورد! مگر استاد جز من هم هست! حرمت این واژه را حفظ کنید جوانان! روزها گذشت تا اینکه فهمیدم این جماعت همه موجودات را به طور کل استاد خطاب میکنند! موجودات میگویم چون یکی لپتاپش را اینطور میگفت:«استاد!!! خدا لعنتت کنه! سه ساعت من رو معطل گذاشتی!!» و حالا دیگر دو هزاری ام افتاده بود! آن برج بلند خودستایی در دقایقی فرو ریخته بود...

(الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۰۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته