سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبی» ثبت شده است


روایتی از مهر از زبان محمد صالح علا

 

(محمد لطیفیان)


# ادبی   

۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۸:۳۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

کنکوری که بودم، می‌رفتم می‌نشستم تو اتاقک بالای خونه درس می‌خوندم. یه میزی داشتم، فرسوده و قدیمی، بزرگ و گسترده. سه تا صندلی همیشه توی اون اتاق بود. یکیش رو خودم روش می‌نشستم یکیش اون طرف میز، روبروم بود. سومی هم سرگردون بود. گاهی کنار قفسه، گاهی اون‌طرف میز کنار دومی. وقتایی که خسته و کلافه می‌شدم، کتابایی که روی میز بودند رو می‌بستم می‌گذاشتم یه گوشه. بعدش می‌رفتم پایین توی دوتا استکان کمر باریک لب طلایی چایی می‌ریختم و می‌گذاشتمشون توی دوتا نعلبکی لب طلایی که سر همون استکان‌ها بود، دوتا نبات زعفرونی دسته‌دار، یه قندون فلزی پر از قند، می‌گذاشتم توی سینی کوچیک قدیمی آلومینیومی که پر از خش شده بود و دوتا دسته رو به بالا داشت. می‌آوردم توی اتاق. اونم می‌اومد. می‌نشست روبروم. خیلی زیبا بود. خیلی زیاد. همه‌ی چروکای صورتش رو یادمه. چشماش درشت بودن. یه رنگ نزدیک به سبزی داشت. آدم رو مسخ می‌کرد. مردمک‌های چشمش هم بزرگ بودن. اصلا تا جایی که یادم میاد بیشترِ چشمش مردمک بود. سیاهِ سیاه. انگار می‌خواست آدم رو بکشونه توی خودش. شایدم خود سیاه چاله بود و نمی‌دونستم. چی می‌دونستم ازش که بخوام واقعیت چشمش رو بدونم. مژه هاش. قهوه‌ای روشن بودن. می‌درخشیدن. چه درخششی. دور چشمش پر از چروک بود. چروکای ریز و درشت. پوستش سفید بود. در عین چروکای زیادش، نرم و لطیف بود. شفاف بود. می‌شد بعضی مویرگ‌های صورتش رو دید. سر لپاش همیشه صورتی بود. ریش و سبیلش سفید بودن. سفیدِ سفید. جالبه که هرچی به موهاش فکر می‌کنم اصلا یادم نمیاد چطور بودن. انگار هیچوقت ندیدمشون. کلاه و شنل عنابی‌رنگ مخملش رو خوب یادمه. لبخند هیچ‌وقت از لباش نمی‌رفت. همین بود که لپاش همیشه گل انداخته بودن دیگه. هرچی من گله می‌کردم بهش، هرچی غر می‌زدم و اخم می‌کردم، فقط و فقط لبخند می‌زد. حتی هیچی به زبون نمی‌آورد. از لبخندش می‌فهمیدم چی می‌گفت ولی. همیشه جوابایی داشت برام که هیچ پیش‌بینی‌شون نمی‌کردم. من غر می‌زدم و چاییم یخ می‌کرد، اون چایی می‌خورد و نگاهم می‌کرد و گوش می‌کرد و لبخند می‌زد. هیچی نمی‌گفت، ولی همیشه بعد رفتنش من شادِ شاد بودم. گاهی هم می‌اومد، وقتی براش نداشتم، ساعت‌ها روی اون صندلی سوم منتظرم می‌شد تا برم چایی دم کنم بخوریم. که غر بزنم و بشنوه. انگار لذت می‌برد از این غر شنیدن‌ها. خیلی وقتا پیش می‌اومد که شب می‌شد، خسته می‌شدم و می‌خوابیدم، صبح که برمی‌گشتم می‌دیدم با همون لبخند مهربونش نشسته همون‌جا. شرمنده می‌شدم، ولی بازم براش وقتی نمی‌گذاشتم. اونم هیچ‌وقت هیچی بهم نمی‌گفت. فقط و فقط و فقط لبخند می‌زد.


بعد از اون سال، خیلی دور شدم ازش. بعد اون دیگه فقط یه بار خدا رو دیدم. شب توی جاده. هیچ چراغی نبود جایی، ولی نور ماه بود. در حدی بیرون رو می‌دیدم که بدونم خیلی دور از اتوبوس، یه تپه ای بود. فقط خط بالای اون تپه رو می‌دیدم. همون‌جا ایستاده بود. اولش خیلی ترسیدم. از یادم رفته بود اصلا. نشناختمش. چند ثانیه‌ای گذشت تا یادم اومد همونیه که باهاش مدت‌ها چایی می‌خوردم و از لبخندش حظ می‌کردم. همون‌جور بود هنوز. با همون لبخند. این دفعه یه حرفی داشت باهام، اومد نزدیک گوشم، گفت "من که گفته بودم هستم"  رفت.


حالا باز من گله دارم. چایی دم کردم. ولی اون میز و صندلی ها دیگه خیلی زهوار دررفته شدن. هیچ جایی رو ندارم که بشونمش روبروم. ولی چایی دم کردم که بیاد. میاد. ما به میز و صندلی نیاز نداریم. تو فقط باید بگی کجایی؟ چرا دیگه نمیای بهمون سر بزنی؟ به چه زبونی باید گفت، لبخندت رو کم داریم این روزا.


# ادبی   

۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۳۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته