تبریک و آرزوهای خوب خوب برای بچههای خوب دانشکده در قسمت نظرات ...
در پاسخ به این نوشته و «چیزى که بیش از همه از بودن یا نبودن آن در دانشکده ناراحت هستید؟».
شادی،
شادی مقوله عجیب و جالبی است. به نظر میرسد شادیای که خانم بهنامقادر از آن داد سخن دادند، یک لازمه است برای زندگی در دیدگاه ایشان. اما ایشان پیشنیازها و علل ایجاد و پایداری شادی را اشاره نکردند. پیشتر پستی در مورد علل ناراحتی جامعه کنونی گذاشتم و اکنون میخواهم به یکی از دلایل اقامه شده در آن متن رجوع کنم که سطحی بودن روابط جامعه کنونی بود. شما میتوانید هر روز با افراد زیادی آشنا شوید و یک روز کامل با آنها به گپ و گفت و سرخوشی بگذرانید. میتوانید مدتها این روند را ادامه دهید. احتمالا با تعریف خانم بهنامقادر این در شادی خواهد گنجید. اما به نظر بنده این شادی سطحی، گذرا و اصلا شادی به معنای واقعی نیست. به نظر من شادی زمانی معنی پیدا میکند که غم و همدردی هم بین افراد شکل گیرد و افراد نه برای سرخوشی های کوتاه مدت مناسبتدار بلکه برای همدردی و همدلی هم با یک دیگر در ارتباط باشند. به نظر بنده این جامعه، عمق میخواهد در روابطش و این عمق نیز درک و مسئولیت پذیری... من از نبود عمق روابط و تعدد روابط سطحی و گذرا و سود و زیان گرایانه در دانشکده رنج میبرم.
(الیاس حیدری)
در پاسخ به: «چیزى که بیش از همه از بودن یا نبودن آن در دانشکده ناراحت هستید؟»
خوبی ها را میگویم با آن امید که ناراحتیهای عجین شده در آن نیز نمایان گردد. دانشگاه، گاه و جای دانش است و علم بخش اجتناب ناپذیر آن. افزودن القابی چون "صنعتی" و "شریف" این مساله را پررنگتر مینماید. اما تک بعدی شدن مسالهای است اجتناب ناپذیر در پی آن که از آن گریز و گزیری نیست که جمله از آن آگاهیم. اما چه کنیم؟
راهکار غالب این است به کارهای فرهنگی و فوقبرنامه و شاید اجرایی روی آوریم. خطر دیگر آن است که از این سوی بام بیفتیم و در دریای این مسوولیت ها غرق شویم و به نحوه ای دیگر تک بعدی شویم. فراری نافرجام...
اما گاهی باید از "غالب" گریزان بود.
(محمدرضا جعفرزاده)
صدای فریاد میاید. انگار کسی کمک میخواهد.
نور صحنه میاید. همه صحنه را غبار پر کرده و کسی به سختی خود را روی زمین میکشاند، اشک میریزد و به نظر دردی سنگین را تجربه میکند.
صدایی شنیده میشود. نه زیر، نه بم، نه زن است و نه مرد.
قطعا با هر سختی، آسانی است.
تکرار میکند.
قطعا با هر سختی آسانی است.
نور میماند.
(الیاس حیدری)
در پاسخ به: «چیزى که بیش از همه از بودن یا نبودن آن در دانشکده ناراحت هستید؟»
یکی از چیزهایی که از بودن آن در دانشکده ناراحت هستم کلیشهای است که میدانم در لحظهای که آن را در متن ببینید از خواندن ادامه این نوشته پشیمان میشوید اما اگر برایتان مقدور بود چند خطی تحمل کنید.
یکی از چیزاهایی که از بودن آن در دانشکده، دانشگاه، کشور و جهان ناراحتم موضوعی به نام تقلب در تمام اشکال و صور آن است.
بگذارید در همین ابتدا اعتراف کنم که این بلای خانمانسوز گریبان خودم را هم گرفته و بارها پایم به این منجلاب کشیده شده و از جایگاه یک متهم این متن را مینویسم.
وقتی ترم دوم دوران کارشناسی بودم دستیار آموزشی درس ساختمانهای گسسته سهند مظفری بود که برای من نمونه ایدهآل یک دانشجوی خوب بود. آن زمان سال آخرش بود و شنیده بودم که در طول دوران کارشناسی هیچوقت برای انجام تکالیفش از هیچگونه کپی کردن استفاده نکرده حتی در مورد گزارش آزمایشها! بعد از این، در رویاهایم میدیدم که من هم مثل او بعد از ۴ یا ۵ سال میتوانم به خودم افتخار کنم که هیچوقت این کار را نکردهام اما الان باید اعتراف کنم که متاسفانه علیرغم علاقهای که به این رویا داشتم نتوانستم به آن جامه عمل بپوشانم و بارها اتفاق افتاد که تنگی وقت، بیاهمیتی درس از نگاه من برای آیندهام، علاقه کم به آن و… مرا در برابر شیرینی تقلب و کپی کردن به زانو درآورد.
میدانم که چیزهایی زیادی در این مورد شنیده و خواندهاید و نمیخواهم بیهودهنویسی کنم امااز میان آفات مختلف این مسئله مهمترین بخش این نیست که ما بیسواد خواهیم بود زیرا چه بسا افرادی که در دروس مرتبط با علاقهشان این کار را نمیکنند و برای بقیه دروس از این روش استفاده میکنند و بنابراین میتوانند افراد بسیار موفقی باشند و در عمل هیچ اتفاق بدی نیفتد. مهمترین بخش این نیست که شاید حق دیگری را ضایع میکنیم و با این نمرهها جایگاهی که متعلق به دیگری است را میگیریم زیرا این دنیا آنقدر وسیع هست که هر کسی دیر یا زود به جایگاهی که لایقش هست برسد هر چند بارها حقش ضایع شده باشد. مهمترین آفت از نظر من «عادت به تقلب و فریب دادن خود و دیگران و عادت به تنبلی و بیصبری» است. ما در دوران دانشآموزی و دانشجویی عادت میکنیم که تقلب نهتنها کار بدی نیست بلکه بعضا ارزش است. از دور به افرادی که در سطوح کلان تقلب میکنند نگاه میکنیم و تصور میکنیم که کار ما با آنها تفاوت چشمگیری دارد اما حقیقت این است که آنها هم مثل ما بودند، تنها به این کار عادت کردند. عادت کردند که راههای میانبر را انتخاب کنند و عادت کردند که در اصطلاح زیرآبی بروند و از این موفقیت دلشاد باشند.
آرزو دارم نه بخاطر جامعه و نه بخاطر نفس زشتی این کار، بلکه حداقل برای سلامت روح خودم روزی باشد که بتوانم بگویم سالهاست که تقلب نکردهام و خودم و دیگران را فریب ندادهام.
(عطیه حمیدىزاده)
یه بازی جذاب و فوق العاااده که با استفاده از «نظریه بازی» توش توضیح میده چرا اعتماد میکنیم و چرا اعتماد کم میشه.
به قول خودش «تکامل اعتماد»
یه
کار گیگیلی و کوچیک مقیاس مشابه اینو آقای لقمانی تو «بازی تمدید» تو
«رایانش» ارایه کرده بود قبلا اما این خفنتره (ببخشید آقای لقمانی😅)
خیلی حال میده اما اگه میخواین لذت خوبی ازش ببرین یه نیم ساعت، ۴۰ دقیقه شاید وقتتونو بگیره 👍
در پاسخ به: «چیزى که بیش از همه از بودن یا نبودن آن در دانشکده ناراحت هستید؟»
شادی،
همان چیزی ست که مدتهاست در این ساختمان 9 طبقه کم داریمش. شادی از دید من آن خنده های سر کلاسی، آن لبخند های داخل جشن و مسابقه نیست. شادی ای که من به آن فکر میکنم آن چیزیست که هرگاه از این دانشکده فارغ شدم از من پرسیدند با خود چه آوردی؟ بگویم "این" را.
چیزی که درس، تمرین و ددلاین، امتحان، رقابت و مسئولیت جایش را گرفتند...
درس هایی که تازگی ها به مفید بودن برخیشان و از طرفی به مفید نبودن برخی دیگر اعتقاد پیدا کرده م. تمرین و ددلاین هایی که می آیند و می روند، یکی پس از دیگری، درست مثل ما... . امتحان هایی که دیگر بعنوان یک دانشجوی سال چهارمی شریف لابد "باید" به آن ها عادت کرده باشم. رقابت هایی که از سر اپلای و کردیت شکل گرفت، جمع هایی که ناچار گسسته شدند و دوره ای که آنقدر خسته ست که حال و حوصله ای ندارد... و در نهایت مسئولیت، نه از جنس سنگینی زندگی و این چیزها، کارهایی که برای دانشکده کردی و می کنی و هیچ شمرده می شود، بدون تشکری، بدون لبخندی، تنها خستگی می ماند... بعد از چندین ماه کار کردن، حالا دیگر واقعا خسته ای... به خاطر تمام جلسه هایی که داشتی از خیلی از دورهمی های دوستانت جا ماندی، از آنها دور شدی... نیمه ی پر لیوان هم هست، دوستان جدیدی که هر کدام برای من خیلی می ارزند. اما خب... دل که پر باشد، سرازیر می شود...
همه ی اینها، آمدند تا جای شادی را بگیرند... ما شاد نیستیم، صرفن، لبخند بر لب داریم... چه اینجا، چه آن سمت این کره ی خاکی، ما یاد گرفتیم لبخند بزنیم... هدف هیچ وقت شادی نبوده...
(پریشاد بهنام قادر)
در پاسخ به: «چیزى که بیش از همه از بودن یا نبودن آن در دانشکده ناراحت هستید؟»
از همه بیشتر بودن خودم توی دانشکده اذیتم میکنه.
و از اون بیشتر نبودن کسی که روزگاری به دانشجو بودنم معنی داد. کسی که صداش هنوز تو گوشمه: «احساس میکردم در پی باد میدوم ...»
من هم، احساس میکنم در پی باد میدوم ...
(امیرعلی معینفر)
دارم با خودم فکر میکنم که چقدر داره برام خستهکننده میشه این بمباران بحثهای سیاسی، عقیدتی، فرهنگی، دینی و...
انگاری گاهی دلم میخواد برم یه جایی آروم توی یه دشت حاصلخیز، یه کلبهی کوچولو بسازم. خانوادهام رو ببرم اونجا.
شبا ستارهها رو نگاه کنم و با صدای جیرجیرکها بخوابم. صبحا برم و لای سبزهها دراز بکشم و لباسم گرد و خاکی شه و خیالیم نباشه.
ناهار ماست و خیار و نون بخورم. تخم مرغی که روی آتیشی که با بدبختی با چوب جمع کردن درست کردی.
کتاب بخونم زیر نور چراغی که باد بزنه و خاموشش کنه.
دور از حرفهای آدمها، دور از حرفهای سیاسیون، دور از طوفان بیامان نظرهای تند سیاسی و عقیدتی.
دارم با خودم فکر میکنم که گاهی چقدر و چقدر برعکس میگیریم چیزهارو. نشانههایی رو که اومده بود تا بینظمیها و بدعادتیها رو بشکنه و اصلاح کنه میکنیم حلقهی دار و بیشتر فشار میدیم رو گردن بقیه.
گاهی دوست دارم از تمام این فضاها دور بشم،فرسنگها و کیلومترها. انگاری انقدر هوای سمی بدفهمی و نگاه خشک و متعصب تنفس کردم که دیگه کمکم دارم مسموم میشم.
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظریست
گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست.
(میلاد آقاجوهری)
من با یه کسی در حال یه مکالمهای بودم و اون آدم مسئول بود که پاسخگو باشه به من و در یه برههای لازم بود که دیالوگ کنیم.
بعد در اون برهه من یه مشکلی برام پیش اومد و دسترسیم به اینترنت قطع شد. و پنج روز آنلاین نتونستم بشم و در نتیجه دیالوگ قطع شد.
۵ روز بعد جواب دادم و کلی مغذرت خواهی کردم و توضیح دادم اما اون آدم ندید.
۴ روز بعد پیام دادم:
:(
پنج روز بعد از اون پیام دادم:
😩
۸ روز بعد از اون پیام دادم:
come on!
و الآن
۲۶۷ روز بعد از اون ماجرا
در حالی که من کلا یادم رفته بود بهم پیام داد و کلی مغذرت خواهی کرد و جواب داد.
چیزی که اینجا برای من جای توجه داره اینه که خیلی موقعها ما یادمون میره یه کاری رو که قول دادیم بکنیم انجام بدیم. بعد طرف هم به رومون نمیآره
و بعد همینجوری دیر تر و دیر تر میشه
و طرف هم چیزی نمیگه و بعد دیگه انقدر دیر میشه که دیگه رومون نمیشه انجامش بدیمو ترجیح میدیم که کلا جواب ندیم و بذاریم قضیه فراموش شه تا با وضعیتی که توش به بی مسئولیتیمون اعتراف میکنیم روبرو نشیم. و به نظر من مهمه که حتی اگه خیلی هم دیر شده باشه و واقعا گند زده باشیم. هر وقت که به قولمون و مسئولیتمون عمل کنیم بهتر از اینه که به روی خودمون نیاریم و بذاریم فراموش بشه. احتمالا یه مثالی که خیلیامون در این ضمینه تجربه کردیم یه سری کتاب هست که از کتابخونهای قرض گرفتیم و انقدر دیر شده که دیگه رومون نشده ببریم پس بدیم و در حقیقت کتاب رو از روی خجالت دزدیدیم :))
(آران محیالدین بناب)