سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف


چندوقت پیش بود ک در جواب خانم شعبانی گفتم چرا ما اصلا باید عادت بپذیریم و خب الان احساس میکنم راه فراری ازش نیست
از این ک همین سختش نکنیم را چک کنیم یا ن شروع می‌شود تا مسائل خیلی بزرگتر
و خب داشتم با خودم فکر میکردم چجوری میشه این روند ک ازش گریزی نیست (اگر کسی از دوستان راهی پیشنهاد بدهد ک بتوان ب وسیله آن کلا عادت نپذیریم و عملی باشد ازش ب شدت استقبال میکنم) را به ذهن خودآگاه مون نزدیک تر کنیم و خب چندین راهکار ب ذهنم رسید
اولین راهکار این هست قبل از ایجاد یک عادت خاص آگاهانه بهش فکر کنیم
دومین راهکار ارزیابی این عادت‌ها بعد از مدتی است ک انجام دادیم مثلا برای همین عادت سختش نکنیم چک کردن(الانه ک مسئولین من رو از کانال بندازن بیرون:grin:) ، زمان مشخصی تعیین کنیم ک دوباره آگاهانه ب مساله فکر کنیم و اگر از هدف اصلی مون برای ایجاد اون عادت دیگر محقق نمیشد آن را تغییر دهیم
سومین راهکار این بود ک وقتی درحال انجام کاری هستیم ذهن مون متمرکز بر روی همان مساله باشد مثلا اگر برای آرام شدن ذهن مان پیاده روی روزانه می‌رویم حواسمان را ب همان لحظه بدیم و مثلا در مورد مسائل دانشگاه و... فکر نکنیم و از ورزش کردن مان لذت ببریم و ب نوعی با حضور ذهن کارهایمان را انجام دهیم(در مورد همان نماز می‌توانیم عادت نماز اول وقت خواندن را داشته باشیم و برنامه زندگی مان را بر اساس آن بچینیم اما وقتی شروع ب خواندن نماز کردیم حواسمان ب کارهای عقب افتاده و... مان نباشید و...)
چهارم هم یک کتاب ک هم اکنون درحال خواندنش هستم رو پیشنهاد میکنم
اسم کتاب عادت‌های اتمی هستش از جیمز کلیر که خب حرف های جالبی در مورد عادت زده است(البته با همه حرف هاش موافق نیستم)
همین:)
محمدمهدی مرادی
@NewDayNewLife


۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۴۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

برای آدم‌های عاشق پرواز ۷۵۲

این روزها مدام تصاویر پرواز چهارشنبه‌ی دو هفته قبل در ذهنم مرور می‌شوند. حادثه‌ای که هرچه می‌گذرد غم و اندوهش برایم عمیق‌تر می‌شود. تصاویر آدم‌هایی که با عزیزشان در این پرواز بوده‌اند، و در یک لحظه همه‌ی دنیا برای‌شان زیر و رو می‌شود… این سوال‌ها مدام در ذهنم مطرح می‌شوند. آیا فرصت شده‌است برای آخرین بار به هم بگویند دوستت دارم؟ آیا توانسته‌اند هرچند برای لحظه‌ای، نگاه‌های محبت‌آمیزشان را به هم بدوزند و در همان کسری از ثانیه یک دنیا حرف عاشقانه بزنند؟ آیا فرصت شده برای لحظه‌ای دستان همدیگر را لمس کنند؟ احتمالا قبل از اینکه برای خودشان نگران شوند، دل‌های‌شان از نگرانی برای عزیز‌شان به درد آمده‌است… تصاویرِ لحظات فشرده و پر از احساس اینچنینی از پیشِ چشمانم می‌گذرند‌ و قلبم را می‌فشارند.

از ذهنم گذشت برای آدم‌های عاشق احتمالا همان کسری از ثانیه کافی بوده‌است تا به اندازه یک عمر معاشقه کنند، حرف‌های عاشقانه بزنند، سکوت‌های عاشقانه کنند و در کنار محبوب، عشق‌شان را پرواز دهند…

خدا همه این عزیزان را مورد رحمت خاص خودش قرار دهد و به عزیزان عزادارشان صبر دهد.

پی‌نوشت: حالا ما مانده‌ایم و فرصت‌های اندکی که پیش روی‌مان هست و بسیاری چیزها که خوب است قدر بدانیم…

(مهدی جعفری سیاوشانی)


۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

«کلاس رو نپیچونیم! کلاس رو بچرخونیم!»

کجاشو دیدی؟! شاید ما هم از این چیزا تو دانشکدمون دیدیم! ؛)
حس می کنم جاش توی کلاسای علوم و مهندسی کامپیوتر خالیه...
لینکا رو دریاب👇👇
Flipped classroom
کلاس معکوس

#پیشنهاد
#روش_تدریس

(محمدصادق سلیمی)


۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

حوادث روزهای اخیر، بسیاری تلخ بودند و اجماع هماهنگی بین طیف‌های مختلف در مورد مجازات مسببان حادثه و پنهان‌کاری بعد از آن وجود دارد. در این میان بسیاری نیز به قسمت پایانی سریال چرنوبیل و وام‌دار بودن دروغ در مقابل حقیقت و تکرار این موضوع در طول تاریخ اشاره کردند.
اما آیا عوامل این حادثه در گذشته بخشی از مردم نبودند؟ چگونه شده است که به این وضعیت دچار شده‌ایم؟
تحلیل‌ها بسیار است و نظرات فراوان. در بین این همه صحبت، من به خودم آمده‌ام، که آیا مسبب چرنوبیل‌های کوچکی بوده‌ام و از کنارشان گذشته‌ام؟
تاکید می‌کنم نمی‌خواهم از کوتاهی مسئولین حوادث دردناک اخیر بگذرم، اما بین خودمان، آیا در حین کارآموزی‌ها، پروژه‌ها و تمرین‌ها و ... واقعا آن وقت و دقت کافی را برای کارمان گذاشته‌ایم؟ چه میزان از اخذ مدرک‌مان درگیر لاپوشانی‌هایی بوده است که انجام داده‌ایم؟
صادقانه بگویم، جواب من به برخی از این سوالات منفی بود! این موضوع باعث ترسم شد که نکند من یا کسانی که تی‌ای‌شان بودم، در آینده افرادی باشیم که میلیون‌ها نفر را داغ‌دار کنیم....
شاید علاوه بر تغییرات بیرونی، نیاز به تغییرات درونی هم داشته باشیم...

 

(آرش پوردامغانى)


۲۸ دی ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

آنچه که در هفته‌های اخیر پیش آمد، ذره ذره وجودم را برد. هیچ‌کدام یکباره تیشه به ریشه‌ام نزدند، هر کدام بخشی را آرام آرام تکه تکه کردند.
همشهری و هم‌شهریانی که از دست رفتند. هم‌دانشگاهی‌هایی که از پانزده سال پیش تک به تک، هرچند مختصر، شناختم‌شان، پر کشیدند و رفتند...
قطعا غم کسانی که نزدیک‌ترین‌شان را از دست داده‌اند برای من قابل تصور نیست. خدا صبر جمیل نصیبشان کند.
اما هر چه قدر هم که این روزها از هم دور شده باشیم، امیدوارم نزدیکی قلب‌هایمان، عامل ترمیم‌ زخم‌هایمان شود، که راه درازی در پیش داریم.....
#تسیلت
(آرش پوردامغانى)


۱۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

لینک موسیقی

آهنگ Something Good از  Alt-J، یک آهنگ خاص از این گروه خاص هست! موسیقی خیلی جذاب و آرومی داره و آرامشی هم با صدای خواننده منتقل میشه.

شعرش هم نمادینه! در ظاهر داره مرگ یک ماتادور (گاوباز) رو از زبون خودش و خطاب به گاوی که کشتتش روایت می‌کنه، و این روایت خشن و خونین رو خیلی با آرامش و عشق تعریف می‌کنه!

توضیح مفهوم و نمادهای این آهنگ:

بخش اول آهنگ راجع به "یچیز خوب" صحبت می‌کنه که موضوعی رو از یاد راوی ببره. فضای ذهنی راوی آهنگ همینه؛ کسیه که یک چیزی در ذهنش هست که اذیتش می‌کنه و دوست داره فراموشش کنه.
Oh, something good tonight
Will make me forget about you for now

بعدش خیلی ناگهانی فضای شعر عوض میشه و میره تو زمین گاوبازی! Estocada دور آخر گاوبازی هست، که گاوباز باید گاو رو در اون دور بکشه.
توصیف یک صحنه‌ی شلوغ از زمین گاوبازی و فریاد خیل عظیم تماشاچی‌ها گفته میشه، که لحظه‌ی مرگ گاوباز رو نشون میده:
Forty-eight thousand seats
Bleats and roars for my memories of you
به نظر میاد این جمله‌ها رو گاوباز داره خطاب به گاوی میگه که کشتتش! و بعدش حسش وقتی گاو اون رو به زمین زد رو توصیف می‌کنه:
Now that I'm fully clean
The matador is no more and is dragged from view
که یعنی اون هیاهوی تشویق تماشاچی‌ها دیگه شنیده نمیشه، و گاوباز از صحنه جدا شده، و کاملا "پاک" شده.

لحن خوندن راوی، توصیف‌ها و موسیقی شبیه تعریف کردن یک خاطره‌ی خوش و تاثیر گذار هست، و نه یک صحنه‌ی خونین مرگ! ولی اگه این صحنه‌ی مرگ رو کنار بخش اول آهنگ بذاریم، ارتباط قشنگشون معلوم میشه:

راوی دوست داره یک موضوعی رو فراموش کنه، و اون موضوع و احساسات ناراحت‌کنندش رو مثل یک گاوی توصیف کرده که همش به گاوباز (استعاره از خودش) حمله می‌کنه. گاوبازی این‌طوریه که هر بار که گاوباز جاخالی بده، باز هم گاو بهش حمله می‌کنه و این روند ادامه داره؛ مثل یک احساسی که دوست داریم فراموشش کنیم ولی هی باز هم به ذهنمون حمله می‌کنه.

و در نهایت، راوی به خودش جرات داده و با احساساتش روبرو شده، مثل گاوبازی که جاخالی نداده و اجازه داده گاو بکشدش!
و اونجاست که گاوباز به پاکی رسیده، هیاهوی تماشاچی‌ها به سکوت تبدیل شده، و دیگه گاوباز می‌تونه آرامش کامل رو تجربه کنه.

 

محمدمهدی شکری در هویج مدیا 

#موسیقی 


۱۸ دی ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

چرا همه چیز به یکباره اینقدر سخت شد؟ بنزین گران شد، دلار گران شد، اینترنت قطع شد، فیلترینگ بدتر شد، هوا به شدت آلوده شد، سرداری کشته شد، و «امید» هم که خیلی وقت پیش تحقیر شد. و شاید خیلی چیزهای دیگر که ما از آن بی‌اطلاعیم، و این که در این میان حتماً نوشتن هم سخت شد. یا شاید دیگر رمقی برای نوشتن نمانده.

 

(مجتبی ورمزیار)


۱۷ دی ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یادش بخیر اولین متنی که تو کانال سختش نکنیم نوشتم، حدود ۵۰ نفر عضو داشت.
بعد از اون حدود ۵۰ متن دیگه هم نوشتم و برای ادمین‌ها فرستادم. 
شاید چون تنها جایی بود که میتونستم حرف دلم رو به یه عده آدم بگم و نظراتشون رو بشنوم. آدمایی که حداقل اشتراک‌شون باهام این بود که هم رشته‌ای بودیم.
از اون طرف هم متن‌های دیگه کانال هم خیلی خوب و جذاب بود. و من واقعا یاد این شعر می‌افتادم که:
سخنی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
ولی کم‌کم سختش نکنیم عوض شد و متن‌هاش دیگه این حس رو بهم نمی‌داد.
الان چند وقتی هست که کانال یکم کم‌فروغ هم شده. حس کردم که شاید به بقیه هم این حس دست داده باشه و برای همینه که کسی دیگه متنی نمیفرسته و ... .
شایدم حرفای آدما تموم شده. خیلی بعیده البته که این گزاره درست باشه.
خلاصه که دلم برای سختش نکنیم اون اوایل تنگ شده.
همین

(محمدمهدی گرجی)


۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

«من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است می‌نویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایه‌ی خودم ارتباط بدهم. وقتی که افکارم علیه من می‌شورند هیچ چیز و هیچ کس جلودارشان نیست؛ هر چیزی که به دستشان برسد را به آتش می‌کشند؛ بی‌رحمانه خاطرات خوشم را جلوی چشمانم می‌سوزانند! از آن‌ها می‌ترسم‌. خیلی.

... دست به دامان سایه‌ام می‌شوم، از او «فرار» می‌طلبم که این تنهاکده را قراری نیست! 

... قبول کرد! با هم از این جهنم خواهیم گریخت. 

… هر چه می‌گویم نمی‌شنود، انگاری الکن است؛ گاهی دستانش را تکان می‌دهد یا به نشانهٔ تاسف سری می‌جنباند ولی حرف‌هایش را نمی‌فهمم! از حق نگذریم دل‌گرمیِ خوبیست، هر جا که می‌روم دنبالم می‌آید. تصور می‌کنم که از تاریکی می‌ترسد. از این‌ها بگذریم، می‌خواهم تلاش کنم تا با این موجود حرفی بزنم؛ وگرنه در تنهایی خواهم پوسید.

… «من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است می‌نویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایه‌ی خودم ارتباط بدهم، آخر فهمیده‌ام که سایه‌ام می‌تواند بخواند!

…. شنوندهٔ بی‌نظیری‌ست! تا به حال انقدر خوب کسی به حرف‌هایم گوش نکرده بود. دردهایم را درک می‌کند. به اندازهٔ من مرا می‌شناسد. مطمئناً دوست‌های خوبی خواهیم شد! از این پس بیشتر با هم حرف خواهیم زد! بیشتر خواهم نوشت؛ از او، از ما، از زیباییِ تنهایی».»


لحظاتی پس از اولین تنهایی تاریخ
انسان اولیه.


پی‌نوشت ۱: 
«کسی نمی‌شنود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوش‌های خودت رو کن!»

پی‌نوشت ۲: سه جملهٔ اول از کتاب بوف کور صادق هدایت تضمین شده‌اند.

پی‌نوشت ۳: کل متن رو بی‌خیال، خواستم بگم گاهی فقط برای «نوشتن» بنویسید! همین!


۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۲۹ ب.ظ

#معرفی_کتاب

اخیرا یه کتاب خوندم که خیلی برام جالب بود، با این عنوان:

«اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟»

کتاب فراتر از چیزی بود که تصور میکردم و یه جورایی منو شگفت‌زده کرده. به نظرم کتاب خیلی غنی‌‌ای هست که تا حد خیلی خوبی به نتایج کارهای علمی رجوع کرده و به طیف گسترده‌ای از منابع ارجاع داده. همین طور بسیار خوشخوانه و خوب نوشته شده طوری که هیچ قسمتیش به نظرم اضافی یا خسته‌کننده نبود و ترجمه‌ای هم که خوندم خیلی خوب بود.

از وقتی خوندمش، جور دیگه‌ای، هم به مغزم و هم به تکنولوژی نگاه می‌کنم. فک میکنم خیلی «مهمه» که «هر آدم» امروزی‌ای در موردش بدونه یا بخونه.

این کتاب نوشته‌ی نیکلاس کار و از مجموعه‌ی تجربه و هنر زندگی (نشر همگان) و ترجمه‌ی محمود حبیبی هست.

جالب اینجاست که نویسنده برای نوشتن همین کتاب، به دلایلی که تو همین کتاب نوشته شده :)، مجبور شده با خانواده‌ش مدتی به کوه‌های کلرادو پناه ببره، جایی که تلفن آنتن نداشته و دسترسی به اینترنت هم محدود بوده. 

اخیرا یکی از دوستام پادکست زیر رو هم در مورد همین کتاب پیدا کرده بود:

https://t.me/epitomebooks/303

عکس بالا بخشی از متن کتابه. اگه کامل نخوندینش، اگه میخواین بفهمین چرا کامل نخوندینش حتما این کتابو بخونین. اگرم خوندین که ... بازم کتابو بخونین D:


۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته