سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است


 

 

(احسان کریمی‌آرا)


# آهنگ   

۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سلام

یک تجربه‌ای که در دوران دانشگاه کسب کرده‌ام اهمیت داشتن هدف است. تا قبل از دانشگاه مسیر زندگی برای آدم تا حدود زیادی مشخص است و تعیین کاری که باید انجام داد خود به خود توسط شرایط محیط مشخص می‌شود. اما در دانشگاه فرد باید تصمیمات مهمی بگیرد که در سرنوشت او تاثیر زیادی دارد لذا خودش باید برای خودش هدف تعیین کند و واقعا هم کار سختی است! نکته مهم در رابطه با هدف، این است که دقیقا باید بدانی کجا هستی و کجا باید بروی و از چه راهی باید حرکت کنی. به بیان دیگر این که فردی بداند می‌خواهد خوشحال باشد یا مهندس خوبی بشود یا پولدار بشود مطلقا معنی هدف نیست بلکه هدف وقتی است که دقیقا تعریف شده به طوری که دیگران نیز به راحتی می‌دانند که من و شما کی، در کجا خواهیم بود، تا زمانی که کی و کجا مشخص نشود سخن از هدف بی معنیست. نکته بعد این که باید در فراسوی هدف خود مقصود و منظوری (purpose) را دنبال کنیم و بالاتر از آن معنا و meaningای برای خود قائل باشیم. نیچه به زیبایی میگوید "هرکس که در زندگی چرایی دارد با هر چگونگی ای میسازد" امروزه می‌دانیم انسان بدون معنا و مقصود احتمالا از پا در می آید و دچار افسردگی، اضطراب و خشم و قهر می‌شود و بدون هدف در زندگی سرگردان است. و منظور از داشتن معنی این است که فرد صبح که از خواب بیدار می‌شود دنبال هدف یا هدف‌هایی باشد که آن‌ها را دوست دارد و درست می‌داند و برای انجام دادنشان از درون احساس وجوب میکند نه اینکه همه چیز از بیرون به او تحمیل شود و هر لحظه ببیند چه کسی چه تکلیفی برای او معین کرده است.


(امیررضا معمارزاده)

به نقل از دکتر فرهنگ هلاکویی 


# علوم_انسانی    # هدف   

۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

Competition freak:


چندین سال پیش بود که برای اولین بار پلک چشمم شروع به پریدن کرد. یک پرش عادی نبود، بلکه پرش‌هایی پی‌در‌پی و آزاردهنده. اوایلِ امر، این رخداد برایم بسیار عجیب می‌نمود. بعد از مدتی متوجه شدم این اتفاق در دوره‌هایی از زمان رخ می‌دهد که من ایامِ پرتنش و پراسترسی را پیشِ رو دارم.


مدت ها بود این پرش‌ها متوقف شده بود؛اما این روزها نیز پلکم می‌پرد و بسیار مرا آزار می‌دهد. این اتفاق مرا به فکر فرو داشت که به راستی چرا؟ چرا نگران هستم؟ چرا ذهنم پیوسته درگیر تنش و استرس است؟ آیا دلیلِ بیرونیِ محکمی وجود دارد یا این عوامل درونی هستند که بیشتر باعث این امر شده‌اند؟


به نتایج جالبی رسیدم. به خود، نگرانی‌ها و دغدغه‌هایم اندیشیدم و در دلایل آن‌ها تعمّق کردم و فهمیدم که به طرز شگفت‌آوری من یک معتاد هستم! معتاد به رقابت! معتاد به مسابقه دادن با عالم و آدم و تشنه کسب عناوین و اعداد افتخارآمیز. چیزی که گمان می کنم شایسته است در انگلیسی به آن کلمه‌ی competition freak اطلاق شود. متاسفانه فقط من نیستم که به این مشکل گرفتارم، گمان می‌کنم بسیاری از اطرافیانم دچار این حالت باشند. در واقع محیط از همان ابتدای دوران مدرسه با آزمون‌های ورودی، معدل و تمام اعداد و مقا‌م‌هایی که ردیف و پشت سر هم به دانش آموزان الصاق(!) می‌شود تا حال حاضر که در دانشگاه هستیم و جو تنها به رقابت بر سر صدم به صدم معدل محدود نمی‌شود و هر آن چه که در رزومه قابل ذکر باشد معیاری برای رقابت است، ما را این گونه بار آورده است. در کلاس اول ابتدایی با کسب نمره 19 در درس ریاضی دل شکسته می‌شویم. در کلاس پنجم با کسب معدل 19.90 احساس بازنده بودن و عقب ماندن از خِیلِ همکلاسی‌های معدل بیستی داریم. در کلاس دوم راهنمایی به دلیل کسب تعداد مقام کمتر در مسابقات ناحیه‌ای نسبت به هم کلاسیان خود احساس حقارت می‌کنیم و... تا به دانشگاه می‌رسیم و این عرصه رقابت جدی‌تر و تاثیرگذارتر می شود تا به کارزاری بدل گردد و ما جنگنده‌های آن می‌شویم. زره می‌پوشیم و وارد کارزار می‌شویم و بی‌هدف شمشیر خود را این سو و آن سو نشانه می‌رویم باشد که در گوشه‌ای از این میدان افتخاری نصیب ما شود و به ما نسبت به سایرین رجحان بخشد. گاهی نیز شمشیر را غلاف می‌کنیم و به دستاوردهای سایر جنگجوها می‌نگریم. در این مواقع مهم نیست دستاوردهای ما چه باشد، به هر حال بعید است احساس رضایت کنیم و غالبا حس بازنده بودن است که در ما برمی‌خیزد. در این موقعیت برخی به سرعت شمشیر را آخته می‌کنند و بیش از پیش با سرعت شروع به رقصاندن آن در میدان علم و دانش می‌کنند. برخی هم ممکن است ناامید شوند و با شمشیری غلاف شده میدان را ترک گویند، شاید به سوی میدانی دیگر.


در این اثنی ما به شدت غافلیم از این که: تعریف حقیقی بازنده و برنده چیست؟ ارزش و معیار حقیقی برای سنجیدن انسان‌ها چیست؟ آیا الزاما انسان ها نسبت به همدیگر قابل سنجش هستند؟ آیا باید همیشه برنده بود؟ بازنده ها چه چیزی را از دست می‌دهند که برنده‌ها به دست می‌آورند؟


می‌اندیشم و می‌اندیشم بدین امید که پاسخی برای این سوال‌ها بیابم. پلکم می‌پرد... من اشرف مخلوقات هستم... بار دیگر پلکم می‌پرد... من همان مخلوقی هستم که شاعر بزرگ، مولانا، مدعیست جهانی عظیم‌تر و پیچیده‌تر از جهان خارج در من نهفته است... این بار هر دو پلکم هم زمان می‌پرند... من فراتر از آن هستم که با برچسب‌هایی از جنس اعداد و عناوین ارزش گذاری شوم... پلکهایم را با دست می‌گیرم تا از پرش بایستند... من تسلیم عناوین گول‌زننده بازنده و برنده نخواهم شد و می‌پذیرم که هر کسی که در زندگی به رضایت از خویشتن برسد به سبک خود و با معیارهای خودش برنده است... پلک راستم برای آخرین بار می‌پرد و...


(نیلوفر ظریف)​​​​​​​​​​​ 

وبلاگ: http://najva-nameh.blogfa.com/post/48


# دیدگاه    # وبلاگ   

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

اهداف عجیب:

معمولا دور و بر عید، اتفاقات سالی که گذشت رو مرور می‌کنم و برای سال پیش رو هم یه سری هدف می‌نویسم، در واقع یه سری هدف هستن که از سالی به سال دیگه انتقال پیدا می‌کنن! مثل ورزش و کاهش وزن و درس و … . 

امسال یه سری هدف‌ جالب هم اضافه کردم، مثلا «دوست شدن با آدمایی که دوست دارم»! خیلی وقتا پیش میاد که دلم می‌خواد با کسی دوست بشم ولی هیچ وقت جرئت نمی‌کنم پیش برم، مثل یک نفر که دورادور می‌شناسم و بدون اطلاع خودش خیلی روی زندگیم تاثیر گذاشته. امسال این هدف رو نوشتم و برای شروع هم رضا و رسول رو انتخاب کردم. اولش خیلی سخته! مثلا یادمه همین پیام دادن به رسول چند هفته یکی از todoهام بود، ولی خیلی از کارها به اندازه‌ای که از دور به نظر می‌رسن سخت نیستن.

یک هدف دیگه هم «دخالت ندادن سن افراد توی ارتباطم باهاشون» بود، یه مشکل بزرگم همیشه این بوده که رفتارم با بزرگترا و کوچکترا خیلی خیلی تفاوت داره، امسال تلاش می‌کنم این تفاوت رو تا حد امکان کاهش بدم، چون به نظرم معنای خاصی نداره.

این هدف‌های عجیب رو بیشتر از هدف‌های معمول هر سال دوست دارم. شاید بقیه هم از این هدف‌ها داشته باشن. شما چه هدف‌های جالبی داشتید؟ یا دارید؟


(علی چوپان)

#تجربه


۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

«سختش نکنیم»


اسم کانال رو که می‌بینم به فکر می‌روم! بگذار کمی فکر کنم ببینم چه چیزهایی در اطرافمان هست که سختش کرده‌ایم.

اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد حرف یکی از دوستانم است که می‌گوید حرف زدن با استاد را سختش کرده‌ایم. به جای این که ایرادات را به خودش بگوییم در گروه‌ها یا به سال پایینی‌ها می‌گوییم، و برای همین چقدر سختش کرده‌ایم این که جلسه اول بدون پیشداوری بنشینی سر کلاس استاد و خودت از نو استاد را بشناسی. شاید اگر چند جلسه فرصت باشد بفهمی چقدر متفاوت‌اند شنیده‌ها با دیده‌ها...


(عرفان لقمانی)



# دیدگاه   

۱۲ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

به نامش.


حتی اگر در کودکی، آن هدف متعالی که در آینده به دنبالش بودیم، خلبان شدن نبود، یا ستاره‌ها را نمیشمردیم، حداقل از شانه‌های پدر که بالا رفته‌ایم!

به راستی، مگر خلبان شدن، چه داشت که چون وحی منزل، آرزوی کودکی‌مان بود؟

پرواز، پرواز و معراج، همه‌ی آنچه که بالا رفتن را می‌خواهد، گویی برای آن کودک ۶ ساله که روزگاری، دست بر قضا، ما هم او بوده‌ایم، از همه چیز جذاب‌تر است.

اما اکنون بالا رفتن را فراموش کرده‌ایم، ستاره‌ها را نمی‌شماریم و دیگر برای خلبان شدن دلمان غنج نمی‌زند، شاید همه آن چه که خوب است را فراموش کرده‌ایم.

اما حداقل گاهی فکر کنیم که  آن «تنظیمات کارخانه»، که همیشه درست بوده، ما را کمال‌طلب خواسته، تعالی‌طلب، بلندی‌طلب!

ما را چه شده، که حالا، «تنظیمات کارخانه» را فراموش کرده‌ایم و سربه زیر، بی هیچ شوقی برای سر برآوردن، درگیر روزمرگی‌های و آرزوی‌های «زمینی» شده‌ایم؟

«ریست فکتوری» ای باید!...


با کورسوی امیدی به تعالی طلبی، سینا، اصفهان.


(سینا ریسمانچیان)


# دلنوشته   

۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بعد از ۹ سال...

امشب سوار آن طیاره‌ی شریف می‌شود. شرف المکان بالمکین.

می‌رود و نمی‌دانم دوباره می‌توانم صورتش را بیرون از قاب مجازی ببینم یا نه.

می‌مانم و نمی‌داند دوباره می‌تواند صورتم را بیرون از قاب مجازی ببیند یا نه.

و زیر لب زمزمه می‌کنم ...

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

مرداد ۹۶


(امیرعلی معین‌فر)


# دلنوشته   

۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شاید خیلی‌هامون نقطه‌ی تعادل زندگیمون رو هنوز پیدا نکردیم، این که چقدر باید برای چه کارایی وقت بذاریم. فیلم خوبی بود که علاوه بر نکته‌های خوبش یه بار دیگه منو یاد پیدا کردن نفطه‌ی تعادل زندگیم انداخت.


http://www.imdb.com/title/tt4481414/


(عرفان لقمانی)


# فیلم   

۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

شما چطوری خودتون رو خوشحال می‌کنید؟ بله، خود شما رو می‌گم!

می‌دونی من اینجا صب تا شب کار میکنم و گاهی هم فکر می‌کنم باید بشینم و یکمی به خودم برسم!  من خوابگاهی هستم و خانواده‌ام اینجا نیستن. شاید سالی روی هم رفته، ۲-۳ هفته بتونم برم شهرمون و خانوادمو ببینم. من اینجا جز دوستان دانشگاهیم کسی رو نمیشناسم. شاید شما هم مثل من باشی...

میدونی کسایی که مثل من هستن سخته براشون پیدا کردن کاری برای خوشحال بودن. 

شاید یکی مثل من صب تا شب خودشو درگیر کار کنه. یکی دلش بند کسی بشه، یکی با دوستاش بزنه بیرون هر از گاهی و ممکنه یه سری ادم کلا راه‌های خوبی رو نرن برای خوشحال کردن خودشون. واقعا اینا ادمو خوشحال نگه می‌داره؟


خلاصه اینکه من به شخصه گذشتم از خوشحالی و به زمانی دیگه تو آینده موکول کردمش. ولی چیزی که میدونم اینه که ما توی جایی هستیم که داره حسابی زمان (و برای کسایی مثل من مکان) رو ازمون می‌گیره.

چقد زندگی می‌کنیم و خوشحالیم؟!


(الیاس حیدرى)

#دلنوشته

#خوابگاه


۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

با سلام

جسارتاً! انچه در مسیر زندگی خود تجربه کرده‌ام، آن است که هر زمان هدف‌های خود را بصورت منطقی و محاسبه شده انتخاب نکردم، ثمره‌ای از گذران آن دوره از عمر خود نداشتم، و بعد‌ها تأسف خورده‌ام. شاید برایم همیشه سخت‌ترین مساله، "چه باید کرد؟" بوده است. 

موفق باشید.


(علی معینی)


# تجربه   

۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته