خواهر من، کلاس دهمه، برای پژوهش در کلاس های تئاتر شرکت میکنه و به نظرم حسابی استعداد داره... میخواست نظر تعداد زیادی از آدم ها رو بدونه و بهش پیشنهاد دادم نوشته ش رو اینجا بگذارم تا خیلی ها بتونن بخوننش...

ممنون که صبورید و برای خواندن داستان کامل فایل رو باز میکنید☺️

ممنون میشم نظرتون رو بگید...


بلیز سیاه رنگم دارد مرا می خورد. با تیرگی اش چشمانم را سیاه کرده. تک تک خال خال های رنگی پتوی پیچیده دور پاهایم مثل توپ هایی پی در پی به من ضربه می زنند. انعکاس نور تابیده از ساعتم آزارم می دهد. و سفیدی بی پایان دیوار های اتاق روی سرم خراب شده. نگاه می کنند. به من خیره شده اند. انگار با لیزری بخواهند سوراخ سوراخم کنند. من هم نگاه می کنم. اما چیزی نمی بینم. نگاه هایشان نگاهم را تهی کرده است. و من همچنان در این چهار دیواری به دنبالش هستم...


(پریشاد بهنام قادر)


# نگاه