سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ» ثبت شده است


دقیق یادم نمی‌آید توئیتر بود، تلگرام بود یا ساوندکلاود بود که در بیوی بنده‌خدایی جمله‌ای دیدم و آنقدر خوشم آمد که رفتم دنبالش ببینم از کیست. جمله‌ای معروف از هاروکی موراکامی بود: 

"Pain is inevitable. Suffering is optional". 

بعد جمله را با ذکر منبع نوشتم در بیوی تلگرامم. برداشت من از جمله این بود که درد و سختی همیشه و همه‌جای زندگی وجود داره و این خود آدم است که تصمیم می‌گیرد از آن رنج ببرد یا نه. همین‌قدر جالب و آموزنده. از نظرمن، در آن زمان. 

اما حقیقت این‌ که برای آدم شاد و راضی، خیلی کمتر از آدمی ناراضی و ملالت‌زده پرسش‌های فراتر از زندگی روزمره و خارج از چارچوب‌های از پیش تعریف شده مطرح می‌شود. مطرح شدن پرسش، خاصیت ملالت و نارضایتی‌ست. شاید کمی گنگ و نامفهوم بیان می‌کنم اما به نظرم سوال‌های پایه‌ای‌تر و سازنده‌تر زمانی مطرح می‌شوند که آدم از شرایط و زندگی‌اش ناراضی باشد و همین سوالات، مقدمه جواب‌های منجر به رشد و تغییر هستند.

از چند وقت پیش، شاید به خاطر اخبارِ بدِ پشتِ سرِ هم بود یا شاید هم اضطراب ناشی از شک و تردید مختص سال‌های آخر کارشناسی بود که باعث شد دنبال این باشم که چطور می‌شود شادتر بود و آرامش بیشتری داشت. آرامشی که درونی‌تر و تقریبا مستقل از شرایط باشد. 

اما سوالی که اخیرا برایم مطرح شده این است که بر فرض وجود چنین آرامشی چرا باید به دنبال آن بود؟ چرا باید تحت هر شرایطی دنبال امید و شادی و رضایت بود؟  مگر نه اینکه ایده‌های خوب و خلاقانه از پس نارضایتی بیرون می‌آید و مگر نه اینکه آدم ملالت‌زده دنبال پرسش‌هایی نظیر چرا من،  چرا اینجا، چرا این کار، چرا اینطوری و طور دیگری نه ‌و ... است؟ اصلا فایده زندگی همواره آرام و آسوده چیست و مضراتش بیشتر نیست؟

به نظرم جواب به این سوالات و انتخاب روش، برمی‌گردد به خواسته آدم از زندگی. اینکه چه می‌خواهد و تصمیم دارد به کجا برسد و متاسفانه اگر پرسش‌های زندگی‌ام را براساس میزان جوابی که برایشان دارم مرتب کنم، این پرسش رتبه چندان خوبی نمی‌گیرد.


http://pichapich.blog.ir/1397/07/23

(زینب شعبانى)


# دلنوشته    # وبلاگ   

۱۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دو شب پیش در اتاق ماریا با هم حرف می‌زدیم. ماریا آخر سپتامبر، دو روز قبل از من، به بلغارستان برمی‌گردد، بعد از ۸ سال که از خانه به جز تعطیلات موقتی دور بوده. خسته بود و می‌ترسید. می‌ترسید برگردد و ببیند به آنجا تعلق ندارد و پشیمان شود که چرا از شغلش در وین استعفا داده. می‌گفت خسته‌ است از از صفر شروع کردن. از تنها بودن. ماریا از ۱۸ سالگی به آلمان رفته تا اقتصاد بخواند. بعد از گرفتن لیسانس، به روسیه می‌رود و این بار روانشناسی می‌خواند. در نهایت هم برای گرفتن ارشد روانشناسی به اتریش می‌آید و حالا درسش تمام شده. قصد دارد دکترا بخواند ولی هنوز نمی‌داند کجای دنیا؟ گزینه‌هایش بلغارستان، انگلیس و آمریکا هستند. از بچگی ورزش می‌کرده و کلاس باله می‌رفته، اما چهار سال پیش کلاس یوگا می‌رود و حالا در وین مربی یوگا و باله است. این‌ها را گفتم که پیش زمینه‌ای از او داشته باشید. دختر کاملا پخته‌ای است، خیلی سفر کرده، و هشت سال تنهایی از او شخصیتی مستقل ساخته. حالا همین دختر قوی و مستقل، آن شب می‌گفت خسته‌ام. می‌گفت مواظب باش داری چه چیزی را انتخاب می‌کنی! با انتخاب کردن ادامه تحصیل در خارج از کشور، یعنی برای خودت تنهایی خریده‌ای. مثل من که هشت سال این کشور و آن کشور بوده ام و باید زبان جدید و فرهنگ جدید را یاد می‌گرفتم و از صفر شروع می‌کردم و در عین حال به خاطر همین که جایی ثابت نبودم، هیج وقت نتوانستم رابطه‌ای جدی داشته باشم. احساس می‌کنم به جایی تعلق ندارم. من با آدم‌های اینجا متفاوتم، همیشه متفاوت می‌مانم، اما مشکل اینجاست که وقتی برمی‌گردم خانه، می‌بینم این هشت سال تجربه‌ی جدید من را از هم‌وطنانم هم متفاوت کرده است. نه می‌توانم به ازدواج با یک پسر بلغارستانی که همه‌ی این‌ سال‌ها کنار مادرش بوده و من از او قوی‌ترم فکر کنم، و نه به ازدواج با یک خارجی با فرهنگی که از من متفاوت است، و دیدگاهی که به خانواده دارد هم. گفت رعنا، من از این همه قوی بودن خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد کسی باشد که از من قوی‌تر باشد و بتوانم به او تکیه کنم. حرف‌هایش از تنهایی ترس‌های من هم بودند، اما ترس‌هایی که نمی‌توانند مانع از این شوند که راهی را که انتخاب کرده‌ام رها کنم. تنهایی چیزی‌ است که از آن بی‌زارم، و می دانم دوستی‌های موقت، و حتی دایم، هیچ‌وقت نمی‌توانند حتی ذره‌ای شبیه خانواده‌ی آدم باشند. حسی که به خانواده‌ام و اطمینانم از حمایت بی‌چون و چرایشان دارم، اینکه آسایش آن‌ها را به آسایش خودم ترجیح می‌دهم و اطمینان دارم آن‌ها هم همینطورند را، هیچ ‌وقت به هیچ دوستی نداشته‌ام. 

به ماریا گفتم درکش می‌کنم. گفتم من مثل تو سال‌ها در کشور دیگری زندگی نکرده ام، اما چهار سال در خوابگاه بوده‌ام. تهران تا خانه‌ی ما ۴ ساعت بیشتر فاصله ندارد، اما من هم تنهایی را چشیده‌ام. روزهایی که باید روی پای خودت بایستی و می‌دانی کسی آنجا نیست که کمکت کند. شب امتحانی که می‌فهمی باید کتابی را تهیه کنی و بابا نیست که دو ساعت بعد برایت کتاب را خریده باشد. دم امتحانی که مریض شده‌ای و مامان نیست که پرستاری‌ات کند. پسری به تو ابراز علاقه کرده ولی خواهرت نیست که بی‌دغدغه از او مشورت بگیری. از این صرافی به آن صرافی می‌روی که پولی را حواله کنی و می‌فهمی مردها تا می‌بینند دختر تنهایی هستی نرخ را بالا می‌برند. که جدی‌ات نمی‌گیرند. که چقدر دلت می خواهد بابا کنارت باشد. گفتم روزهایی هست که دوست دارم کسی بیاید و مثل یک قهرمان همه‌چیز را راست و ریس کند و من فقط بنشینم و خیالم تخت باشد. اما آیا این واقعیت دارد؟ چنین کسی وجود خارجی دارد؟ آیا همین اشتباه بزرگ نیست که باعث می‌شود ازدواج‌ها به طلاق منجر شوند؟ که مردها را سوپرمن فرض کنیم و منتظر آن مردی باشیم که از قضا یکی مثل خود ماست، اشتباه می‌کند، گاهی احساس ضعف می‌کند، و غول چراغ جادو نیست که آرزوهایمان را برآورده کند. گفتم تو سال‌ها مستقل بوده‌ای، تنهایی سفر رفته‌ای و خوش گذرانده‌ای، شرایط سخت را به تنهایی پشت سر گذاشته‌ای و این یعنی باز هم می‌توانی و به کسی نیاز نداری. و اگر روزی خواستی ازدواج کنی، همین ماریای مستقل می‌مانی که فقط دیگر تنها نیست و همدم دارد. حالا هم که داری به خانه برمی‌گردی، به آن به دید مثبت نگاه کن. این شاید آخرین باری است که بی‌دغدغه کنار خانواده‌ات هستی، از آن لذت ببر و مطمین باش هر زمان حس کردی دوست نداری آنجا بمانی، راه برگشت باز است. تو سه بار از صفر شروع کرده‌ای، پس دوباره می‌توانی. سخت است، اما شدنی.

دیشب توی آشپزخانه بودم که از سر کار برگشت، گفت به حرف‌هایم فکر کرده و خوشحال است که دارد برمی‌گردد خانه. بعد از این همه سال به پدر و مادر و برادرش نیاز دارد و می‌داند آنها نیز به او نیاز دارند. از خوشحالی‌اش خوشحال شدم، و به این فکر کردم گاهی نیاز دارم کسی همین حرف‌ها را به خودم بزند!


(رعنا بابائى)

haaledel.blog.ir


# وبلاگ   

۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۱۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

بی احترامی علیه مردان!

هفته پیش بود، نشسته بودم پای لپ تاپ، تلفن زنگ زد. تلفن روی میز منه تو اتاق. خب معمولن هیچ کس زنگ نمیزنه به تلفن خوابگاه، به جز بچه های اتاق بالایی که مثلن کی شام بخوریم، یا سرپرستی که بپرسه هستیم یا نه. خلاصه که گوشی رو برداشتم و یه "آقا" الو گفت. این یکی که اصلن امکان نداشت، تقریبا مطمئن شدم مزاحمه، خصوصن که مثلن همون اول نپرسید منزل فلانی که بفهمم اشتباه گرفته. یه جور سرد و تندی جواب دادم، تا گفت رعنا خانوم هست؟ اینجا بود که شناختمش.. بابا بود! خیلی ناراحت شدم که اونجوری حرف زده بودم. کلی باهاش حرف زدم و خیلی خوشحال بودم چون غیرمنتظره بود بابا به تلفن اتاق زنگ بزنه.

بعد که حرفامون تموم شد به این فکر کردم که اشتباه از من بوده یا جامعه؟ که عادت دارم وقتی یه مرد زنگ میزنه فکر کنم مزاحمه؟ که وقتی یه مرد یهو تو تلگرام پی ام میده مزاحمه؟ میدونم تقصیر من نیست! انقدر مزاحمت دیدم که پیش فرضم این شده. فکر نمیکنم اونی که زنگ زده ممکنه بابای من نباشه، ولی شاید بابای یکی دیگه باشه، یه "آدم" محترم باشه که اشتباه گرفته. جامعه باعث شده نتونم به مردم جدا از جنسیتشون فکر کنم؛ که وقتی یه مرد داره از رو به رو میاد تو پل هوایی یا پیاده رو، یا تو پله برقی پشت سرم وایمیسته، نتونم مثل یه آدم عادی رفتار کنم. اخم میکنم، خودمو کنار میکشم، کارایی که اگه یکی با بابام بکنه ناراحت میشم که با خودش چی فکر کرده راجع به بابام؟ ولی با این حال این پوسته دفاعیه که واسه خودم میسازم و فعلا راه دیگه ای واسه کاهش مزاحمت به ذهنم نمیرسه! 

این خشونت علیه زنان، برمیگرده و میشه بی احترامی علیه مردان...

راهی هست؟


#وبلاگ http://haaledel.blog.ir

(رعنا بابائی)


# وبلاگ   

۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

معمولاً لفظ «مواظب باش» دو جا به کار می‌ره


1- وقتی که چیز ارزشمندی وجود داره مثلا: «مواظب پول‌ها باش»

2- وقتی خطری وجود داره مثلا: «مواظب مار باش»


وقتی می گن «مواظب خودت باش» منظورشون کدومه؟!


(سید مرتضی موسوی)

وبلاگ: http://smomoo.mihanblog.com/post/20


# وبلاگ   

۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

Competition freak:


چندین سال پیش بود که برای اولین بار پلک چشمم شروع به پریدن کرد. یک پرش عادی نبود، بلکه پرش‌هایی پی‌در‌پی و آزاردهنده. اوایلِ امر، این رخداد برایم بسیار عجیب می‌نمود. بعد از مدتی متوجه شدم این اتفاق در دوره‌هایی از زمان رخ می‌دهد که من ایامِ پرتنش و پراسترسی را پیشِ رو دارم.


مدت ها بود این پرش‌ها متوقف شده بود؛اما این روزها نیز پلکم می‌پرد و بسیار مرا آزار می‌دهد. این اتفاق مرا به فکر فرو داشت که به راستی چرا؟ چرا نگران هستم؟ چرا ذهنم پیوسته درگیر تنش و استرس است؟ آیا دلیلِ بیرونیِ محکمی وجود دارد یا این عوامل درونی هستند که بیشتر باعث این امر شده‌اند؟


به نتایج جالبی رسیدم. به خود، نگرانی‌ها و دغدغه‌هایم اندیشیدم و در دلایل آن‌ها تعمّق کردم و فهمیدم که به طرز شگفت‌آوری من یک معتاد هستم! معتاد به رقابت! معتاد به مسابقه دادن با عالم و آدم و تشنه کسب عناوین و اعداد افتخارآمیز. چیزی که گمان می کنم شایسته است در انگلیسی به آن کلمه‌ی competition freak اطلاق شود. متاسفانه فقط من نیستم که به این مشکل گرفتارم، گمان می‌کنم بسیاری از اطرافیانم دچار این حالت باشند. در واقع محیط از همان ابتدای دوران مدرسه با آزمون‌های ورودی، معدل و تمام اعداد و مقا‌م‌هایی که ردیف و پشت سر هم به دانش آموزان الصاق(!) می‌شود تا حال حاضر که در دانشگاه هستیم و جو تنها به رقابت بر سر صدم به صدم معدل محدود نمی‌شود و هر آن چه که در رزومه قابل ذکر باشد معیاری برای رقابت است، ما را این گونه بار آورده است. در کلاس اول ابتدایی با کسب نمره 19 در درس ریاضی دل شکسته می‌شویم. در کلاس پنجم با کسب معدل 19.90 احساس بازنده بودن و عقب ماندن از خِیلِ همکلاسی‌های معدل بیستی داریم. در کلاس دوم راهنمایی به دلیل کسب تعداد مقام کمتر در مسابقات ناحیه‌ای نسبت به هم کلاسیان خود احساس حقارت می‌کنیم و... تا به دانشگاه می‌رسیم و این عرصه رقابت جدی‌تر و تاثیرگذارتر می شود تا به کارزاری بدل گردد و ما جنگنده‌های آن می‌شویم. زره می‌پوشیم و وارد کارزار می‌شویم و بی‌هدف شمشیر خود را این سو و آن سو نشانه می‌رویم باشد که در گوشه‌ای از این میدان افتخاری نصیب ما شود و به ما نسبت به سایرین رجحان بخشد. گاهی نیز شمشیر را غلاف می‌کنیم و به دستاوردهای سایر جنگجوها می‌نگریم. در این مواقع مهم نیست دستاوردهای ما چه باشد، به هر حال بعید است احساس رضایت کنیم و غالبا حس بازنده بودن است که در ما برمی‌خیزد. در این موقعیت برخی به سرعت شمشیر را آخته می‌کنند و بیش از پیش با سرعت شروع به رقصاندن آن در میدان علم و دانش می‌کنند. برخی هم ممکن است ناامید شوند و با شمشیری غلاف شده میدان را ترک گویند، شاید به سوی میدانی دیگر.


در این اثنی ما به شدت غافلیم از این که: تعریف حقیقی بازنده و برنده چیست؟ ارزش و معیار حقیقی برای سنجیدن انسان‌ها چیست؟ آیا الزاما انسان ها نسبت به همدیگر قابل سنجش هستند؟ آیا باید همیشه برنده بود؟ بازنده ها چه چیزی را از دست می‌دهند که برنده‌ها به دست می‌آورند؟


می‌اندیشم و می‌اندیشم بدین امید که پاسخی برای این سوال‌ها بیابم. پلکم می‌پرد... من اشرف مخلوقات هستم... بار دیگر پلکم می‌پرد... من همان مخلوقی هستم که شاعر بزرگ، مولانا، مدعیست جهانی عظیم‌تر و پیچیده‌تر از جهان خارج در من نهفته است... این بار هر دو پلکم هم زمان می‌پرند... من فراتر از آن هستم که با برچسب‌هایی از جنس اعداد و عناوین ارزش گذاری شوم... پلکهایم را با دست می‌گیرم تا از پرش بایستند... من تسلیم عناوین گول‌زننده بازنده و برنده نخواهم شد و می‌پذیرم که هر کسی که در زندگی به رضایت از خویشتن برسد به سبک خود و با معیارهای خودش برنده است... پلک راستم برای آخرین بار می‌پرد و...


(نیلوفر ظریف)​​​​​​​​​​​ 

وبلاگ: http://najva-nameh.blogfa.com/post/48


# دیدگاه    # وبلاگ   

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته