سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است


 به ذهنم رسید خوبه خاطرات خوب و بد دانشگاه رو که واسه خودمون یا بقیه اتفاق افتاده رو باهم در میون بذاریم. بعضا تجارب خوبی توش پیدا میشه :دی. برای شروع من یه خاطره از دوتا از بهترین دوستام (سهند و حامد) میخوام بگم. 

این داستان : پشت سایت

هرکس با استاد ابطحی کلاس داشته، میدونه که  ادبیات و اصطلاحات خاص خودشون را دارن. مثلا اگر تمرینی رو روی سایت قرار بدن میگن که تمرین رو می‌تونید از «پشت سایت» دریافت کنید. حامد و سهند تازه دورشته‌ای (ریاضی با آی تی) کرده بودند و در همون ابتدای دورشته‌ای کردن، یک درس با استاد ابطحی برداشتند که هیچ کس رو توی اون کلاس نمی‌شناختند. یه روز استاد ابطحی میل میزنن به گروه درس که کتاب درس رو میتونید از پشت سایت دریافت کنید. سهند  فازش این بود کامپیوتریا درسخونن و من باید این درسو درست کار کنم، واسه همین اولین نفر خودشو رسوند سایت دانشکده!! پشت سایت رو نمی‌دونست کجاست واسه همین سایت دانشکده رو زیر و رو میکنه ولی چیزی پیدا نمیکنه. تنها چیزی که به ذهنش میرسه اینه که ممکنه حامد کتابو زودتر از خودش برداشته باشه! زنگ میزنه به حامد میگه: فکر کنم کتاب به من نرسیده،  تو از پشت سایت کتاب برداشتی؟ حامد که از سهند چند مرحله ‌پرت‌تر‌ بوده میگه: نه من برنداشتم برو اون راهرو پشت سایت رو بگرد یا از مسئول سایت بپرس چیکارش کرده!!!

من نمیدونم این دوتا با چه روشی و چطوری این‌ درس رو پاس کردن فقط میدونم تا آخر عمر این خاطره تو ذهنم میمونه 😂


(سعید مسعودیان)


# خاطره   

۰۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۳۷ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

کلاسی که دیگر تکرار نشد!


در طول این 6 ترم من معمولن سر کلاس مرتب اون ساعت بالاسر استاد رو نگاه میکردم و از همون اول کلاس به نوعی منتظر بودم که زودتر تموم شن! و اکثرن هم خیلی کند سپری میشدن!


البته هر قاعده‌ای، استثنا داره و استثنای ساعت نگاه کردن هم کلاس 'ادبیات دکتر قیدی' بود که تو ترم 1 داشتم. من سر این کلاس هم ساعت رو نگاه میکردم ولی نه برای اینکه ببینم کی تموم میشه؛ نگاه میکردم و میدیدم که چقدر سریع میگذره و به زودی تموم میشه و من مبهوت بودم! در این حد از کلاسش لذت میبردم که ته ترم تو نظرسنجی نوشتم: 'درس شما 3 ساعت-واحده ولی کلاس  2.5 ساعت بود و تازه یک ربع هم استراحت میدادید. واسه ترمای بعد وقتشو بیشتر کنید'


عمق لذتی که از این کلاس میبردم انقد بود که در طول ترم آدمهای مختلف رو میگرفتم (و گروه های تلگرامی مختلف😃) و شروع میکردم به خوندن غزلها و معنیهاش براشون و سعی میکردم این مفاهیم رو باهاشون به اشتراک بذارم! شبها که از مترو میومدم خونه غزلهایی که سر کلاس خونده بودیم رو تکرار میکردم با خودم تا حدی که اکثرشونو حفظ شدم!


این کلاس تا اینجا (و احتمالا در کل دانشگاه) با اختلاف زیاد بهترین کلاس من بود و حیفه که میدونم دیگه این کلاس تکرار نمیشه! کسی چه میدونه، شاید اگه اتفاقات جور دیگه ای رقم میخورد من الان یک دانشجوی ادبیات یا معلم ادبیات بودم! چونکه بنظر این همون چیزی بود که من براش ساخته شده بودم یا حتی، همون چیزی بود که برای من ساخته شده بود!


(کیانوش عباسی)


# خاطره    # دلنوشته   

۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۱ ۱ نظر
پیوند به این نوشته



زمانی که ما ۹۳ اومدیم دانشگاه، غرق در تمام اتفاقات جذاب وارد شدن به یک محیط جدید، خیلی دوران خوشی رو تجربه کردیم. اون زمان پالت یکی از گروه‌های پررونق بود و من همیشه یه هندزفری تو گوشم بود که همراه گشت زدنهام تو تهرانِ آغشته به دانشگاه، یه پالت داشت پلی میشد.


(الیاس حیدری)


# آهنگ    # خاطره   

۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

هر از چندگاهی یه سری می‌زنم انقلاب که شرایط ملتو ببینم و خیلی تو خودم غرق نشم.

یه سری که همینجور داشتم می‌رفتم، یه بانوی افغانو دیدم که با دختر کوچیک‌تر مساوی 10سالش داشت یه چیزایی می‌فروخت.

برای اینکه وجدان خودمو گول بزنم که مثلا به فکر تغییر وضعیت اجتماعم،  رفتم یه چیزی ازش بخرم؛ رفتم جلو گفتم: «خانم اینا چند قیمتن؟» گفت: «۳ تومن.»

۳ تومن داشتم اما از عمد یه ۵ای دادم و گفتم: «اگه بقیه ندارین بمونه.»

گفت: «دارم، ۲ تومن ارزش دروغ نداره.» داشت تو کیفش دنبال بقیه پول می‌گشت، داشتم تو وجودم دنبال کلمه‌ای برای ستایش مناعتش می‌گشتم.


امشبم دوباره من و انقلاب،

چشمم به یه سری از این بچه های کار افتاد، رفتم باهاشون یه گپی بزنم،اصرار کردن که یه پولی به ما بده.

موجودی حسابو نشونشون دادم گفتم:« کلا ۴۰ تومن دارم چی بدم بهتون، آخه؟ اما دوپرس جوجه دارم می‌خواین اونا برا شما.» (چرا همراهم غذا بود؟ چون اصلا با همین نیت انقلاب گردی می‌کردم)

گفتن که ایرادی نداره یه ذره بده ایشالله که زود جاش برگرده. گفتم ایشالله.

یه چندرغاز کشیدم و دادم بهشون. گفتن ایشالله به هرچی آرزو داری برسی، گفتم ایشالله، شما چه آرزویی دارین؟ سر صحبتو باهاشون باز کردم و...

ده دقیقه گذشت، شایدم بیشتر، اما چون خوش گذشت حس نشد. (وقت گرانبهام (!) هم بلای خاصی سرش نیومد)

چون لهجه‌ی خاصی داشتن ازشون محل تولدشونو جویا شدم، بزرگترینشون با خجالت گفت افغانستان، گفتم ایول، پس مهمون مایین :) یه ذره دلیرتر شد و گپ و ادامه دادیم فهمید دانشجوم و...

موقع رفتن گفتم «شام خوردین؟ من شام دارما!» گفتش آره، ولی مشخص بود نه. فقط داشت مراعات موجودی حسابمو می‌کرد.

با خودم گفتم که عجب مهمونایی داریم، چقدر بزرگ دل! داشتم برمی‌گشتم خوابگاه دوباره همون بانوی مذکور و دیدم.

«عجب مهمونایی داریم»

کاش یه ذره مهمون نوازتر بودم.


نیمروز من


# خاطره   

۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یک زن و شوهر مسن همسایه‌مان هستند. دوست خانوادگی محسوب می‌شوند و رفت و آمد داریم. پیرمرد تازگی‌ها ۹۰ سالش شده. وای که نمی‌دانید وقتی پای صحبتش می‌نشینید چقدر داستان و خاطره از قدیم دارد که برایتان تعریف کند. از معامله با سربازهای روس در جنگ جهانی و کلاه گذاشتن سرشان تا سفرهای مجردی‌اش (البته در زمان متاهلی) به قسمت‌های مختلف اروپا. ای کاش وقتی که فرصت بود این ها را یکی مکتوب می‌کرد. الان دیگر در بستر بیماری حالش چندان مساعد خاطره گفتن نیست. از قضای روزگار هر چهار دخترشان ساکن فرنگ‌اند. نه این که فکر کنید دنبال هم راه افتاده‌اند و با هم هماهنگ کرده باشند، اتفاقا مهاجرتشان جدا جدا و بی تاثیر از هم رخ داده. هرکدام هم به نحوی مهاجرت کرده‌اند، ‌پناهندگی، ویزای کاری،‌ تحصیل. و در گوشه‌ای از دنیا، آمریکا، آلمان، سوئد. و در عقد شوهری، ایرانی، ترک، آذری. خلاصه از آن اتفاق‌های نادر است.

اوایل فروردین امسال به خانه‌شان رفتیم، هم صحبت پیرمرد شدم، تعارفات و صحبت‌های معمول روزهای عید بود. راجع به دانشگاه از من پرسید، از شریف برایش گفتم و احتمال مهاجرتم. عکس العمل خاصی نشان نداد، یعنی حرفی نزد. بعد دید که میوه‌ها دست نخورده جلویمان است، یکی دو تا از آن تعارف‌های سفت و سخت تبریزی کرد که بخورید و چرا میوه‌ها دست نخورده است، ما هم چه بخواهیم چه نخواهیم شروع کردیم به پوست کندن و خرد کردن و به چنگال زدن و جویدن میوه‌جاتی که جلویمان بود.

همینطور که می‌خوردیم شروع کرد به نقل حکایتی. حرف نزده‌اش را حالا می‌خواست بزند. داستان را به ترکی تعریف می‌کرد، نفهمیدم درجایی مثل هزار و یک شب خوانده و ترکی‌اش کرده یا از آن حکایت‌های قدیمی آذربایجان است. هر چه بود برای او فقط یک داستان نبود.

داستان وزیری که دختر خود را به اجبار مصلحت به کشور غریب همسایه شوهر داده بود. به لحظه خداحافظی وزیر از دخترش رسید. شروع کرد به نقل دیالوگ‌های وزیر و دخترش.

اشک ریخت، اولین بار بود اشک پیرمرد را می‌دیدم.

قصه فراز و نشیب زیاد داشت و طولانی بود اما انتهایش اتفاقا خیلی تلخ نبود.  وزیر سال‌ها بعد دخترکش را دوباره می‌بیند، دختر، حالا زن بالغی شده، و وزیر شکسته و پیر.

و آخرین جمله داستان را پیرمرد از زبان وزیر نقل می‌کند و من انگار صدای وزیر و پیرمرد را همزمان می‌شنوم که همصدا می‌گویند:

دیدی دخترم، دیدی گفتم تلخی فراق به پایان می‌رسد و دوباره یکدیگر را ملاقات می‌کنیم.

بغض هردو می‌شکند.


پ.ن.

در حالی یاد این خاطره افتادم و واستون نوشتم که بیمارستان کنار تخت پدرم هستم. خدا رو شکر چیز جدی‌ای نیست و رفع شده اما فهمیدم چقدر مهمه که تو این سختی‌ها کنارشون باشم.


# خاطره   

۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

معمولی‌ترین روز زندگی‌ات هم که باشد با صدای زمین خوردن ناجور دوستت در راهرو و جواب دادن‌های بی‌حالش به پرسش‌های سراسیمه‌ات، عوض می‌شوی. می‌روی به دنبال آمبولانس. در ذهنت زمزمه می‌کنی که  همین دیروزبهش گفته‌ای که آن تخم مرغ تاریخ گذشته را نخور که مسموم می‌شوی. یادت می‌آید که وقتی در یک ماه ۲۰ کیلو کم کرده تو سرت توی کارهایت بوده و شب‌ها ساعت ده برمی‌گشته‌ای به اتاق. می‌روی به خوابگاه که برایش شلوار رسمی بیاوری. که پیاده می‌خواهد برگردد  بعد زدن سرم‌هایی که قرار است جایگزین املاح از دست رفته‌اش باشد. که می‌بینی آب و برق بلوکتان قطع است. که باید امروز بلوک یک را تخلیه کنید و بروید بلوک دو. تازه بعدها می‌فهمی کفش هم باید می‌برده‌ای که دوست درمانده‌ات با دمپیایی مجبور نباشد در دانشگاه راه برود. وسایل را هی می‌ریزی تو پلاستیک‌های سیاه سنگین و از طبقه‌ی چهار می‌آوری پایین و می‌بری توی اتاق بعدی که می‌فهمی آن‌ها هم اتاق را تخلیه نکرده‌اند. کوچت که تمام‌ می‌شود باید بروی دانشگاه تمرینی را بزنی که ددلاینش فردا صبح است و دوستانت را کاشته‌ای از هشت صبح که من درگیرم. حمامی می‌روی و دانشگاهی و شش صبح آپلود می‌کنی که برود. با خودت فکر می‌کنی که این روز را هیچ‌گاه از یاد نخواهی برد. روزی که با تمام توان زیسته‌ای در میان انبوه روزهایی که به هیچ. فکری می‌کنی که شاید بد نباشد تعداد این‌گونه روزهایت را زیادتر کنی. البته خودت و نه به جبر شرایط محیط.


(میلاد آقاجوهری)


# خاطره    # دانشکده   

۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته