استاد، استاد که میگفتن، این بود؟!

یک روز رفته بودم از فلافلی نزدیک در بالای دانشگاه یک ساندویچ بخرم! یکی از پسرهای ۹۴ ای از در وارد شد و به من گفت: «به سلام! استاد حیدری!». فکرش را بکن! حتی کسی که تی ای او هم نبوده‌ام حالا من را «استاد» خطاب میکرد! حالا دیگر به قول خود این ۹۴ ای‌ ها خفونیت من به گوش هر کوی و برزنی در دانشکده رسیده بود! باید هم همینطور می‌بود، چه کسی از من خفن تر! من که کوه‌های علم را درنوردیدم و تا اعماق دریاهای فنون سفر کردم، من که با استفاده از دو بال تلاش و هوشمندی دیگر حالا بسیار معروف شده بودم. بادی در غبغبم انداختم، صدایم را صاف کردم: «اهم، اهم، سلام جوان! خوبی؟» با هم کمی گپ زدیم و من سرخوش از شهرت به حقم در سرسرای ‌CE مستانه با دوست ۹۴ ای‌مان در حال گپ و گفت بودم! کار به آنجا رسید که در تکمیل کمالات و وجناتم فرمودم:«آره والا! ادعامون ریشه کن ‌کردن سرطانه ولی داریم چیزی میخوریم که خودش منبع سرطانه!» اعتراف میکنم در آن لحظه چیزی جز گفتن اینکه من آنقدر خفنم که ریسرچ من سرطان را ریشه کن خواهد کرد قصدم نبود! فلافلهای خوشمزه‌مان که به پایان رسید راهی خوابگاه شدیم...
اما داستان وقتی جالب شد که...
روزی به دانشکده آمدم... یکی به یکی میگفت استاد این کار نمیکند که استاد! آن یکی در جواب میگفت استاد!‌ گند زدی! چیزیشو عوض کردی استاد؟! از آنها که رد شدم کمی به من بر خورد! مگر استاد جز من هم هست! حرمت این واژه را حفظ کنید جوانان! روزها گذشت تا اینکه فهمیدم این جماعت همه موجودات را به طور کل استاد خطاب میکنند! موجودات میگویم چون یکی لپتاپش را اینطور میگفت:«استاد!!! خدا لعنتت کنه! سه ساعت من رو معطل گذاشتی!!» و حالا دیگر دو هزاری ام افتاده بود! آن برج بلند خودستایی در دقایقی فرو ریخته بود...

(الیاس حیدری)


# دلنوشته