معمولی‌ترین روز زندگی‌ات هم که باشد با صدای زمین خوردن ناجور دوستت در راهرو و جواب دادن‌های بی‌حالش به پرسش‌های سراسیمه‌ات، عوض می‌شوی. می‌روی به دنبال آمبولانس. در ذهنت زمزمه می‌کنی که  همین دیروزبهش گفته‌ای که آن تخم مرغ تاریخ گذشته را نخور که مسموم می‌شوی. یادت می‌آید که وقتی در یک ماه ۲۰ کیلو کم کرده تو سرت توی کارهایت بوده و شب‌ها ساعت ده برمی‌گشته‌ای به اتاق. می‌روی به خوابگاه که برایش شلوار رسمی بیاوری. که پیاده می‌خواهد برگردد  بعد زدن سرم‌هایی که قرار است جایگزین املاح از دست رفته‌اش باشد. که می‌بینی آب و برق بلوکتان قطع است. که باید امروز بلوک یک را تخلیه کنید و بروید بلوک دو. تازه بعدها می‌فهمی کفش هم باید می‌برده‌ای که دوست درمانده‌ات با دمپیایی مجبور نباشد در دانشگاه راه برود. وسایل را هی می‌ریزی تو پلاستیک‌های سیاه سنگین و از طبقه‌ی چهار می‌آوری پایین و می‌بری توی اتاق بعدی که می‌فهمی آن‌ها هم اتاق را تخلیه نکرده‌اند. کوچت که تمام‌ می‌شود باید بروی دانشگاه تمرینی را بزنی که ددلاینش فردا صبح است و دوستانت را کاشته‌ای از هشت صبح که من درگیرم. حمامی می‌روی و دانشگاهی و شش صبح آپلود می‌کنی که برود. با خودت فکر می‌کنی که این روز را هیچ‌گاه از یاد نخواهی برد. روزی که با تمام توان زیسته‌ای در میان انبوه روزهایی که به هیچ. فکری می‌کنی که شاید بد نباشد تعداد این‌گونه روزهایت را زیادتر کنی. البته خودت و نه به جبر شرایط محیط.


(میلاد آقاجوهری)


# خاطره    # دانشکده