امسال بعد گرفتن غذا از سلف زمان بیشتری دنبال جای نشستن و همصحبت میگردم. چون آشناها کمتر شدن و غذا هم تنهایی از گلوم پایین نمیره.
از اون طرف لذت همصحبتی با آدمها بیشتر شده. آدمیم دیگه! تا طعم نداشتن نچشیم مزه داشتن رو حس نمیکنیم.
امروز خیلی جالب بود. سر نهار بحث استادای ریاضی و کامپیوتر شد. علی (فرض کنید دو سال بزرگتر از من :دی) گفت: «به نظر من استادای دانشکده کامپیوتر مثل معلمای آموزشپرورشاند و استادای ریاضی مثل معلمای حلی».
سعی کردم مثال نقض بزنم ولی تا حد خوبی ناتوان بودم (اصلا بحثم مصداق و ... نیست). یه جا گفتم فلانی دیگه خدایی خوبه. [هرچند قبول ندارم :دی ولی] گفت اون معلم نمونهی آموزش پرورشه :)))
خلاصه الان نصف شبی داشتم به همون حرف فکر میکردم. داشتم فکر میکردم فرق معلمای حلی چی بود. یه کم فکر کردم دیدم معلمهای دبیرستان عاشق بودن. عاشق چیزی که میگفتن، عاشق بچهها، عاشق در و دیوار مدرسه، و ... بعد با خودم فکر کردم که چی لازمه تا استادای ما عاشق شن. یاد این جمله افتادم که لازمهی عشق شناخته. بیخیال شدم. احتمالاً[!] نمیدونم چرا ولی بیخیال نوشتن شدم :دی
وقتی تصمیم گرفتم این رو بنویسم صدای یه پیر فرزانهای اومد توی گوشم. یه پیرمرد عاشق که من در جواب محبتاش بد قولی کردم.
بامداد ۱۵ تیر ۱۳۹۷
(امیرعلی معینفر)