سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۵۱ ب.ظ

داشتم اتاقم را مرتب می‌کردم که به چنین چیزى برخوردم. و اما این چیست؟ قبض دوره دوم کلاس‌هاى آزمون تیزهوشان که وقتى پنجم دبستان بودم شرکت می‌کردم. 

جداى از اینکه من را به چه خاطراتى برد، مهم‌ترین چیزى که به یادم آورد، معلمى بود که عاشق کلاس‌های ریاضى‌اش بودم. آقاى فتحى نامى که الآن هیچ ایده‌اى ندارم کجاى جهان هستی هستند ولى هر کجا که هستند، امیدوارم سالم و سرحال باشند که من از کلاس‌هاى زیباى جمعه عصرشان و غرق شدن در چیزهایى که دوست مى‌داشتم، خیلى درس‌ها گرفتم.

یاد سحر کوچک بازیگوش و سرکشى افتادم که سرشار از خلاقیت و تفکرات نو بود. که شاید امروز ازش دیگر خیلى چیزى باقى نمانده که رنگى از آن روزها را به همراه داشته باشد. که کاش می‌شد برگشت و آن روزها را دوباره زندگى کرد. :)

پ.ن: مبلغى که تصمیم گرفتم نشانش ندهم مورد خاصى ندارد صرفاً بیایید بهش فکر نکنیم که قبلاً قیمت‌ها چطورى بود.


(سحر زرگرزاده)

#دلنوشته


۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۵۱ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

شب است و خیمه ها از تاب رفته 

به پشت ابرها مهتاب رفته 


صدای پای عباس است این جا 

که چشم کودکان در خواب رفته 

-- 

در این سو آسمان مهتاب بار است 

در آن سو آسمانی تار تار است 


در این سو مادری بی تاب فرزند 

در آن سو حرمله فکر شکار است 

-- 

رباب است و دلی در خون تپیده 

پر از دلشوره، از هستی بریده 


چرا می بوسد امشب حلق اصغر 

بمیرم باز هم کابوس دیده 

-- 

خدا در دست سقا نهر داده 

به چشمش جمع ناز و قهر داده 


بیاد چشم هایش حرمله باز 

تمام تیرها را زهر داده 

-- 

شب است و گفت کم کم خواهرش را 

وصّیت های زهرا مادرش را 


ز طرز خنده های شمر، پیداست 

که امشب تیز کرده خنجرش را 

-- 

من و راهی که پر سوز و گدازه 

تو و غم های تشییع جنازه 


خدایا می زنند انگار آن سو 

همه بر پای مرکب نعل تازه 

-- 

ببین آتش زدی خاکسترت را 

تماشا کن نگاه آخرت را 


مرا کشتی بیا امشب برون آر 

تو از انگشت خود انگشترت را 



علی کبیری 

منبع: http://www.mahmel.ir/pages/hosein-shab-ashora-sher24.htm


۲۸ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دو شب پیش در اتاق ماریا با هم حرف می‌زدیم. ماریا آخر سپتامبر، دو روز قبل از من، به بلغارستان برمی‌گردد، بعد از ۸ سال که از خانه به جز تعطیلات موقتی دور بوده. خسته بود و می‌ترسید. می‌ترسید برگردد و ببیند به آنجا تعلق ندارد و پشیمان شود که چرا از شغلش در وین استعفا داده. می‌گفت خسته‌ است از از صفر شروع کردن. از تنها بودن. ماریا از ۱۸ سالگی به آلمان رفته تا اقتصاد بخواند. بعد از گرفتن لیسانس، به روسیه می‌رود و این بار روانشناسی می‌خواند. در نهایت هم برای گرفتن ارشد روانشناسی به اتریش می‌آید و حالا درسش تمام شده. قصد دارد دکترا بخواند ولی هنوز نمی‌داند کجای دنیا؟ گزینه‌هایش بلغارستان، انگلیس و آمریکا هستند. از بچگی ورزش می‌کرده و کلاس باله می‌رفته، اما چهار سال پیش کلاس یوگا می‌رود و حالا در وین مربی یوگا و باله است. این‌ها را گفتم که پیش زمینه‌ای از او داشته باشید. دختر کاملا پخته‌ای است، خیلی سفر کرده، و هشت سال تنهایی از او شخصیتی مستقل ساخته. حالا همین دختر قوی و مستقل، آن شب می‌گفت خسته‌ام. می‌گفت مواظب باش داری چه چیزی را انتخاب می‌کنی! با انتخاب کردن ادامه تحصیل در خارج از کشور، یعنی برای خودت تنهایی خریده‌ای. مثل من که هشت سال این کشور و آن کشور بوده ام و باید زبان جدید و فرهنگ جدید را یاد می‌گرفتم و از صفر شروع می‌کردم و در عین حال به خاطر همین که جایی ثابت نبودم، هیج وقت نتوانستم رابطه‌ای جدی داشته باشم. احساس می‌کنم به جایی تعلق ندارم. من با آدم‌های اینجا متفاوتم، همیشه متفاوت می‌مانم، اما مشکل اینجاست که وقتی برمی‌گردم خانه، می‌بینم این هشت سال تجربه‌ی جدید من را از هم‌وطنانم هم متفاوت کرده است. نه می‌توانم به ازدواج با یک پسر بلغارستانی که همه‌ی این‌ سال‌ها کنار مادرش بوده و من از او قوی‌ترم فکر کنم، و نه به ازدواج با یک خارجی با فرهنگی که از من متفاوت است، و دیدگاهی که به خانواده دارد هم. گفت رعنا، من از این همه قوی بودن خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد کسی باشد که از من قوی‌تر باشد و بتوانم به او تکیه کنم. حرف‌هایش از تنهایی ترس‌های من هم بودند، اما ترس‌هایی که نمی‌توانند مانع از این شوند که راهی را که انتخاب کرده‌ام رها کنم. تنهایی چیزی‌ است که از آن بی‌زارم، و می دانم دوستی‌های موقت، و حتی دایم، هیچ‌وقت نمی‌توانند حتی ذره‌ای شبیه خانواده‌ی آدم باشند. حسی که به خانواده‌ام و اطمینانم از حمایت بی‌چون و چرایشان دارم، اینکه آسایش آن‌ها را به آسایش خودم ترجیح می‌دهم و اطمینان دارم آن‌ها هم همینطورند را، هیچ ‌وقت به هیچ دوستی نداشته‌ام. 

به ماریا گفتم درکش می‌کنم. گفتم من مثل تو سال‌ها در کشور دیگری زندگی نکرده ام، اما چهار سال در خوابگاه بوده‌ام. تهران تا خانه‌ی ما ۴ ساعت بیشتر فاصله ندارد، اما من هم تنهایی را چشیده‌ام. روزهایی که باید روی پای خودت بایستی و می‌دانی کسی آنجا نیست که کمکت کند. شب امتحانی که می‌فهمی باید کتابی را تهیه کنی و بابا نیست که دو ساعت بعد برایت کتاب را خریده باشد. دم امتحانی که مریض شده‌ای و مامان نیست که پرستاری‌ات کند. پسری به تو ابراز علاقه کرده ولی خواهرت نیست که بی‌دغدغه از او مشورت بگیری. از این صرافی به آن صرافی می‌روی که پولی را حواله کنی و می‌فهمی مردها تا می‌بینند دختر تنهایی هستی نرخ را بالا می‌برند. که جدی‌ات نمی‌گیرند. که چقدر دلت می خواهد بابا کنارت باشد. گفتم روزهایی هست که دوست دارم کسی بیاید و مثل یک قهرمان همه‌چیز را راست و ریس کند و من فقط بنشینم و خیالم تخت باشد. اما آیا این واقعیت دارد؟ چنین کسی وجود خارجی دارد؟ آیا همین اشتباه بزرگ نیست که باعث می‌شود ازدواج‌ها به طلاق منجر شوند؟ که مردها را سوپرمن فرض کنیم و منتظر آن مردی باشیم که از قضا یکی مثل خود ماست، اشتباه می‌کند، گاهی احساس ضعف می‌کند، و غول چراغ جادو نیست که آرزوهایمان را برآورده کند. گفتم تو سال‌ها مستقل بوده‌ای، تنهایی سفر رفته‌ای و خوش گذرانده‌ای، شرایط سخت را به تنهایی پشت سر گذاشته‌ای و این یعنی باز هم می‌توانی و به کسی نیاز نداری. و اگر روزی خواستی ازدواج کنی، همین ماریای مستقل می‌مانی که فقط دیگر تنها نیست و همدم دارد. حالا هم که داری به خانه برمی‌گردی، به آن به دید مثبت نگاه کن. این شاید آخرین باری است که بی‌دغدغه کنار خانواده‌ات هستی، از آن لذت ببر و مطمین باش هر زمان حس کردی دوست نداری آنجا بمانی، راه برگشت باز است. تو سه بار از صفر شروع کرده‌ای، پس دوباره می‌توانی. سخت است، اما شدنی.

دیشب توی آشپزخانه بودم که از سر کار برگشت، گفت به حرف‌هایم فکر کرده و خوشحال است که دارد برمی‌گردد خانه. بعد از این همه سال به پدر و مادر و برادرش نیاز دارد و می‌داند آنها نیز به او نیاز دارند. از خوشحالی‌اش خوشحال شدم، و به این فکر کردم گاهی نیاز دارم کسی همین حرف‌ها را به خودم بزند!


(رعنا بابائى)

haaledel.blog.ir


# وبلاگ   

۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۱۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

همه ی ما میدونیم که خدا هم میبینه هم میشنوه

بیایم یه کاری بکنیم

هر چیزی که توی ذهنمون یا توی واقعیت داره میگذره رو در نظر بگیرید

فرض کنیم (اعوذ بالله) در اون لحظه خدا جای ما بوده

آیا افتخار میکنیم خدا داره اونا رو میبینه و میشنوه یا میترسیم و شرمنده ایم ؟


(نویسندهٔ ناشناس)


# پیشنهاد   

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته



میزم :)


(سید محمدجواد فیض‌آبادی ثانی)

#برش


۲۵ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۱۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته


ویکتور هوگو به جز بی‌نوایان و گوژپشت نوتردام چند فرزند دیگر هم دارد که شهرت این‌ها را ندارند. البته ادل هم میلی نداشت به پدر اسم‌ورسم‌دارش شناخته شود. همین شد که نام اولین فیلم امریکایی فرانسوا تروفو The Story of Adele H شد. فیلمی که برخلاف ظاهر و نام‌ش رسما یک تعقیب و گریز پیوسته است.
ادل از یک سو در جست‌وجو و از یک سو در فرار است. از یک‌سو دل‌بستهٔ سرباز انگلیسیِ قمارباز و عیاشی شده که پیش از این به او قول ازدواج داده بود و از سوی دیگر گریزان از سایهٔ پدر مشهوری که به تنهایی از خانه‌اش گریخته و به سرزمین‌های دور در امریکا آمده. ادل حالا روزها را با نام‌هایی جعلی به امید دیدار آلبرت می‌گذارند. آلبرت اما در دیداری در گورستان شهر او را طرد می‌کند؛ مرد جوان آزادی و زندگی عیاشانهٔ خود را می‌خواهد، ادل که برای محبوبش همهٔ زندگی‌اش را پشت‌سر گذاشته حتی می‌پذیرد، اما باز هم مطرود می‌ماند که «Adele, if you really loved me and not in this selfish way, you wouldn't try forcing me to marry you». آلبرت دیگر او را نمی‌خواهد.
ادل درمانده شده؛ به جان می‌داند و به زبان می‌گوید که این مرد لیاقت او را ندارد اما نمی‌تواند واقعیت را بپذیرد. روزها آلبرت را دنبال می‌کند و شب‌ها کابوس‌ش را می‌بیند. خیال‌پردازی می‌کند و برای خانواده‌ش نامه‌های جعلی می‌فرستد که این ماه عروسی می‌کنیم. آلبرت که از این وضع عاصی شده با گروهانی از ارتش راهی جزایر باربادوس می‌شود. پول‌های ادل تمام شده با این حال خبر اعزام آلبرت را که در روزنامه می‌بیند، درنگ نمی‌کند.
سکانس نهایی فیلم عجیب روح آدم را خراش می‌دهد، دختر ویکتور هوگوی مشهور با لباسی ژنده و پاره در شهری غریبه در جزایر باربادوس و میان کودکان سیاه‌پوستی که احاطه‌ش کرده‌اند «پریشان‌وار می‌گردد» و با خودش حرف می‌زند و خطاب به معشوقش زمزمه می‌کند و از فرط گرما از حال می‌رود. کابوس می‌بیند و دوباره برمی‌خیزد و راه می‌افتد. در کوچه‌ای آلبرت او را می‌بیند و می‌شناسد و دنبالش می‌کند اما او دیگر آلبرت را نمی‌شناسد. حتی دیگر نمی‌بیندش. آلبرت صدایش می‌کند اما ادل دیگر نمی‌شنود. ادل در شهر به دنبال یاری پرسه می‌زند که دیگر نمی‌شناسدش. مذاق عاشقی دارد. پی دیدار می‌گردد...

 
(عرفان فرهادی) @Farhadi_erfan


# فیلم   

۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

درک تفاوت یک احساس اصیل و یک احساس پوچ دشوار است. و قبل از آن باور به وجود تفاوت.
بعضی شب‌ها احساساتی را می‌نویسم که بیشتر روی کلمات قابل درک‌اند و مفهوم عمیقی ندارند. یک راه برای تخلیه.
قدیمترها فکر می‌کردم احساساتی هستند که نمایانگر "بود" هر بودن‌اند و بدتر فکر می‌کردم بعضی احساسات من هم همین‌اند.
بیشتر، همین احساسات انگیزه حرکتی من بوده و هستند. وگرنه زندگی تمام تلاشش را برای عقب راندن می‌کند و برای ماندن هم باید حرکت کرد چه برای رفتن.
اما ترس من از پوچ بودن همین احساسات است.
از مور مور شدن لحظه اوج یک موسیقی که یکی آن را ملکوتی می‌خواند و دیگری شیطانی و عامل سلب اراده، از عشق که یکی آن را مقدس می‌داند و یکی صرف سبب بقا (اگر نگوییم شهوت)، تا همین خدمت به آدم ها و طبیعت و خدا که در نظر بسیاری انسانی است و در نظر کسی شاید برای ایجاد حس رضایت از خود و از سر خودخواهی و غیر انسانی. در این نظر این‌ها همه شاید قبل از بودنشان معلول من‌اند، اما من میترسم. میترسم از قطعی خواندن انسان. از در حد هورمون دانستن همه این‌ها.
از اینکه یکی یکی جعبه احساساتم را پوچ کنم و در شک گشودن آخرین جعبه و آخرین احساسم، سرآغاز تمامی شان، "بودنم"، تاب نیاورم.
مرا ترسانده‌اند، از زیبایان زشت و زشتان زیبا.

(وحید بالازاده)
#دلنوشته


۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

Dealing with 5 different helling OS's at a very same time... Find the Devices and get the prize!

سیستم‌عامل را با دکتر جلیلی بالا آورده، دعایی نثار مرحوم جابز می‌کند.


(محمدقاسم نیک‌صفت) 


# برش   

۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

میز کار جوهر  در IST. توجه شمارو به کارتونای دست ‌ساز جوهر جلب می‌کنیم.


(میلاد آقاجوهری)



# برش   

۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

سلام


می خواهیم با هدف آشنایی بیش‌تر اعضاء کانال و گپ و گفتی دوستانه، یک دور همی بگذاریم.

لطفا پیشنهاد‌ها و ایده های خود برای این دورهمی را در نظرات همین پست بگذارید.


۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۰۵ ۲ نظر
پیوند به این نوشته