سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


صراط المستقیم

همه‌ی ما یه خفنیتی داشتیم، یکی رتبه برتر بوده، یکی مدال‌دار،  یکی قبل ورودش دِولوپر بوده، یکی شرکت کار می‌کرده و... .  و حتما از همه‌ی ما خواسته شده که بریم و به عنوان یه سال بالایی مشاوره بدیم به آدمای مختلف -کنکوری‌ها، المپیادی‌ها، و... - منم از این قضیه مستثنی نبودم. همیشه دلم می‌خواست که تجربیاتم رو در اختیار بقیه و من جمله سال پایینی‌ها قرار بدم و نذارم با اشتباهاتی که من کردم و مشکلاتی که باهاشون دست و پنجه نرم کردم مواجه بشن. تابستون با چندنفر از ورودی‌ها که می‌شناختم صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم آگاه‌ترشون کنم اما تصمیم گرفتم که این انتقال تجربه رو وسیع‌تر کنم و سعی کنم که سرگروه اردو ورودی بشم. اما خوشبختانه (اون موقع بدبختانه) نشد. همین رد شدنم باعث شد کلی فکر کنم سر کلی قضیه و نتیجه این فکر کردن‌ها بعد دو ماه شده کلی سوال لاینحل که واقعا جایگاه ما توی تعیین مسیر یه آدم دیگه چیه؟ آیا ما حق داریم که راهی که خودمون رفتیم رو به یه آدم دیگه غالب کنیم؟ چجوری میشه انتخاب کردن مسیر رو یاد آدم‌ها داد به‌جای انتخاب شدن مسیر؟ تا کی میخواهیم راه بقیه رو دنبال کنیم و اجازه بدیم بقیه راهشون رو به خورد ما بدن؟ راه راست کجاست؟


(ناشناس)


۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

اگه شما فقط یه قطره جوگیری توی وجودتون داشته باشید بعد از دیدن این فیلم دوس دارین چی کاره بشید؟؟؟

https://m.imdb.com/title/tt0097165/

نمیدونم چرا تصمیم گرفتم بین اینهمه فیلم مورد علاقه اینو پیشنهاد بدم اما شاید از توی بعضی از ماها یه آقای کیتینگ خوب دربیاد(شایدم نیاد اما میدونم که میاد!!!)...اونم توی زمانی که بچه ها یاد نمیگیرن چیزی که غلطه فرق نمیکنه کجا نوشته شده باشه باید پاره اش کرد یا حتی مثل دالتون(یکی از شخصیتا) جوییدش بعدم تفش کرد توی سطل آشغال، خود ماام البته بلد نبودیم! اما کاش بعدیای ما بدونن! 

مخصوصا با سر و کار خیلی کمی که با دبیرستانیای فعلی دارم میبینم که هر ثانیه تمام فکر و ذکرشون تست و کنکوره! آدمایی که هر کدوم میتونستن یه نویسنده، یه موزیسین، یه نقاش، یا حتی یه ستاره شناس خوب بشن!

اگه دیدینش و دلتون خواست که یه آقای کیتینگ بشید چند ساله دیگه ام ببینیدش و حتی چند سال بعدش و بعدتر؛ کی میدونه شاید یه روز کد زدن خستتون کرد!


(عطیه مقدم)


# فیلم   

۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته
يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۵۴ ب.ظ

«سختی دوری مشترکه، ولی دوری رو سختش نکنیم»


از ورودی ۹۷ در جلسه حضور داشتند تا ورودی ۹۷، یکی مو در این دانشگاه سپید کرده بود و  دیگری در حال آشنایی با زبان کامپیوتری‌ها، و من نیز جمع‌بند.

ابتدا از دوستی گفتیم، از این که دوری و دوستی فراتر از ضرب المثل، وقتی حتی اشتراکاتان را هم حفظ کنید، چندان ساده نیست. حتی ممکن است از لحاظ مکانی خیلی نزدیک باشید ولی از لحاظ فکری خیلی دور. اما آدم نیاز دارد بعضی وقت‌ها گپ بزند، گپ‌هایی صمیمی. دیدم که محبت می‌تواند این صمیمت را در دوری ایجاد کند، پس چرا به دیگران محبت نکنیم؟ محبت بی‌دریغ.

سپس به سراغ هویت ملی رفتیم، در حالی که یاد مام وطن را با چای و بیسکویت مادر زنده نگه می‌داشتیم. از شهر و دیارمان گفتیم و ایرانیان خارج از کشور. از این که هنوز در میان تفرقه ، اتحاد نسبی وجود دارد و در بعضی شهرها شما حتی می‌توانید تجربه‌های ایرانی‌تری از خود ایران داشته باشید.

بعد از این سراغی از دلتنگی گرفتیم، اما راستش این قدر دلم را تنگ کرده‌اند این روزها که از نوشتن از آن عاجزم.

و در نهایت بحث خانواده پیش آمد، این که رنج مختلفی از تعامل خانواده داریم، از درددل‌های روزانه، تا پیچاندن‌های ماهانه. چیزی که قابل توجه بود، بیان تناسب میان دردل فرد دور شده با فرد مانده بود. این که حدی را نگه داریم که از ما بی‌خبر نباشند، و گرنه نگران‌مان می‌شوند، و این که در بین شادی‌هامان صرفا به بیان مشکلاتمان نپردازیم.


این بود برداشت من از آن‌چه در گپ‌بزنیم گذشت. اما به نظر خوشبختانه تفاوت دیدگاه وجود داشت و امیدوارم هرکس توشه‌ی خودش را از این محفل دورهمی به همراه برده باشد. خوشحال می‌شویم اگر سایر حاضران جمع نیز از آن‌چه برایشان جال بود بگویند. 


گپ بزنیم حاصل تلاش گروه چهارنفره‌ای بود که از دل دورهمی سختش نکنیم به وجود آمده. به امید خدا می‌خواهیم این جلسات ادامه دار باشد و محلی باشد برای تعامل دیدگاه‌های گوناگون و حرف‌هایی که سخت شده است.



(آرش پوردامغانی)


# دوری    # گپ‌بزنیم   

۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

خب بگذار امروز حرف‌‌های عجیبی بزنم. من که هر بار گله می‌کنم از این پیرمرد که هر چه دلش می‌خواهد می‌گوید و هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند. اصلاً تو گویی هر بار در مقابلش به سان شهرزاد باشم در مقابل بزرگ‌آقا که ساکت می‌شد و می‌گفت چشم. این بار هم ساکت شدم و گفتم چشم با اینکه هر بار اذیت می‌شوم از حرف‌هایش. اما امروز فکر کردم که پیرمرد در پس این تلخی‌ها و آزارهای کلامی دنبال چیز دیگری ست. که شاید فرقش با بزرگ‌آقای خودخواه و منفعت طلب همین بود.


حرف‌هایی می‌زد شبیه حرف‌هایی که معلم‌های کهنه‌کار مدرسه به‌مان می‌زدند. که می‌گفتند حواستان باشد به این عمری که صرف بیهودگی‌ها می‌کنید. می‌گفتند زمانی کسی در مدرسه جرئت نداشت کتاب‌های تست قلمچی را همراهش داشته باشد انقدر که این روش علم‌آموزی، برای بچه‌ها مذموم بود. امروز حرف‌های پیرمرد هم از همین جنس بود. شاید همین بود که بالأخره دوباره دلم با او نرم شد.


کاری ندارم که دقیقاً چه می‌گفت و با چه قسمتی از حرف‌هایش موافق بودم و با چه قسمت‌هایی نبودم. اما گاهی وقت‌ها خوب است فکر کنیم این چهره‌های ترسناک و تلخ، شاید ثمره‌ی یک دل پر باشند. دلی که برای نسل جوان می‌سوزد و چون می‌ماند که چه کند، درددل‌هایش را با همین تلخی‌ها بروز می‌دهد. که کاش می‌شد برای دلت کاری کرد، پیرمرد. :)


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دهه هشتادی

دیشب مهمون داشتیم. ‌پسر دختر عمم (محمد طاها) که ۱۱ سالشه اومد پیشم بهم گفت شب میشه پیش تو بخوابم؟ گفتم باشه.
من که رفتم تو اتاق، اونم یکم بعدش اومد و رفت نشست روی تخت. من داشتم کارام رو می‌کردم. گفت یه ورق کاغذ با مداد داری بهم بدی؟ کاغذ و مداد رو بهش دادم و اونم مشغول شد. من حین کارای خودم‌ چند وقت یک بار نگاش می‌کردم، نشسته بود داشت به سختی فکر می‌کرد. با خودم گفتم احتمالا داره فکر می‌کنه چه نقاشی‌ای بکشه! بعد از ۱۰ دقیقه گفت نوک مداد شکست. بهش گفتم خودکار می‌خوای؟ گفت باشه اشکال نداره. با خودم فکر ‌کردم این بچه‌ها چطوری با خودکار نقاشی می‌کشن؟!! من تا همین چن سال پیش از چیزی که نشه پاکش کرد ترس داشتم :joy:
بعد از نیم ساعت دیدم خوابش برده. منم برقو خاموش کردم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم مهمونا رفته بودن (یخورده دیر بیدار شدم :دی). دیدم یه برگه با یه سری نوشته روش کنار تخت افتاده. متوجه شدم اولش با مداد نوشته شده و بقیش با خودکار. فهمیدم محمد طاها دیشب نقاشی‌ نمی‌کشیده و داشته یه چیزی می‌نوشته. ترجیح می‌دم چیزی در مورد متنش نگم و خودتون بخونید. فقط بعد از خوندنش یه مقدار دیدم نسبت به دهه هشتادیا عوض شد :blush:

(سعید مسعودیان)



۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

ساعت 3ونیم شبه. یعنی صبح به عبارت دیگه

یه چیز ذهنمو مشغول کرد

دنبال این کانال گشتم که براش بنویسم...

خواستم بگم فکر کنم هممون اینطوری هستیم که دوست داریم  #اولین و #زیباترین لحظه های کسی که دوستش داریم و خودمون با هم باشه ،دقت کنین اولین هم جزوش بود...!

میخوام بگم لطفا انقدر حریم ها رو حفظ بکنین که اگه کسی ، یکیو دوست داره ، نیاد به این فکر کنه که اون اولینش ،حتی شاید اولین نگاه یا لبخند دونفرش، با یکی دیگه بوده...

نمیدونم چجوری بگم

رُک ش این میشه که اگه خودتون از یه حدی هم بیشتر به خودتون آزادی میدین، این رو هم در نظر داشته باشین که اون آدم موقتی برای شما، آدم دائمی برای یکی دیگه و خودشه و خواهشا بیشتر نزدیک هرکسی نشین.

حتی اگه برا خودتون مهم نیست

فکر کنین لطفا.... مرسی

این مسئله متاسفانه صحت داره .


(نویسنده ناشناس)


۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

https://www.imdb.com/title/tt8465676

گاهی سخته که از دید بقیه ببینیم زندگی رو. پیشنهاد میکنم اینو ببینید. مخصوصا اگه پسر هستید :دی

#فیلم
(محمدهادی سالاری)



۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

امسال بعد گرفتن غذا از سلف زمان بیشتری دنبال جای نشستن و هم‌صحبت می‌گردم. چون آشناها کمتر شدن و غذا هم تنهایی از گلوم پایین نمی‌ره.

از اون طرف لذت هم‌صحبتی با آدم‌ها بیشتر شده. آدمیم دیگه! تا طعم نداشتن نچشیم مزه داشتن رو حس نمی‌کنیم.


امروز خیلی جالب بود. سر نهار بحث استادای ریاضی و کامپیوتر شد. علی (فرض کنید دو سال بزرگتر از من :دی) گفت: «به نظر من استادای دانشکده کامپیوتر مثل معلمای آموزش‌پرورش‌اند و استادای ریاضی مثل معلمای حلی».

سعی کردم مثال نقض بزنم ولی تا حد خوبی ناتوان بودم (اصلا بحثم مصداق و ... نیست). یه جا گفتم فلانی دیگه خدایی خوبه. [هرچند قبول ندارم :دی ولی] گفت اون معلم نمونه‌ی آموزش پرورشه :)))

خلاصه الان نصف شبی داشتم به همون حرف فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم فرق معلمای حلی چی بود. یه کم فکر کردم دیدم معلم‌های دبیرستان عاشق بودن. عاشق چیزی که می‌گفتن، عاشق بچه‌ها، عاشق در و دیوار مدرسه، و ... بعد با خودم فکر کردم که چی لازمه تا استادای ما عاشق شن. یاد این جمله افتادم که لازمه‌ی عشق شناخته. بی‌خیال شدم. احتمالاً[!] نمی‌دونم چرا ولی بی‌خیال نوشتن شدم :دی


وقتی تصمیم گرفتم این رو بنویسم صدای یه پیر فرزانه‌ای اومد توی گوشم. یه پیرمرد عاشق که من در جواب محبتاش بد قولی کردم.


بامداد ۱۵ تیر ۱۳۹۷


(امیرعلی معین‌فر)


# دانشکده    # دلنوشته   

۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته
شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ

توی گپ‌بزنیم، می‌خوایم دور هم جمع بشیم و با هم در مورد چیزهایی که حرف‌زدن در موردشون برامون سخت شده، گپ بزنیم.

در جلسه‌ی اول، درباره‌ی دوری حرف می‌زنیم. حسی که اکثرمون به صورت جدی باهاش برخورد کردیم و خواه‌ناخواه توی آینده بیشتر تجربه‌اش می‌کنیم، اما بعضا توی تصمیم‌گیری‌هامون بهش توجه نمی‌کنیم.

حالا که نزدیک هم هستیم، بیاید با گفتن تجربه‌هامون، دوری‌هامون رو در کنار چای، شیرین‌ کنیم.


🏫 طبقه ۹ دانشکده کامپیوتر

⏰ چهارشنبه ۲۳ آبان ساعت ۱۶ تا ۱۸


# دوری    # گپ‌بزنیم   

۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

رایانش-دکترضرابی


بعد از چهار سال از انتشارش در رایانش، تازگی و ظراف   این یادداشت دکتر ضرابی روز به روز برایم بیشتر ملموس می‌شود.

مواظب خودمان باشیم...


(آرش پوردامغانی) 


# یادگاری   

۱۵ آبان ۹۷ ، ۱۷:۴۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته