کاش هوا طوفانی بود. کاش تنها نبودم، شاید هم خوب شد که تنها بودم نمیدانم. جاهای خالی زیادی بود که به آن فکر کردم. شاید ساعتها مقابل این خورشید نشستم تا اینکه سرمای دریا مرا جمع کرد. همه چیز بیش از حد آرام بود به جز من و آنچه در من میگذشت. آدمهایی که میگذشتند و می رفتند با لبخندی از روی شادمانی و ترس و احساسی مشترک که هر دو انتقال میدادیم و انگار او هم مثل من در شگفت!
ماهی میگرفتند بعضی و صدف. یکی خیلی عادی بود اینجا آمدن برایش و هی میخندید و اصلا غروب را نگاه نمیکرد. انگار غروب برایش عادی شده بود. باز هم جای خالی بدی بود در من و هی پر نمیشد و نمیشد. شاید انسان و سرنوشت ما همین است. هیج وقت پر نمیشود. به این فکر کردم که چگونه یکی شد با اینجا با آرامشش. با یکی دیگر حرف زدم و باز هم انسان. چه جاده ایست وقتی از این پل میروی بالا. تنها ناهمگونی این دریا و زیرش خالی!
به خیلی چیزها فکر کردم ولی نمیشد هیچکدام را دنبال کرد. آرامتر از آن بود که برتابد اوج ناآرامی فکرهای من را و شاید بهترین فکری که کردم این بود که کاش هوا طوفانی بود تا آب بیاید بالا و پر کند زیر پل را و گر بریزی بحر را در کوزه ای!
(ارسالی از سینا فرجی)