سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است


امروز یکی از کارکنان شهردای آمده بود در منزلمان برای یادآوری طرح جمع‌آوری زباله‌های خشک برای بازیافت (چند ماهی است که در شهرکمان برای هر بلوک یک سطل بزرگ آبی گذاشته‌اند برای زباله‌های خشک بازیافتی، و هفته‌ای یک بار هم جمع‌آوری می‌کنند). قبلش در همسایه روبرویی‌مان را زده بود و پس از توضیحات ازش نام و شماره تلفن خواسته بود و او هم گفته بود برای چه می‌خواهید و آخر سر هم نداده بود. از من هم اسم و شماره تماس خواست. اول نخواستم اسمم را بدهم (از ترس سوءاستفاده‌های رایج از این گونه اطلاعات) ولی با لحنی ملتمسانه گفت به خدا با هماهنگی مدیریت شهرک است و صرفاً برای آمارگیری است و ... اسمم را دادم. بعد شماره تماس خواست. این یکی را اما ندادم و صحبت تمام شد و رفتند. بعدش که در را بستم، دلم کمی سوخت و ناراحت شدم. من به شدت موافق و خوشحال از این گونه طرح‌ها هستم و خیلی هم کارمان را راحت کرده و امیدوارم نوعی کمک به محیط زیست اطرافمان هم باشد. با این همه برای طرف مقابل که به نوعی از مسئولان اجرای این طرح است جبهه گرفتم، شاید به دلیل ترس از سوءاستفاده از اطلاعاتی که واقعاً توجیهی ندارم چرا باید آن را بدهم، یا شاید هم به تقلید از همسایه‌مان که همیشه مراقب اینگونه موارد است! نمی‌دانم چه بگویم. اما ای کاش حریم خصوصی افراد کمی حساب و کتاب بیشتری داشت و مشخص بود هرکسی حق دارد چقدر از ما اطلاعات داشته باشد. و البته می‌توان در عین حفظ حریم شخصی، با این گونه افراد محترمانه‌تر و خوش‌برخوردتر بود که پشیمان از اینگونه طرح‌های خوب نشوند و همچنان امید و انگیزه داشته باشند. همچنین، مراقب تقلید از هر کسی از جمله همسایه روبرویی‌مان باشیم! پی‌نوشت: چند وقت پیش هم انجمن فارغ‌اتحصیلان یک فرم عریض و طویل شامل کلی اطلاعات شخصی از من خواست و مانده بودم این همه اطلاعات برای چی؟ حداقل یکسری اطلاعات را از آموزش دانشگاه بگیرید!


(مجتبی ورمزیار)


# دلنوشته   

۲۵ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه


"رفیق من!"


بچه‌تر که بودم یادم می‌آید پاری وقت‌ها مادربزرگ خدا بیامرزم می‌گفت: "مادرجان! ما دیگر در سرازیری عمریم! “… و من نمی‌فهمیدم...هیچ‌وقت نفهمیدم چه می‌گوید انگار.


حالا رسیده‌ام ترم ۵ دانشگاه و این ترم هم نفس‌های آخرش است. چه کسی باورش می‌شود من به این زودی شده‌ام دانشجوی ترم ۶؟!

انگار کن دیگر افتاده‌ام در سرازیری دانشگاه!… حالا دیگر دانشگاه و لابی‌ها و کلاس‌های مختلفش آن زرق و برق سابق را برایم ندارد...حوصله‌اش را ندارم یعنی!

حالا به جای این که دنبال آشنای جدید باشم که "سلام!...من فلانی هستم" شدیدا حس می‌کنم باید حواس و فکرم جای دیگری باشد!… باید آن "او"یی که ۲ سالی می‌شود که پیدایش کرده‌ام را سفت بچسبم!...چند وقت دیگر معلوم نیست سوار کدام هواپیما می‌شود و به کجا می‌رود.

جدیدا وقتی می‌بینمش به خودم می‌گویم دقت کن!...حفظ کن!...طرز راه رفتنش را...خنده‌هایش را...ته‌لحجه‌ی شیرینی که دارد را...عمق نگاهش را...تک تک‌ش را حفظ کن، بعدا زیاد به دردت می‌خورد!

حتی جدیدا اگر اتفاقی بیفتد که از دستش ناراحت شوم به رویش نمی‌آورم و با خنده و شوخی‌ای موضوع را حل و فصل می‌کنم.

جدیدا هرروز هرروز دلم برایش تنگ می‌شود...خیلی بیشتر دوستش دارم انگار،


راستی رفیق! باید این را بنویسم که ثبت شده بماند،

این تن بمیرد اگر آن روز فرودگاه امام نیامدم پیش خودت نگویی "فلانی نامردی کرد!”ها...دلش را نداشتم!

مطمین باش آن لحظه که تو در هواپیما نشسته‌ای و داری کمربند می‌بندی من یک گوشه‌ی اتاقم کز کرده‌ام، زیر لب ادای ته‌لحجه‌ات را در می‌آورم و عکس‌هایی که با تو دارم را تک تک نگاه می‌کنم...تک...تک...لحظه به لحظه‌ی عمرم را...


(ناشناس)


# دلنوشته   

۲۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

خب بگذار امروز حرف‌‌های عجیبی بزنم. من که هر بار گله می‌کنم از این پیرمرد که هر چه دلش می‌خواهد می‌گوید و هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند. اصلاً تو گویی هر بار در مقابلش به سان شهرزاد باشم در مقابل بزرگ‌آقا که ساکت می‌شد و می‌گفت چشم. این بار هم ساکت شدم و گفتم چشم با اینکه هر بار اذیت می‌شوم از حرف‌هایش. اما امروز فکر کردم که پیرمرد در پس این تلخی‌ها و آزارهای کلامی دنبال چیز دیگری ست. که شاید فرقش با بزرگ‌آقای خودخواه و منفعت طلب همین بود.


حرف‌هایی می‌زد شبیه حرف‌هایی که معلم‌های کهنه‌کار مدرسه به‌مان می‌زدند. که می‌گفتند حواستان باشد به این عمری که صرف بیهودگی‌ها می‌کنید. می‌گفتند زمانی کسی در مدرسه جرئت نداشت کتاب‌های تست قلمچی را همراهش داشته باشد انقدر که این روش علم‌آموزی، برای بچه‌ها مذموم بود. امروز حرف‌های پیرمرد هم از همین جنس بود. شاید همین بود که بالأخره دوباره دلم با او نرم شد.


کاری ندارم که دقیقاً چه می‌گفت و با چه قسمتی از حرف‌هایش موافق بودم و با چه قسمت‌هایی نبودم. اما گاهی وقت‌ها خوب است فکر کنیم این چهره‌های ترسناک و تلخ، شاید ثمره‌ی یک دل پر باشند. دلی که برای نسل جوان می‌سوزد و چون می‌ماند که چه کند، درددل‌هایش را با همین تلخی‌ها بروز می‌دهد. که کاش می‌شد برای دلت کاری کرد، پیرمرد. :)


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

امسال بعد گرفتن غذا از سلف زمان بیشتری دنبال جای نشستن و هم‌صحبت می‌گردم. چون آشناها کمتر شدن و غذا هم تنهایی از گلوم پایین نمی‌ره.

از اون طرف لذت هم‌صحبتی با آدم‌ها بیشتر شده. آدمیم دیگه! تا طعم نداشتن نچشیم مزه داشتن رو حس نمی‌کنیم.


امروز خیلی جالب بود. سر نهار بحث استادای ریاضی و کامپیوتر شد. علی (فرض کنید دو سال بزرگتر از من :دی) گفت: «به نظر من استادای دانشکده کامپیوتر مثل معلمای آموزش‌پرورش‌اند و استادای ریاضی مثل معلمای حلی».

سعی کردم مثال نقض بزنم ولی تا حد خوبی ناتوان بودم (اصلا بحثم مصداق و ... نیست). یه جا گفتم فلانی دیگه خدایی خوبه. [هرچند قبول ندارم :دی ولی] گفت اون معلم نمونه‌ی آموزش پرورشه :)))

خلاصه الان نصف شبی داشتم به همون حرف فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم فرق معلمای حلی چی بود. یه کم فکر کردم دیدم معلم‌های دبیرستان عاشق بودن. عاشق چیزی که می‌گفتن، عاشق بچه‌ها، عاشق در و دیوار مدرسه، و ... بعد با خودم فکر کردم که چی لازمه تا استادای ما عاشق شن. یاد این جمله افتادم که لازمه‌ی عشق شناخته. بی‌خیال شدم. احتمالاً[!] نمی‌دونم چرا ولی بی‌خیال نوشتن شدم :دی


وقتی تصمیم گرفتم این رو بنویسم صدای یه پیر فرزانه‌ای اومد توی گوشم. یه پیرمرد عاشق که من در جواب محبتاش بد قولی کردم.


بامداد ۱۵ تیر ۱۳۹۷


(امیرعلی معین‌فر)


# دانشکده    # دلنوشته   

۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دقیق یادم نمی‌آید توئیتر بود، تلگرام بود یا ساوندکلاود بود که در بیوی بنده‌خدایی جمله‌ای دیدم و آنقدر خوشم آمد که رفتم دنبالش ببینم از کیست. جمله‌ای معروف از هاروکی موراکامی بود: 

"Pain is inevitable. Suffering is optional". 

بعد جمله را با ذکر منبع نوشتم در بیوی تلگرامم. برداشت من از جمله این بود که درد و سختی همیشه و همه‌جای زندگی وجود داره و این خود آدم است که تصمیم می‌گیرد از آن رنج ببرد یا نه. همین‌قدر جالب و آموزنده. از نظرمن، در آن زمان. 

اما حقیقت این‌ که برای آدم شاد و راضی، خیلی کمتر از آدمی ناراضی و ملالت‌زده پرسش‌های فراتر از زندگی روزمره و خارج از چارچوب‌های از پیش تعریف شده مطرح می‌شود. مطرح شدن پرسش، خاصیت ملالت و نارضایتی‌ست. شاید کمی گنگ و نامفهوم بیان می‌کنم اما به نظرم سوال‌های پایه‌ای‌تر و سازنده‌تر زمانی مطرح می‌شوند که آدم از شرایط و زندگی‌اش ناراضی باشد و همین سوالات، مقدمه جواب‌های منجر به رشد و تغییر هستند.

از چند وقت پیش، شاید به خاطر اخبارِ بدِ پشتِ سرِ هم بود یا شاید هم اضطراب ناشی از شک و تردید مختص سال‌های آخر کارشناسی بود که باعث شد دنبال این باشم که چطور می‌شود شادتر بود و آرامش بیشتری داشت. آرامشی که درونی‌تر و تقریبا مستقل از شرایط باشد. 

اما سوالی که اخیرا برایم مطرح شده این است که بر فرض وجود چنین آرامشی چرا باید به دنبال آن بود؟ چرا باید تحت هر شرایطی دنبال امید و شادی و رضایت بود؟  مگر نه اینکه ایده‌های خوب و خلاقانه از پس نارضایتی بیرون می‌آید و مگر نه اینکه آدم ملالت‌زده دنبال پرسش‌هایی نظیر چرا من،  چرا اینجا، چرا این کار، چرا اینطوری و طور دیگری نه ‌و ... است؟ اصلا فایده زندگی همواره آرام و آسوده چیست و مضراتش بیشتر نیست؟

به نظرم جواب به این سوالات و انتخاب روش، برمی‌گردد به خواسته آدم از زندگی. اینکه چه می‌خواهد و تصمیم دارد به کجا برسد و متاسفانه اگر پرسش‌های زندگی‌ام را براساس میزان جوابی که برایشان دارم مرتب کنم، این پرسش رتبه چندان خوبی نمی‌گیرد.


http://pichapich.blog.ir/1397/07/23

(زینب شعبانى)


# دلنوشته    # وبلاگ   

۱۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شاید قسمت دوم و آخر چند خطی که درمورد خدای رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها نوشته بودم. 


چند ماهی گذشته و من در این چند ماه خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. اول از همه اینکه چقدر «تو» بودن سخت است. که تو همیشه باید حواست به تمام بندگانت باشد. که نکند یک وقت، نعمتی که به بنده‌ای می‌دهی باعث شود بنده‌ی دیگری ناخوش شود. اصلاً شاید همین است که دعاهای بسیاری بوده که اجابتشان نمی‌کردی. که من نمی‌فهمیدم و همیشه از تو طلبکار بودم. در حالی که تو داشتی رسم معرفت را به جا می‌آوردی و من تنها خودم را مى‌دیدم.


مى‌گفت:« و سلاحه بکاء...». اما فکر می‌کنم این سلاح گریه نیست. حتى خنده‌هایی نیست که گریه‌هایمان را پشتش پنهان کرده‌ایم. این سلاح امید است. و راستش را بخواهى آخرین سلاحى ست که زنده‌مان نگه مى‌دارد.


خدای زیبایی‌ها، صبر تو بی‌اندازه بیش‌تر از ما بود. اصلاً همین است که تو همیشه از همه‌ی ما زیباتر بودی. که کاش می‌توانستم اپسیلونی از زیبایی‌ات را قرض بگیرم. که کاش خیلى چیزها... 


وبلاگ: http://underthesky.blog.ir/1397/07/25


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دنیا چقدر کوچک و چقدر بزرگ است.

————————

مثل هر شب، بعد از طی روزمرگی‌هایم بند و بساطم را جمع کردم و راهی خانه شدم. در موسسه جایی هست که کنفرانسها را برگزار میکنند و بعد هم کنار آن یک غذاخوری یا به قول خودشان کانتین هست که شب بعد از کنفرانس‌ها شرکت‌کنندگان میروند تا شام بخورند و گپ بزنند. ما هم که شنیده بودیم بعضا میتوان رفت و همانجا شام خورد. داشتیم ور انداز میکردیم این غذاخوری مجلل جایی برای دو کارآموز خسته دارد یا نه. خسته بودیم و هوشیاریمان مطلبید خیره شویم و بعد از زمانی مدید تصمیم بگیریم، بعد از ۶ -۷ دقیقه .یک چهره ایرانی نزدیک شد، سبیل هم داشت، موهایش هم بگویی نگویی جو گندمی بود


+سلام آقای دکتر

-سلام (با تعجب بسیار نگاه میکند 

+ شما مارو نمیشناسید ولی ما شما رو میشناسیم. ما شاگردهای فلانی (کسی که شاگردش بوده) هستیم

-وههههه! عجب دنیای کوچیکیه! 


خامی‌هامان را با او در میان گذاشتیم


گفتیم: اگر ما امکانات اینها را داشتیم تولیدمان چندین برابر این ها بود.

گفت: هر گلی کنامی دارد، نیلوفر آفریقایی در آفریقا و گلی کوچک تر در ایران و گلی دیگر در اروپا رشد میکند، تغییر کنام به جایی پر آب تر لزوما باعث شکوفایی گل نمیشود.

ممکن است معلم ۵ شاگرد روستایی باشی یا استادی در اینجا با ۱۰۰ دانشجو، ممکن است آن معلم با ۵ شاگرد خدمت بزرگتری به بشریت بکند و هر ۵ شاگرد را طوری تعلیم دهد که روزی پزشکانی شوند که جان مردم را نجات میدهد.


گفت: میخواهم در بالاترین مجله جهان مقله چاپ کنم، گفت این کار را برای ایجاد نشاط در جوانانی چون ما میکند.


گفت: مقاله آخرین میوه درخت دانش است و اینکه ما اینجا کنار هم هستیم و چشمانمان از این حضور برق میزند میوه بالاتری است و میوه بالاتر از آن این است که ما به عنوان  نوه‌های علمی اش الان جلوی او ایستاده ایم در این جای دوردست و با او حرف میزنیم.


گفت: از خدا بخواهید، لوری بخواهید، گفت اللهم انی اسئلک نمیخواهد، گفت بخواهید مغز خواستار دانشتان را سیر کند و بدانید کسی که کسب علم میکند بر بال فرشته‌ها سوار است، میگفت با این تفکر با وضو وارد آزمایشگاه میشوید.


گفت: بدانید تواناییتان نامحدود است و با خود بخوانید

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک


گفت: دنیا خیلی بزرگ است چون فرصت ها بینهایت هستند و خیلی کوچک است چون برخی کارها که اکثر کارها باشند ارزش انجام دادن ندارند.


گفت: من تشنه علمم، مغزم سیر نمیشود، این را در توجیه زمانهایی گفت که تا ساعت ۱۰ شب چراغ اتاقش در رویان روشن است. گفت برای این ورزش میکنم، غذا خوب میخورم، دوستان خوبی پیدا میکنم و با خدا راز و نیاز میکنم.


این ولع او برای کسب دانش بی اندازه شیرین و باورکردنی مینمود و من تمام این مدت مردی را دیدم که با همه دیده‌هایم فرق داشت. خیلی دیر دیدمش اما به قدری به جان نشست که حالم را بد کرد، حالم بد شد از تمام زمانهایی که بیخیالانه، بخیلانه و سطحی به زندگی، به علم، به تحقیق و به خدا نگاه کرده ام. بعد از برگشتن به خانه ۲ ساعتی بهت زده و غمین سکوت کردیم و بعد خوابیدیم. الان که دارم این متن را  در ساعت ۸ صبح مینویسم دکتر بهاروند در حال دویدن است تا حال خوش امروز را کسب کند!


(الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۹:۳۷ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

پنجره‌های خونه‌ها، شب‌ها که یکی درمیون روشنایی‌شون از پشت پرده‌های رنگارنگ‌شون معلومه، انگار همه‌شون یک رازی پشت‌شون‌ه. یک کاری که انجام نشده و یکی رو بیدار نگه داشته؛ یک دردی که دوا نشده و به شب‌بیداری کشیده و البته ممکنه هم آرامشی که سکوت شب داره، کسی رو بیدار نگه داشته باشه.

بچه که بودم فکر می‌کردم بهشون. داستان سازی می‌کردم که اون تو چه خبره؛ چی می‌گذره. حالا که بزرگ شدم، انگار دنیای من همون دنیای بچگی‌هاست. بزرگ شدیم ولی چیزی فرق نکرده و فقط بیشتر فهمیدیم. شاید اون موقع‌ها فکر نمی‌کردم به اینکه یه چراغی روشن باشه چون صاحبش یه زخمی روی دلش‌ه که خوابش رو ازش گرفته. اما الآن اینو خوب می‌فهمم. نه فقط من، هه‌مون می‌فهمیم.                                                                                                                

حالا نه این دردها تمومی داره، نه توی عمر کوتاه ما روزی می‌رسه که یه ساعتی از شب دیگه هیچ چراغی بخاطر ناآرومی روشن نباشه و آدما توی خواب‌های طلایی‌شون سپری کنن. اما شاید تنها کاری که از دستمون بربیاد این باشه که عامل ناآرومی و ناامیدی همدیگه نباشیم تا این روزها کمتر ما رو توی دقیقه‌ها و ثانیه‌هاش گیر بندازه.


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۹ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

آنقدر این جام جهانی با خودش احساساتی را بالا آورد که توصیف و نوشتن آن در یک پست قابل خواندن ممکن نیست، پس به مهمترین چیزی که توجهم را در این سرگرمی هیجان انگیز جلب کرد اکتفا میکنم.


ایران، نکبت بار یا باعث افتخار؟

پیش از بازی‌ها: پیش از بازیها تقریبا نا امید بودیم و هیچ کس در این شانس ظاهرا بدِ همیشگی نکته مثبتی پیدا نمیکرد، جز خبرنگاران صدا و سیما که کارشان اصولا تزریق امید (!) به جامعه است. باز هم یک چهارمی دیگر در کارنامه مان ثبت میشد، چیزی که چندان جدید نیست و گویی سرنوشت این ملت است...

بازی تدارکاتی چندانی انجام ندادیم و پیراهن تیم ملی مان هم یکی از زشت ترین پیراهن‌ها بود. دوباره چیزی که چندان جدید نبود برای ملتی که عصبانی ترین، مصرفگرا ترین و بسیاری منفیترین های دیگر لقب گرفته اند، زشت‌ترین پیراهن، چیزی خلاف روند مرسوم نیست. دروازبانمان هم برای بزرگترین بازیکن دنیا کری خوانده بود در حالیکه برایمان واضح بود که این فرد حتی در تیم باشگاهی اش هم قابل اطمینان نیست. 

آماده بودیم برای ناامیدی، برای تلخی و بی آبرویی و این با حالات این روزهامان هم خوب منطبق بود، گرانی بار زندگی بر شانه مردمان.


در حین بازیها: عده‌ای که اسمشان را میگذارم مردم معمولی، که بیش از ۹۰ درصد مردمند خوشحال شدند، عربده زدند، بالا و پایین پریدند و به خود بالیدند، شاید بارقه ای از امید در دلشان روشن شد، شاید با خود گفتند، همیشه آنقدر که به نظر میرسد همه چیز فاجعه نیست. شاید با همین دست خالی و پای برهنه هم بتوان حماسه رقم زد و شاید هنوز در بین مردم کشورمان مردانی هستند که غیرت کنند، بجنگند و برایمان عرق بریزند، حتی اگر هیچ به آنها نداده باشیم. در این حین عده‌ای که اسمشان را خودنما، زشت و بد میگذارم، چونان همیشه برای جلب توجهی چنین دست سخنانی میگفتند: «تنها چیزی که میتونه حال بد این روزها رو خوب کنه بلکه این برد باشه.»، «بعد چهار سال، حال ما خوب شد، تنها با یک برد، کاش همیشه جام جهانی باشه.» و سخنانی از این دست که بیشتر هم در توییتر به چشم میخورد. به زعم من این بینوایان کم مایه، همانهایی هستند که گاها از آنها تاثیر میپذیریم، حواستان بهشان باشد، در هر کجا هستند، بین دوستانتان، در تاکسی، و البته در شبکه‌های اجتماعی، این مردم زشت، وظیفه ای دارند و آن ناامید کردن است، با آن توجه میخرند اما نه چیزی برای خودشان میماند، نه ما.


پس از بازیها: خوشحالیم، هنوز به خود میبالیم و افتخار هنوز در سر ماست، مرور گلهایی که زدیم و گلهایی که نزدیم هنوز هیجان زده‌مان میکند. اما آیا آنقدر خوش‌حافظه خواهیم بود که بدانیم اوضاعمان گاها حتی اگر فکر کنیم و حتی اگر بخواهند بهمان غالب کنند که خیلی بد است، جای امیدواری بسیار دارد؟ آنقدر حواسمان جمع خواهد بود که یادمان نرود چیزی در درون ما هست و آن شجاعت ماست برای جنگیدن، حتی با بزرگترین ها؟ و آنقدر آموخته‌ایم که هیچ سدی بزرگتر از آن نیست که عزم ما را به زانو در آورد و ما را متوقف سازد؟


(الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۳ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

این روزا از تیم ملی و افتخاراتش و "حیف شد"ها و "ای کاش این توپه گل میشد"ها زیاد میبینیم و میخونیم و میشنویم و واقعن هم دروغ نیستن...

ولی من اخر بازی، موقع دیدن اشک بازیکنا، یچیزی حسابی فکرمو مشغول کرده بود...

میخوام بعد مدتها، سختش نکنم...

اینکه "وضع خرابه" به نظرم واضحه و هیچ توضیحی نمیخواد از دلار گرفته تا سیاست های اشتباهی که حتا من که هیچی ازین چیزا حالیم نمیشه هم متوجه یه سری اشتباهات میشم،

اما واقعن، "ایران" چیه؟ "ایران" کجاست؟

#ایران همون چیزیه که به خاطرش تو دقیقه ی چهل و پنج بازی با پرتغال اشک میریزیم، ایران همون چیزیه که با دیدن اشک تیم ملیمون دلمون میلرزه، ایران همون حسیه که وقتی میبینی همه ی دنیا به از دست دادن این تیم ابراز ناراحتی میکنن سرت رو بالا میگیری و میگی "اره، ما اینیم..."

مردم من گناهی نکردن که تو این شرایط باشن، تو این درد و رنج زندگی کنن و اینطوری حقشون خورده بشه...

اینکه شرایط کی درست میشه رو نمیدونم، اینکه اینجا نمیشه زندگی کرد رو ولی متاسفانه دارم کم کم درک میکنم اما قبولش برام خیییلی سخته... خیلی سخت تر از پذیرفتن هرچیزی توی دنیا.

من عاشق سرود ملی ایرانم، به طور عجیبی هروقت پخش میشه (و واقعن به کلماتش فکر میکنم) مو به تنم سیخ میشه، من عاشق اهنگ سالار عقییلیم وقتی میگه "اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند، چه عاشقانه بی نشانی، که پای درد تو نشستند..."

آرزوی قلبیم اینه که همینجا باشم و مردمم رو خوشحال ببینم، که مثل این روزا نبینم مردم از هر فرصتی استفاده میکنن تا که فقط "شادی" هم رو ببینن...

مردم من حق دارن بخندن... مردم من حق دارن زندگی کنن... و ما همون مردمیم... دوستایی که روز و شب کنارشون میخندیم، خانواده ای که ندیدنشون حکم مرگ رو برامون داره و ادمهای احتمالن نااشنایی که برامون افتخار افرینی میکنن...

ای کاش یادمون باشه همونقد که موقع افتخارافرینی ها هشتگ #ماقهرمانیم و #ماباهمیم رو سر میدیم، موقع ناراحتیا هم هوای همدیگه رو داشته باشیم... قطعن یه سریا تو این فشار سیاسی و اقتصادی دارن جون میدن...

فوتبال قشنگه، حیفه صعود نکردیم و حیفه که جام جهانی ما رو از دست داد و امیدواریم توی آسیا غوغا کنیم (که بعیدم نیست)، ولی، هنوز یه سری آدما، جای خوابشون توی خیابوناست و هنوز نمیتونن یه لیوان شیر و یه کاسه میوه جلوی بچه هاشون بذارن...

من #ایرانی ـم و بدم میاد وقتی جلوم از ایران بد میگن، چون من همینم و به مردم سرزمینم افتخار میکنم...


(پری‌شاد بهنام قادر)


# دلنوشته   

۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته