سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه» ثبت شده است


۶ سال پیش، همین زمان‌ها بود که تازه تصمیم گرفته بودم کلاس‌های المپیاد شیمی مدرسه رو شرکت کنم در حالی که حتی شیمی سال پیشش رو به زور پاس کرده بودم فقط که تموم شه! تصویر خیلی واضحی تو ذهنم هست از یکی از کلاس‌هامون که استاد منو برد پای تخته برای حل مسئله‌ای که واقعا بدیهی و پایه بود اما من نمیدونستم باید چکار کنم. اون حس رو دقیق یادم میاد. اگرچه استادمون آدم باشعوری بود اما شدیدا بهم فشار وارد شده بود. انگار درونم آتیش روشن کرده بودن و احتمال میدم که شدیدا سرخ شده بودم، دستام تقریبا می‌لرزید و به بقیه که نگاه می‌کردم فقط تو ذهنم این بود که الان دارن با خودشون چی راجع به من میگن؟ نمیتونستم چیزی روی تخته بنویسم. عملا نمیتونستم فکر کنم و بدون اینکه فکر کنم فقط یسری جمله به زبون میاوردم که بعدش حتی یادم نمیومد چی بود. تنها چیزی که تو ذهنم بود این بود که من احمق چرا اینجام؟ چرا باید جواب چیزهایی رو بدم که نمیدونم؟ مگه مجبورم کردن؟

اگه میخواستم از این داستانای افزایش روحیه و اینها بنویسم باید آخر قضیه اینطور تموم میشد که من با تلاش و کار شبانه‌روزی طلا جهان ‌شدم و این حس رو بهتون القا می‌کردم که آره، شما هر چیزی رو که بخواید با تلاش می‌تونید بهش برسید و … از این شعارهای همیشگی. اما واقعیت اینه که آخر داستان اگرچه این نبود اما بهتر از اون بود که تو اون لحظه‌ها از ذهنم میگذشت. حداقلش آخر داستان احساس رضایت درونی داشتم و دیگه حس بدی به اون لحظه‌ها نداشتم.  

اخیرا ارائه‌ای داشتم که دقیقا همون حس رو برام تداعی کرد. دقیقا همون حال و همون سوال‌ها از خودم که داری چه غلطی می‌کنی تو جایی که ذره‌ای بهش تعلق نداری؟ مدام این سوال و هزار فکر دیگه از ذهنم رد میشد و تا چند روز تو فکرش بودم. اما وقتی یاد ۶ سال پیش افتادم کمی آروم شدم که شاید این بار هم پایان واقع‌گرایانه رضایت‌بخشی در انتظارم باشه.

حقیقتش این متن رو نوشتم که اگر تو این دانشگاه و بالاخص دانشکده پر از آدم‌های فوق‌العاده این سوال به ذهنتون اومد که واااای من اینجا چه غلطی می‌کنم؟ اینجا جای من نیست و… تو اون لحظه یادتون باشه که تنها نیستید و چه بسا آینده با تمام ایده‌آل نبودنش رضایت‌بخش باشه:)


(عطیه حمیدی‌زاده)


# تجربه   

۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۷ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

محمدرضا شعبانعلی معلم دلسوز نسل ماست. نه به رتبه‌ی یک کنکور بودنش بالید و نه به حفظ بودن قرآن و نهج‌البلاغه در سن چهارده‌سالگی و نه به مدیر بودنش نه به مشاوره دادنش به تعداد بسیار زیادی از شرکت‌های کشورمان. او به من یاد داد فرق ذکر و ورد چیست. ورد را میخوانی که کسی دست در عالم بزند و کاری بکند و ذکر یعنی یاد کردن. به یاد می‌آوری درد و مسوولیت انسان بودن را و آستین بالا میزنی و کار میکنی. او به من یاد داد که ما معمولا میوه‌های زیبای زندگی را بدون دادن هزینه‌های آن‌ها میخواهیم. او به من یاد داد که دکترا نمیخواند چون در کارخانه‌ی بنز دیده است که با لیسانس بنز میساخته‌اند. مدیر شده و بعدها فهمیده است که ... متن زیر را لطفا بخوانید. محمدرضا‌ی شعبانعلی در مورد اوضاع امروز کشور نوشته است و شاید دیدگاه او را آموزنده بیابید(از روی عنوان قضاوت نکنید).

https://goo.gl/ZYp4eu


(میلاد آقاجوهری)


# تجربه    # دیدگاه   

۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

من با یه کسی در حال یه مکالمه‌ای بودم و اون آدم مسئول بود که پاسخگو باشه به من و در یه برهه‌ای لازم بود که دیالوگ کنیم.

بعد در اون برهه من یه مشکلی برام پیش اومد و دسترسیم به اینترنت قطع شد. و پنج روز آنلاین نتونستم بشم و در نتیجه دیالوگ قطع شد.

۵ روز بعد جواب دادم و کلی مغذرت خواهی کردم و توضیح دادم اما اون آدم ندید.

۴ روز بعد پیام دادم:

:(

پنج روز بعد از اون پیام دادم:

😩

۸ روز بعد از اون پیام دادم:

come on!

و الآن

۲۶۷ روز بعد از اون ماجرا

در حالی که من کلا یادم رفته بود بهم پیام داد و کلی مغذرت خواهی کرد و جواب داد.

چیزی که اینجا برای من جای توجه داره اینه که خیلی موقع‌ها ما یادمون می‌ره یه کاری رو که قول دادیم بکنیم انجام بدیم. بعد طرف هم به رومون نمی‌آره

و بعد همینجوری دیر تر و دیر تر می‌شه

و طرف هم چیزی نمی‌گه و بعد دیگه انقدر دیر می‌شه که دیگه رومون نمی‌شه انجامش بدیمو ترجیح می‌دیم که کلا جواب ندیم و بذاریم قضیه فراموش شه تا با وضعیتی که توش به بی مسئولیتیمون اعتراف می‌کنیم روبرو نشیم. و به نظر من مهمه که حتی اگه خیلی هم دیر شده باشه و واقعا گند زده باشیم. هر وقت که به قولمون و مسئولیتمون عمل کنیم بهتر از اینه که به روی خودمون نیاریم و بذاریم فراموش بشه. احتمالا یه مثالی که خیلیامون در این ضمینه تجربه کردیم یه سری کتاب هست که از کتابخونه‌ای قرض گرفتیم و انقدر دیر شده که دیگه رومون نشده ببریم پس بدیم و در حقیقت کتاب رو از روی خجالت دزدیدیم :))


(آران محی‌الدین بناب)


# تجربه    # زندگی   

۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۹ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

یه بنده خدایی می‌گفتش که تعریف خوش‌بختی چیه؟

خودش جواب می‌داد که: به فاصله این بدبختی تا اون یکی بدبختی، خوشبختی گویند :|

قبل این‌که بیام دانشگاه قرار بود اینقدر خفن بشم که جهانو جای بهتری کنم برای زیستن، جون عمم :/

اما سال اول دانشگاه اینقدر مشکلات عجیب غریبی خفتم کردن که آخر گفتم بابا جهان بیاد زیست منو بهتر کنه

وقتی هم که حدود آخر ترم تابستون از دوران نقاهت اون مشکلات زدم بیرون (و شکر که زدم بیرون) فهمیده بودم که اونقدری نیستم که بتونم جهانو جای بهتری برا زیست کنم.

بزرگترین مشکل این بود که انگیزه برا هیچی نداشتم، علی الخصوص مهارت اندوزی...

یه روزی طی گپی که با یکی از رفقا زدم، ته کلم یه جرقه زد که اینقدر معطل بودی که از اون دردسرای سال پیش بزنی بیرون، حالا که زدی ناز میکنی حرکتی نمیزنی؟

جهانم فلان نکردی، نکردی، تا موج بعدی بدبختی نیومده هرکار که عرضه شو داری کن دیگه...


(رضا عساکره)



# تجربه   

۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

براى اولین بار، پس از حدود هشت نه سال از گذراندن درس مبانى، بالاخره از extren به منظور تعریف متغیر سراسرى (global) در C++ استفاده کردم. و باور کنید استاد درس در آخرین لحظات ترم فقط یکى دو جمله روى هوا گفت که extern در شرایط فلان استفاده مى شود. و نه هیچ مثالى ازش دیدم، و نه هیچ جاى دیگه ازش خواندم. هیچ جا! ولى نمى دونم چرا اینقدر خوب در ذهنم حک شده که ... و وقتى کدم کار کرد، شاخ درآوردم که یعنى آیا extern هم واقعاً کار مى کند!


(ارسالی از مجتبی ورمزیار)


# تجربه   

۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بعضی وقتها یک چیزهایی برای ادم قدیمی می‌شوند، به نوعی شاید بتوان گفت کدر میشوند. مثل صفحه گوشی که آدم می‌خرد و هر روز کدر و کدر تر می‌شود، حالا ممکن است هر از چند گاهی دستی هم به سر و رویش بکشد و اگر خیلی بخواهد رویاپردازی کند بگوید "دقیقاً مثل روز اولش شد!". نوع دیگری از این کدر شدن را میتوان در تجربیات روزمره دید، مثل گوش دادن چندباره یک آهنگ، رفتن مداوم به یک پارک و یا حرف زدن با یک آدم همیشگى. در تمام این تجربیات، هیچ تکراری مثل بار اول نیست و چه بسا تکرار بعد از مدتی زجراور و خسته‌کننده باشد. به راستی چرا تجربیات آدمی کدر می‌شوند؟ تکرار چندباره یک تجربه همیشه از لذت آن می کاهد. حتماً خود خواننده هم می‌تواند به تجربیاتش فکر کند و در تمام تجربیات تکراری، لذت اولین بار را با آخرین بار مقایسه کند، لذت اولین بار رفتن به مدرسه را، لذت اولین بار رفتن به سفر را، لذت اولین بار خندیدن با بهترین دوست را ... به نظر شما چرا اینطور است؟ اصلا شما این گزاره ها را قبول دارید؟


(ارسالی از الیاس حیدری)


# تجربه   

۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

به نام خدایی که بهترین دوست آدم میتونه باشه...

چه زود گذشت. گاهی تلخ گاهی هم شاید شیرین. قبل از اینکه بیام دانشگاه فک می‌کردم که می‌خوام وارد یه بهشت جدیدی بشم چون دبیرستان خیلی بهم خوش می گذشت. هم درس می‌خوندم و چیز‌میز یاد می‌گرفتم و هم کلی تفریح و گل‌کوچیک‌های زنگ‌های تفریح و شوخی با معلم‌ها و بچه‌ها سر کلاس و کلی اتفاقات قشنگ دیگه. ولی دانشگاه اونجوری که من فکر می‌کردم نبود. بهم خوش نمی‌گذشت. کلاس‌های خشک، آدم‌های خشک‌تری که اکثرشون فقط وانمود می‌کردن که خوشحالن. اکثرشون فقط وانمود می‌کردن که دوستت دارن. اینا منو آزار می‌داد. می‌خواستم برگردم دبیرستان. می‌خواستم فقط پیش دوستای دبیرستانم باشم و با اونا یکم حالم رو بهتر کنم. تو این دانشگاه زشت که تو تصور من ساخته شده بود، کلی اتفاقات متنوع می‌افتاد. کلی همایش و کارگاه و مسابقه و فلان و بهمان برگزار می‌شد و منِ خسته و گیج نمی‌دونستم چیکار کنم. هر روز یکی از اینا و کلی تبلیغ از سال بالایی‌ها که وانمود می‌کردن به فکر ما هستن که این رو برید. یا تو این همایش آدم خفن میاد. یا برید کلی چیز قشنگ یاد می‌گیرید و... ولی کاش یه جایی بود یه کسی بود که فقط می‌شد باهاش حرف زد. نه راجع به درس، نه راجع به این جور همایش‌ها  و مسابقات، نه راجع به Apply و فلان، راجع به خود این دانشگاه کوفتی. که چیکار کنیم توش خوشحال باشیم. از کجا آدم خوباش رو پیدا کنیم. اصلا مگه شریف آدم خوب هم داره؟؟؟

بعد این همه حرف ناامید کننده می‌خوام خودم جواب سوال خودم رو بدم که آره. شریف نه تنها آدم خوب بلکه فوق‌العاده هم داره که می‌تونی باهاشون حرف بزنی و آروم شی. می‌تونی ازشون مشورت بخوای و به بهترین نحو کمکت کنن. میتونی ازشون کمک بخوای و کمکت کنن و خلاصه یه برادر یا خواهر مهربون و واقعی...

ولی اگه بخوایم روراست باشیم تعداد این آدم‌ها کمه و همشون هم تو رشته ما نیستن. پس باید بگردیم و پیداشون کنیم.

در نهایت مهم‌ترین چیزی که تو سال گذشته فهمیدم این بود که ما خودمون باید زندگی‌مون رو قشنگ کنیم. خودمون باید بگردیم دنبال آدم خوب‌ها و با نشستن و هیچ کاری نکردن، چیزی درست نمیشه...

موفق باشید.


(محمدمهدی گرجی)


# تجربه   

۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تصمیماتی که می‌گیریم نقش مهمی در زندگیمان دارند. هر تصمیم -به تناسب برزگی‌اش- می‌تواند یک آینده متفاوت را برای انسان رقم بزند. شاید به همین دلیل باشد که همه‌مان سعی می‌کنیم در هر لحظه بهترین و منطقی‌ترین تصمیم را بگیریم. (البته شاید بعضی بگویند بهترین تصمیم، منطقی‌ترین تصمیم نیست ولی به هر حال...)

چند وقت پیش تعریفی از موجود منطقی شنیدم که به دلم نشست. می‌گفتند موجود منطقی موجودیست که در هر لحظه با اطلاعات موجود در همان لحظه بتواند بهترین تصمیم را بگیرد. به عبارتی دیگر، قرار نیست بتوانیم آینده را پیشبینی کنیم که خیلی به نظرم حرف درستی هست.

یکی از کارهای نادرست این است که در آینده، با اطلاعات و دیتای بیشتر تصمیمی که در گذشته گرفته بودیم را قضاوت کنیم. احتمالا شنیده‌اید که می‌گویند هر واقعه تاریخی را در ظرف زمانی خود تحلیل کنید. مراقب باشید تصمیمات خود را هم به همین صورت قضاوت کنید و به هیچ وجه با اطلاعات بیشتر به تحلیل تصمیمات گذشته نپردازید. در غیر این صورت فرسایش روحی و روانی بسیاری را برای خود به ارمغان خواهیم آورد! البته این دلیل نمی‌شود که تمامی تصمیمات گذشته‌مان صد در صد درست بوده باشد، ولی پشیمانی به خاطر تصمیمی که گذشته و در زمان خود، تصمیم منطقی‌ای بوده و الان با اطلاعات بیشتر به اشتباه بودنش پی برده‌ایم، کار اشتباهی است.

یکی از کارهایی که در این زمینه بسیار کمک‌کننده می‌تواند باشد، مکتوب کردن دلایل خود برای یک تصمیم بزرگ است. با این کار هر وقت حس کردید می‌خواهید به صورت ناعادلانه تصمیمات گذشته خود را قضاوت کنید، می‌توانید با مراجعه به نوشته‌های خود از تصمیم گذشته خود دفاع کنید.


(ارسالی از رسول اخوان مهدوی)


# تجربه   

۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

با سلام

جسارتاً! انچه در مسیر زندگی خود تجربه کرده‌ام، آن است که هر زمان هدف‌های خود را بصورت منطقی و محاسبه شده انتخاب نکردم، ثمره‌ای از گذران آن دوره از عمر خود نداشتم، و بعد‌ها تأسف خورده‌ام. شاید برایم همیشه سخت‌ترین مساله، "چه باید کرد؟" بوده است. 

موفق باشید.


(علی معینی)


# تجربه   

۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته