سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف


آدمیزاد، طی همه‌ی زور زدناش برای انجام دادن کاری یا همه‌ی مقاومتاش برا انجام ندادن کاری، ته دلش میدونه چه مرگشه
ممکنه یه سری دلیلا برا خودش مطرح کنه‌ها
ولی تهش میدونه پشت همه‌ی این اصراراش چیه
رو راست بودن با خودمون مهمه
تا وقتی به خودم دروغ بگم قوی نمیشم
اون لحظه‌ای که میدونم کار اشتباهو میکنم و بدون توجیه کردن اشتباهم ادامه میدم به کار غلطم، واقعا لحظه‌ی خوبیه! 
اون موقعی که در نهایت استیصال به وجدانم میگم: ببین میدونم بده، ولی واقعا نمیتونم جلو خودمو بگیرم!!! 
این واقعا لحظه‌ی عالی‌ایه
حداقلش خیلی بهتر از اینه که خودمو گول بزنم که نه کاری که میکنم بنیادا کار درستیه
همین.

(رضا عساکره)


۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

مویه (۲۰۱۶)؛ رابطه انسان مدرن با معنویت

درباره فیلم مفصل‌تر (و شاید فنی‌تر) در ویرگول نوشته‌ام. اینجا فقط از پایان‌بندی فیلم می‌گویم.

سکانس پایانی فیلم یک دو راهی بسیار دراماتیک و پیچیده پیش روی شخصیت اصلی فیلم با نام جونگ گو است. جونگ گو در این نقطه باید انتخاب کند که بین پیرمرد ژاپنی و دختر سفیدپوش به کدامیک باید اعتماد کند و نتیجه بگیرد دیگری عامل اتفاقات اخیر شهر و مشکلات دخترش است. با وجود تمام عناصر فیکشنال و فانتزی داستان، این دو راهی بسیار انسانی و باورپذیر درآمده‌است. فیلم‌ساز در طی حدود ۲ ساعت ارتباطی بین بیننده و جونگ گو پدید آورده تا در این سکانس، علاوه بر جونگ گو بیننده هم به همراه او از چالش این انتخاب عظیم زجر بکشد. این ارتباط عمیق بین مخاطب و شخصیت هدفی علاوه بر ایجاد سمپاتی و همراه کردن بیننده با جونگ گو دارد. در اصل این ارتباط برای این ایجاد می‌شود که بتوان به پیام داستان قابلیت تعمیم داد. جونگ گو در سکانس پایانی فقط پدری که به دنبال نجات فرزندش است نیست. او همه انسان‌ها است، همه انسان‌های مدرنی که در نقطه یا نقاطی باید دست به انتخاب‌های بسیار بزرگی بزنند.
سلاح انسان مدرن در مواجهه با چنین نقاطی عقل و اطلاعات است. انسان مدرن به مدد عقل خود از اطلاعات استنتاج می‌کند و حاصل این فرآیند یک تصمیم است. جونگ گو در سکانس پایانی، در چاه استیصال به دنبال منطق است. سعی دارد دریافت‌هایش از اتفاقات اخیر را کنار هم بگذارد تا بتواند تصمیم بگیرد که به دختر سفیدپوش اعتماد کند یا به پیرمرد ژاپنی. او می‌بیند که دختر سفیدپوش لباس یکی از قربانیان شهر را پوشیده، می‌بیند که سنجاق سر دخترش جلوی پای دختر سفیدپوش افتاده و از همه مهم‌تر، جونگ گو روز قبل با پیرمرد ژاپنی تصادف کرده و او را به ته دره انداخته‌است. حالا دختر سفیدپوش می‌گوید که پیرمرد ژاپنی روحی است که نمی‌میرد. دختر سفیدپوش می‌گوید برای نجات دختر جونگ گو طلسمی در خانه جونگ گو قرار داده و از جونگ گو می‌خواهد که به اندازه سه بار خواندن خروس صبر کند و متزلزل نشود. جونگ گو در این کشمکش درونی، مستأصل از درک وقایع، بر سر دو راهی ایستاده که یک راه آن با عقل، دلیل و منطق بزک شده و مسیر دیگر عاری از هر گونه زینتی است. مسیر اول به او می‌گوید وقتی همه چیز را کنار هم بگذاری در می‌یابی که دختر سفیدپوش روح شرور است. از آن سو مسیر دیگر جونگ گو را تنها با یک ندا به سوی خود می‌خواند: «اعتماد کن و متزلزل نشو!».
اما همانطور که گفتم جونگ گو سمبل انسان مدرن است. جونگ گو اطلاعات و عقل دارد و نتیجه می‌گیرد که دختر سفیدپوش قابل اعتماد نیست. این می‌شود که مسیر عقل را برمی‌گزیند و وارد خانه می‌شود. و بیننده، درست پیش از سومین صدای خروس، رشته‌ای از قارچ‌های آویزان از در خانه را می‌بیند که پس از ورود جونگ گو می‌سوزند. همان قارچ‌هایی که جونگ گو اول فیلم در خانه اولین قربانی دیده‌بود. بیننده می‌بیند که دختر سفیدپوش راست می‌گفته و طلسمی گذاشته‌بود. بیننده می‌فهمد که دختر برای نجات هر قربانی طلسمی می‌گذارد. ولی جونگ گو و البته سایر مردم شهر از ارتباط با معنویت عاجز بوده‌اند. آن‌ها همه اشتباه کردند و به ورطه نابودی کشیده‌شدند. همانطور که انسان مدرن کشیده می‌شود.
مویه تلاشی برای اثبات این نقل است که انسان در جهان مدرن رها شده و تنها است. ولی بر خلاف ایدئولوژی‌های غالب، مسبب این انزوا را نه خالق، بلکه خود انسان می‌داند. انسان مدرن کور و کر است به این معنی که چیزی جز آن چه در توان درک عقلِ غیر محیط خود است را نمی‌بیند و نمی‌شنود. در نتیجه هر گونه تلاشی از سوی خالق را برای ارتباط رد می‌کند و ندای معنویتی که از او می‌خواهد بدون هیچ دلیل و مدرکی «صبر کند»، «اعتماد کند» و «متزلزل نشود» را نمی‌پذیرد.

(حسین کشاورز)
#فیلم


۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دو سه روز پیش بود که بچه های سبو ویدیو ی "برای ریاضی یک چه کار کنیم ؟" رو اماده کردن و تو تلگرام پخشش کردن . من یکی از افرادی بودم که باهام مصاحبه شده بود . شاید نظرات من نسبت به بقیه بچه هایی که ازشون مصاحبه گرفته شد یه کمی فرق داشته باشه ولی خیلی چیزا گفتم و دوست داشتم که پخش بشه و پخشش نکردن .
و وقتی دلیل رو پرسیدم گفتن که : بخاطر این پخش نکردیم که " بچه ها بایاس میشن !!!"
به نظر من این حرف کلا بی منطقه . (همینقدر تند و صریح انتقاد میکنم ) اینکه من بیام در باره ی یه سری واقعیت ها صحبت کنم بایاس نیست . مثل این میمونه به بچه ای که میخواد بیاد شریف نگیم دانشگاه شریف فشار زیاده چون ممکنه "بایاس" بشه . یا مثلا کسی که میخواد بره برق شریف بهش نگیم از حجم تمرین ها و لود درس ها چون ممکنه ذهن اون فرد رو بایاس کنه :neutral_face:.
به نظر من این "وظیفه" ماست که واقعیت ها و تجربه هامون رو به بقیه اطلاع بدیم تا اون ها اشتباهات ما رو مرتکب نشن یا ضربه هایی که ما خوردیم رو نخورن .
شاید الان نگم واسه ریاضی ۱ چیکار کنیم چون احتمالا شمایی که داری این متنو میخونی پاس کردی و خودت تجربه کردی(اگرم پاس نکردی خوب بخون تا فضا رو متوجه بشی ) ولی حرفم چیز دیگس .
ریاضیات همونقدر که با منطق ارتباط داره با "خلاقیت" شما هم درارتباطه . یه ریاضی دان خوب یا یه مساله حل کن خوب احتمالا ادم خلاقی هست چون تونسته چیزایی بوجود بیاره یا مساله ها رو از روشی حل کنه که قبلا وجود نداشته و این زیباست . 
ولی این قضیه توی درس های ریاضی ۱ و ۲ ( حتی خیلی درس های دانشکده های دیگه ) صدق نمیکنه . 
اینطور بگم که در دانشگاه شریف توی اون درسا هیچ ارزشی برای خلاقیت شما قایل نیستن . اونا به کسایی نمره میدن که راه های کذایی اون تی ای رو حفظ کرده باشن یا موقع اثبات نویسی ادبیاتشون مثل استاد باشه ولا غیر . هیچ وقت فراموش نمیکنم که برای پایانترم ریاضی یک خودم نشستم همه تمرین ها رو حل کردم (به غیر از چن مورد معدود که خیلی سخت بود) و وقتی تمرین ها تموم شد احساس خوشحالی و رضایت زیادی داشتم چون "خودم" حل کرده بودم و به راه حل های تی ای رو یه نگاه سطحی انداخته بودم که ببینم چی نوشته و "ابدا" هیچ کدوم از اون راه های تی ای ها رو حفظ نکردم . روز امتحان که شد ۸۰ درصد سوالا از تمرینا بود و جالبه که چن موردشم‌از اون تمرینایی بود که نتونسته بودم حل کنم .اون سوالایی که بلد بودم رو نوشتم و تقریبا ما بقی وقت امتحانم رو گذاشتم روی اون سوالا که بلد نبودم و بالاخره با یه روشی حلشون کردم طوری که وقت نشد روی سوال اخر فک کنم و صرفا یه سری بدیهیجات براش نوشتم که یه نمره ای ازش بگیرم . 
بعد امتحان همچنان اون حس رضایته با من بود حتی بیشترم شده بود چون اون سوالایی که نتونسته بودم حل کنم رو هم حل کردم .و یه سوال حل نکردن هم اونقدر نمرش زیاد نبود . 
وقتی نمره ها اومد من اگر اشتباه نکنم غیر از یکی دو سوال اول از بقیه کمتر از ۱/۳ نمرش رو گرفتم و اینکه برای چی نمره کم کردن خدامیدونه!
همون طور هم که هممون میدونیم اعتراض هم فایده ای نداره . 
یادمه خیلی ها بودن که راه حل های تی ای رو حفظ کرده بودن و رفتن سر امتحان و نمره ی خیلی خوبی هم گرفتن دریغ از اینکه خودشون یه سوالی رو حل کرده باشن(قصد من پایین اوردن کار اونها نیست ).
من برام سواله که اگه قراره اینطوری نمره دهی بشه چرا یه دانشجو دکترای ریاضی میزارن اونجا که این تصحیح بشه ، خوب یه نفر از تو خیابون رندوم پیدا کنن بگن اقا اگه طرف راه حلش مثل این کلید بود نمره بده ، نبود ، نده . 
دوست داشتم اینا رو بگم به دو دلیل: 
۱_ اون کسایی که نمره براشون مهه و واقعا میخوان نمره بالایی از این درس بگیرن بدونن که روش نمره اوردن تو این درسا همون حفظ کردنه و اینکه خودتون حل کنید هم بد نیست ( حیف که اسم درس ریاضیه ) و یه ورودی که تجربه نداره حرف منو نمیفهمه تا وقتی که نمره ها بیاد . و گفتن این جمله که " ورودی عزیز از خودت ایده نزن" (چون ممکنه ذهن لطیفش !! نسبت به این دانشگاه بی رحم ! بدبین بشه 🙄🙄و ناامید بشه) این بایاس نیست ! 

۲_خیلی از ماها تو شرایطی قرار میگیریم که باید به حرف ادم هایی گوش بدیم که حرفاشون مثل عرف نیست یا حداقل اون چیزی نیست که ما انتظار داریم . (به عنوان یه فرد سطح بالاتر)
این مواجهه میتونه بحث تصحیح یه امتحان باشه ، اعتراض یه دانشجو به یه استاد باشه ، نظر یه فردی از بیرون به شمایی که داخل یه جایی هستین باشه ، فیدبک عضو یه تیم به تیم لیدر باشه و ...
تو این موارد یه لحظه وایستیم و این احتمال رو بدیم که شاید اون فرد داره درست میگه و به این فکر کنیم ما با نادیده گرفتنش داریم چیکار میکنیم ؟

عذرخواهی میکنم اگه خیلی طولانی شد . مدت ها بود که این قضیه تو دلم مونده بود و الان یه فرصتی شد که اونو با بقیه در میون بزارم .
ممنونم که تا اینجا حرفامو خوندین و دنبال کردینsmileysmileysmiley

 

(محمدسپهر پورقناد)


۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

اگه می‌تونستم تو شعر حافظ دست ببرم و از زیباییش کم نشه، کلمه «دلبر» رو به «دوست» یا «آشنا» تغییر میدادم. به هر حال من به نیت این معنی این بیت رو تو متن آوردم. 

چند روز پیش که متن آرش رو تو سختش نکنیم می‌خوندم، چند روزی بود منتظر جواب دو دوست بودم. البته هنوز هم هستم.

شما هم مثل من یا تجربه اتمام دوره کارشناسی تو شریف رو دارید یا به زودی تجربه‌اش می‌کنید. آدمای اطراف آدم چنان تو دنیا پخش میشن که آدم غریب میشه و این مسئله ربطی به رفتن یا نرفتن نداره، ایستگاه پایانی شریف غربته. البته مشکل فقط اپلای هم نیست. ولی خوب عدم امکان دیدار حضوری، اختلاف ساعت، اختلاف آخر هفته‌ها و تعطیلات در نتیجه اختلاف تایم آزاد، دوری از اقوام درجه یک، دوستان نزدیکتر و محدودیت زمان و نتیجه منطقی آن اولویت آنها برای برخورداری از زمان محدود جهت حفظ روابط. بی‌خبری از روزمرگی‌های همدیگه، کم شدن درسها و کارها و برنامه‌های مشترک و در نتیجه سخت شدن پیدا کردن حرفی برا گفتن به هم دیگه، هم خیلی موثر هست.

کمی از دانشگاه فاصله بگیریم. حدودا دو سال است که وارد محیط کار شدم. ابتدا با یکی از دوستانم دو ماهی یه جا مشغول کار بودیم و الان بیش از یک سال و نیمه که تو شرکتی مشغول به کارم. شرکتی که دارای صمیمیت خوبیه و آدما صرفا همکار یکدیگه نیستن. تو این مدت هفت نفری که زمانی هر روز می‌دیدمشون و حرف میزدیم رو بعد از یه مدتی دیگه هر روز ندیدم یا بهتر بگه دیگه ندیدم. یکی به خاطر رفتن من و شش تا هم به خاطر رفتن اونا از شرکت. 

نمی‌دونم کسی که این متن رو می‌خونه من رو میشناسه یا نه، نمی‌تونم تو چند جمله خودم رو توصیف کنم و احتمالا اگه کسی روحیاتی مثل من نداشته باشه یا حداقل من رو نشناسه، از خوندن این متن حوصله‌اش سر میره چون درک اهمیت مسئله‌ای که ناشی از روحیات خاصی هست برای کسی که همچین روحیاتی نداره سخته. به همون سختی‌ای که باعث میشه من هم نتونم عدم اهمیت این مسئله رو از دید سایر ادما درک کنم.

ادمی مثل من نمی‌تونه از کنار ادم‌ها عبور کنه و بهشون فکر نکنه. به سختی ادمی پیدا میشه که بعد مدت کوتاهی دوسش نداشته باشه. این که ادم‌ها خوشحال هستن یا ناراحت براش اهمیت داره، با خوشحالیشون خوشحال میشه و با ناراحتیشون ناراحت. 

بذارید با یه مثال ساده توضیح بدم. اگه من و برادرم از یه خیابون رد بشیم، اون ماشین‌های تو خیابون رو می‌بینه و من گل‌های جلوی مغازه‌ها و توی فضای سبز رو. نه اینکه مشکل بینایی داشته باشیم از این نظر هر دو هم ماشین ها رو می‌بینیم هم گل‌ها رو. حرف من دیدنی هست که باعث توجه کردن میشه. برادرم ته خیابون تو این فکر هست که بزرگ که شدم از این ماشینه می‌خرم. و منم تو این فکر اگه جا داشتم از این گل می‌کاشتم. اون اسم ماشینها رو میدونه و من اسم گلها رو.

برگردیم به مسئله ادما. من ادما رو می‌بینم در نتیجه طی ۵ سال تو دانشگاه و تقریبا دو سال تو محیط کار ادمایی رو دیدم. همین آغاز مسئله هست. ادما در حال عبور هستند. باباطاهر یه دو بیتی داره که:

زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

آدماهایی نزدیک بودن و الان دورن، دلم تنگ میشه.
بعضیاشون وقتی دلت تنگ میشه پیام میدی اونم وقتی که تونست جواب میده. احتمال اینکه وقتی جواب میده تو نباشی زیاده ولی خوب بالاخره یه زمانی رو هماهنگ می‌کنه صحبت میکنه و رفع دلتنگی میشه.
بعضیاشون وقتی دلشون تنگ میشه پیام میدن و ...
بعضیاشون وقتی دلت تنگ میشه پیام میدی بالاخره یه روزی جواب میدن
بعضیاشون وقتی دلت تنگ میشه پیام میدی سین هم نمیکنن

راستش دلتنگ شدن خیلی دست خود ادم نیست ولی از دست عزیزان به روزی افتادم که می‌ترسم وقتی دلتنگ میشم به کسی پیام بدم.

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت


محمد صادق تقی دیزج
۱۸ مهر ۹۸


۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

اندکی همهمه در سالن بود. بیشتر عقب آن. صندلی‌های جلو را ورودی‌ها شلخته درو کرده بودند. عقبی‌ها را سال بالایی‌ها. بچه‌ها رفته رفته از مسابقه‌ای که با هدف آشناییشان با دانشگاه طراحی شده بود، برمی گشتند. با شروع قاری، همه غرق در سکوت شدند. بعد از تلاوتی نسبتا طولانی و خواندن سرود ملی، دوباره همهمه شده بود، که ناگهان کری‌خوانی سال‌بالایی‌ها با شعار «ورودی آماده باش!»، همهمه را شکست و تبدیل به تک صدای سالن شد. ورودی‌هایی که انتظار چنین چیزی را نداشتند، با قیافه‌هایی آمیخته با تعجب و لبخند، برگشته بودند و فقط تماشا می کردند. تصویری که از برنامه‌های سالنی در دانشگاه داشتند، چیزی بود که در اردو ورودی‌ها، آستان 98، دیده بودند که اصلا با تصویری که الان جلوی چشمشان بود، هم‌خوانی نداشت! جو جالبی حاکم بود. جشن ورودی‌ها بود، با صحنه گردانی سال‌بالایی‌ها!
ردیف اول را قرار بود اساتید پر کنند، بعضی از آن ها حتی دقایقی را هم پشت تریبون بگذرانند. اما نیامدن آن‌ها، در دیزی را برای بچه‌هایی که لابه‌لای درس و کار به این جشن آمده بودند، باز کرده بود.
طولی نکشید که اولین کلیپ از کلیپ‌های متعدد برنامه، روی پروژکتور دیده شد. اگر از هیجان روی سکوها بگذریم، بیشتر جذابیت جشن به همین کلیپ‌های زیاد بود که اکثر زمان جشن را هم به خود اختصاص می دادند و «صرفا» به قصد طنز ساخته شده بودند و دغدغه و سوالی را برای بچه‌ها مطرح نمی کردند. البته از انصاف نگذریم، اشاره‌ی ریزی به مسائل عاطفی و اتلاف وقت دانشجویان و اشاره‌ای کمی درشت تر به مسئله‌ی یافتن چرایی آمدن به این دانشکده شد.
بخش قابل توجه دیگر جشن، ارائه‌ی سه مجمع و گروه اصلی دانکشده، رایانش، انجمن علمی و شورای صنفی بود. اول از همه رایانش به روی صحنه رفت و با ارائه‌ای که مدت زمانش خیلی مناسب فضای حاکم برا این جشن نبود، به معرفی خود پرداخت. البته که بچه‌ها هم در طول این ارائه‌ی طولانی بی کار ننشستند و با روشن کردن چراغ‌قوه‌ی گوشی و روش‌های دیگر، لحظاتی تمرکز سالن را به هم زدند.
بعد از رایانش، نوبت به انجمن علمی رسید. با اجرای خوب نماینده‌ی انجمن، به اکثر مسائل مربوطه اشاره شد. به گونه‌ای که علامت سوال‌هایی برای بچه‌ها ایجاد کند که بعد از برنامه به دنبال جواب آن‌ها بروند. کاری که باید کل این برنامه انجام می داد.
بعد از انجمن علمی و پخش یک کلیپ، شورای صنفی با جمله‌ی همیشگی «شورای صنفی پیگیر مسائل صنفی دانشجویان است» توضیحات خود را شروع کرد. ارائه‌ای مختصر و مفید که به خوبی بچه‌ها را با شورا و دغدغه‌هایش آشنا کرد.
انتهای برنامه هم، با عکس یادگاری ورودی‌ها و بزرگتر‌ها و حتی خروجی‌ها، ثبت و با طعم هندوانه و شماره‌ای از رایانش، ویژه‌ی ورودی‌ها همراه شد. البته رسم دیرینه‌ی به آب انداختن مسئول جشن هم مورد غفلت قرار نگرفت و بچه‌ها به خاطر در دسترس نبودن حوض، به خیس کردن با شلنگ بسنده کردند.

(محمدحسین بهمنی) @mhbahmani


۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۴۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

خیلی دور، خیلی نزدیک ۲: 

یکی از موحبت‌ها شبکه‌های اجتماعی، نزدیک کردن آدم‌ها به همدیگه است. آدم‌هایی که اگه می‌خواستن فیزیکی با هم دیگه در ارتباط باشن، ماه‌ها یا شاید سال‌های طول می‌کشید.
اما این نزدیکی کم کم داره داره جای واقعیت رو می‌گیره، و نامضون بودن این جانشینی، به نظر من باعث می‌شه آدم‌ها از هم دورتر بشن.
در طول تاریخ، انسان‌های طرد شده شانس بقای کم‌تری داشتن، برای همین نیاز اجتماعی بودن به یکی از نیاز‌های بنیادین و اساسی تبدیل شد. با وارد شدن به عصر اینترنت، این نیاز هم مثل بقیه نیازها، امکان برطرف شدن سریع پیدا کرد. در عرض چند دقیقه دو نفر، از دو سر دنیا، سیر تا پیاز زندگی‌ و مشکلات‌شون رو برای هم دیگه تعریف می‌کنن.
 اما برخلاف اکثر سایر نیازها انسان، تقاضا با عرضه تناسب نداشت. چون برطرف کردن این نیاز، حداقل تا وقتی که هوش مصنوعی فراگیر نشده باشه، نیازمند توجه و وقت یه آدم دیگه است، و این دو مورد هر روز کم‌یاب‌تر می‌شن. معمولا هم افراد این عدم تامین رو خودشون می‌گیرن، یعنی فرض می‌کنن مشکلی داشتن که بعضی وقت‌ها کسی نیست باهاشون صحبت کنه و باعث افسردگی و سواستفاده عاطفی و هزار تا مشکل دیگه می‌شه.
(پ.ن۱: سواستفاده‌های عاطفی، یه مسئله‌ی خیلی جدی و به شدت شایعه. اما متاسفانه چون اطلاع‌رسانی در موردش و برخورد باهاش به شدت سواستفاده‌های فیزیکی نیست، جدی گرفته نمی‌شه....)

حالا این همه مشکل رو گفتم، راهکاری که به ذهنم می‌رسه رو هم بگم. به نظرم روابط مجازی، رو باید در همون حد و حدودی که توی دنیای فیزیکی هم امکان‌پذیر هستن یا بودن پیش برد. اگه سال به سال هم هم‌دیگه رو نمی‌بینید یا روتون نمی‌شه رو در رو سلام کنید، صمیمیت بیش از حد ( که بعضا همراه با هزاران ایموجی بوسه و قلب هست) نشون ندید :)) 
(پ.ن۲: مطالعات عصب‌شناسی قدرت ذهن رو در آزمایشات مختلف نشون داده، که حتی تصور یه چیز می‌تونه اثر رخداد واقعی‌اش رو داشته باشه.)

#نزدیکیـمجازی

 

(آرش پوردامغانی)


۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

پرده اول: "آقایون خانومها، این خودکار ساخت فرانسه است، نوکش ژله‌ایه، جوهرش خشک نمیشه، نگاه کنید کیفیت نوشتنش در حد روان نویسه" و لاب لاب لاب 
سمت راست را نگاه کردم که گوینده این حرف ها را دیدم که جلو میامد و خودکارهایش را مانند علم در دست محکم بالاگرفته بود و تبلیغ میکرد. تا این جایش فرقی نمیکرد مانند بقیه دستفروشان مترو که یکی جوراب میفروشد، آن یکی آب پرتقال و آب انار گیر مبتکرانه‌اش را!! و یکی دیگر هم لامپ نشکن این هم داشت خودکار میفروخت. این دستفروش هم یکی بود مانند دیگر دستفروش‌ها. اما دقیقا دیالوگ بعدیش بود که ماجرا رو حساس کرد: "دو تاش رو میدم پنج تومن پنج تاش رو هم حراج کردم ده هزار تومان. خودکارهای ایرانی قیمت همینن ولی یک دهم این کیفیت ندارن"
ازش بدم آمد. همین طور که از سمت راست به سمت چپ در حال رفتن بود دوست داشتم چند تا از دست و دهن نثارش کنم. ولی خب از آنجایی که ما فقط ژستیش را بلدیم قاعدتا دست به کاری نزدم. خوب نزدیک شد و دقت کردم دیدم که ماشالله سی و پنج‌سال هم گویا بیشتر ندارند و عرض شانه اش هم دو برابر من است. آن قدر مفلوک نیست که بگوییم بیچاره است و فلان و حق دارد. نزدیک‌تر شد و گذشت تا این بار من برای دیدن ادامه داستان سمت چپم را نگاه کنم. سعی داشتم تا افق رفتنش در مترو را ببینم که یک آن متوجه شدم که هر چه جلوتر میرود گویی کسی از او خودکارهای نوک ژله‌ای اش را نمی‌خرد. شاید نتوان گفت که این رخداد کوریلیشن خاصی با حس وطن پرستی مردم دارد. شاید مردم حال نداشتند. آخر روزی خودکار بخرند شاید هم پول نداشتند شاید هم خودکار فرانسوی‌تری سراغ داشتند ولی خب آدمی با امید زنده است و یک نتیجه خوب با یک استدلال غلط بسیار دلپذیرتر است تا یک نتیجه بد با یک استدلال درست. ماجرا را ول کردم که متوجه نفر سمت راستم شدم که پیرمردی نشسته بر صندلی بود. خوب که نگاه کردم دیدم خودکار آبی کیان دستش است و مشعول پر کردن خانه‌های یک جدول از این مجله‌های مثلا سرگرم کننده جدول دار است. میدانم کلیشه حوصله سر بر است همیشه، ولی چه کنیم که گاه زندگی کلیشه میشود. باری فضولی کردم ببینم خانه‌های بعدی که پر میکنند چه هستند. نمیدانم سه عمودی دومی بود یا شاید هم چهار عمودی سومی، هر چه بود عمودی بود. بدون ذره ای فکر کردن پاسخ را وارد کرد پیرمرد: ن ج ا ب ت !!! دروغ نمیگویم متاسفانه زندگی کلیشه است!
پرده دوم: قبول دارم که ماشین‌هایی که ما می‌سازیم غیر از استفاده برای عملیات انتحاری به درد دیگری نمی‌خورند و قبول دارم که حتی بلد نیستیم موبایل های که به آن‌ها میگوییم ملی را خوب از روی قطعات چینی مونتاژ کنیم و قبول دارم که گاه چیزی را که خوب می‌سازیم را هم رویش قیمت سر بریده اعضای خانواده‌مان را می‌گذاریم ولی خب در همین سطوح نزدیک ذهن‌مان هم بعید میدانم با همه کالاهای ساخت خودمان بد باشیم. مثالش خودکار. چند برند خودکاری که من امتحان کرده‌ام و از دوستانم هم پرسیده‌ام نه تنها نوشتن با آن‌ها درد آور نبود که بی درد هم بود. ما سر جمع ۱۸ میلیون دانش‌اموز و دانشجو و معلم در ایران داریم. سالی دو خودکار هم که مصرف کنند می‌شود ۳۶ میلیون خودکار! این سالی ۳۶ میلیون خودکار را نمی‌توانیم خودمان از مال خودمان مصرف کنیم ؟!؟
پرده سوم: کاش آن دستفروش میدانست یا می‌فهیمد که همین فرانسوی‌ها بودند که زمانی به ما خون آلوده به ایدز صادر کردند و عده‌ای را بدبخت کردند سود به ایرانی رساندن به از سود به فرانسوی رساندن. کاش آن دستفروش می‌توانست بفهمد تا زمانی که مال اجنبی را می‌فروشد باز هم در ادامه‌اش باید مال اجنبی را بفروشد. خیلی‌ها میگویند وضع این دستفروش‌ها از وضع خیلی از اقشار محترم جامعه بهتر است، نمیدانم، شاید هم آن دستفروش واقعا برایش این مسائل اصلا برایش پشیزی ارزش نداشته‌اند. آن را که نمی‌توان عوض کرد خودمان را که می‌توانیم!؟ 
نجابت در لغت نامه دهخدا به معنای اصالت آمده است، اصالت چیزی غیر از این است که حداقل غذایی را که مادرمان میتواند درست کند از رستوران خارج از خانه نخریم ؟!؟! کالایی را که خودمان میتوانیم از غیرخودی طلب نکنیم؟! سه عمودی را که خودمان می‌توانیم حلش کنیم برای حل کردنش منتظر خارجی نمانیم؟!؟

(مهدی سمیعی)


۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

هفت کاری که خوبه قبل از #فارغ‌التحصیلی انجام بدیم:

 

الیزابت وِصِل ۲۸ ساله، دانش‌آموختهٔ ریاضی(با چند رشتهٔ فرعی دیگه) از دانشگاه پنسیلوانیا، کارمند سابق گوگل و یکی از موسسان شرکت WayUp (که در زمینهٔ اشتغال صدها هزار فارغ‌التحصیل فعاله)، هفت توصیه داره برای کسایی که هنوز فارغ‌التحصیل نشدن، تا بتونن آیندهٔ خوبی برای خودشون بسازن.

 

این توصیه‌ها با تجربه‌های من و آدم‌های اطرافیانم مطابقت داره و جالبه که توی جاهای دیگه دنیا هم همین شکلیه اوضاع. پیشنهاد می‌کنم ارائهٔ تدکس درباره‌ٔ این موضوع رو هم ببینید.

 

این موارد رو خلاصه‌طور با هم بررسی کنیم. (خارج پرانتزی‌ها برگرفته از ارائه است و داخل پرانتزی‌ها از خودم) :

 

۱- ایمیل بزنید: حتی به کسایی که نمی‌شناسید یا می‌ترسید. توی ایمیل‌تون همون جمله اول بگید که دانشجو هستید. آدم‌ها معمولا دوست دارن کمک حال باشن. ( توصیه‌های کلی و جزئی در مورد ایمیل رو می‌تونید ببینید. :) )

 

۲- پنج‌تا دوست صمیمی خفن پیدا کنید: کسایی که آینده‌شون به نظر شما روشنه. بعد از دانشگاه کم‌تر فرصت پیدا کردن چنین آدم‌ها رو پیدا می‌کنید که هم دیگه رو درک کنید و بتونید به هم کمک کنید. (امیدوارم جزو  این گروه بعضی‌ها باشم :)) )

 

۳- کلاس‌هایی که مهارت به درد بخور یاد می‌دن بردارید: نه لزوما مهارت‌های برنامه‌نویسی و حل مسئله ریاضی. مهارت زندگی، مدیریت کردن، ارتباط برقرار کردن یا حتی گرافیک. (توی دانشگاه‌ها ما هم تا جایی که من می‌دونم گروه‌های مختلفی این کلاس‌ها رو برگزار می‌کنن، بگردید و پیداشون کنید).

 

۴- یه چیز رو شروع کنید: هر چیزی! یه کنفرانس تدکس (مثل TEDxSUT  ^_^)، یه دورهمی هفتگی( مثل Free Discussion) یا حتی کانال (مثل این کانال :دی). دانشگاه  فرصت تجربه کسب کردنه، و بعدا احتمالا شما باید یه چیزی رو شروع کنید و کلی مشکلات مالی و اداری و .. هست،پس چه جایی بهتر از دانشگاه برای تمرین کردن :) در ضمن این که چند سال بعد بشنوید که چیزی که شما شروع کردید اثر گذار بوده یا هنوز هست خیلی بهتون کیف می‌ده ^_^

 

۵- ا‌ل‌استاد تون رو پیدا کنید:  ا‌ل‌استاد، استادیه که از وجودش لذت می‌برید، و حاضرید به خاطر بودن زیر نظرش وقت و انرژی صرف کنید و اگه لازم بشه کلی پشت درش وایستید تا شما رو قبول کنه. (توی ایران هم چنین آدم‌هایی هست، پشت درشون بودم که می‌گم :)) ) تجربه‌های اون شخص بعدا می‌تونه آینده‌تون رو شکل بده.

 

۶- برید بگردید: بعد از فارغ‌التحصیلی، فرصت سر خاروندن هم ندارید، باور کنید. فرجه و عید و تعطیلات تابستون بعدا معنی نداره. برید دنیا رو ببینید. (ایران بگردید و بعدش) اینترنشیپ برید! (اروپا و آسیای شرقی فرهنگ‌های متفاوتی دارن که از نزدیک تازه آدم می‌تونه درک‌شون کنه !) 

 

۷- تجربهٔ کاری کسب کنید: نه صرفا کارآموزی دانشگاه! هر جا که راهتون می‌دن برید تجربه کسب کنید. بعد از دانشگاه اگه هی شغل عوض کنید نشونه بسیار بدیه، اما برعکس بودن این موضوع توی ایام دانشگاه مثبته! این باعث می‌شه بفهمید چه مدل کارهایی دوست دارید و چه مدل‌های رو نه.

 

توصیهٔ امتیازی!- خوشحال باشید و شاکر: اکثر شما از میلیون‌ها هم‌سن و سال‌هاتون وضعیت بهتری دارید. (پس لیوان‌تون که تقریبا پره رو ببیند و اون یه اپسیلونی که خالیه جای پیشرفت و  سر ریز نشدن‌ :دی)

 

(آرش پوردامغانی در @kamanapply)


۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

استوری نگذاشتم، ولی هستم...


با خرید بلیط کم کم متوجه می‌شوی چیزی به عزیمت باقی نمانده است. کارهای نکرده را به یاد می‌آوری و برای کارهای که تا پیش از حرکت قصد داری انجام بدهی برنامه‌ریزی می‌کنی . نزدیک‌تر که می‌شوی طمع دوری زیر زبانت می‌آید. می‌خواهی همه آنهایی که مدت‌ها دم‌خورشان بوده‌ای را ببینی، مخصوصاً به بهانه رفتن و خداحافظی. می‌خواهی گپی بزنی، خاطرات گذشته را مرور کنی و با یک عکس یادگاری زیبا کار را به اتمام برسانی. روزهای آخر حتی خوابیدن به نظر کاری بیهوده می‌آید، چون می‌توان این وقت را صرف دیدن عزیزان و آشنایان کرد. کم کم سیر عرفانی پست و استوری‌هایی که در اینستا خواهی گذاشت در ذهنت نقش می‌بندد، پرده اول،‌ پرده دوم، دیدار خانوادگی، دیدار دوستان دبیرستان، دیدار رفقای اینوری،‌ دورهمی رفقای آن طرفی و احتمالاً حسن ختامی دراماتیک با بالا رفتن از پله‌ها، یک تکانِ دست و تمام... اما صبر کن... یک جای کار می‌لنگد... .

(ادامه در ویرگول...)

https://virgool.io/@rasoul.am1376/استوری-نگذاشتم-ولی-هستم-kcjbdp3ygcfm


(رسول اخوان مهدوی)


۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

۱) وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتَىٰ ۖ قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ ۖ قَالَ بَلَىٰ وَلَٰکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی ۖ  ... ۚ وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (بقره ۲۶۰)
- حضرت ابراهیم (ع) از خدا درخواست کرد که چگونگی زنده شدن پس از مرگ را به او نشان دهد. خداوند به او گفت مگر ایمان نیاورده‌ای؟ گفت می‌خواهم قلبم مطمئن شود ... و بدان خداوند قادر و حکیم است.

۲) قَالَ رَبِّ أَنَّى یَکُونُ لِی غُلَامٌ وَکَانَتِ امْرَأَتِی عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا / قَالَ کَذَلِکَ قَالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُکَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَکُ شَیْئًا (مریم ۸ و ۹)
- حضرت زکریا (ع) در مناجات خود از خدا درخواست فرزند می‌کند و درخواست او اجابت می‌شود. حضرت زکریا از خدا می‌پرسد این امر چگونه ممکن است؟ خداوند پاسخ می‌دهد که این کار برای منی که تو را از عدم آفریده‌ام کاری سهل است.

۳) أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَىٰ قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىٰ یُحْیِی هَٰذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا ۖ فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ ۖ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ ۖ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ ۖ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ ... فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بقره ۲۵۹)
- عُزیر نبی (ع) از بیت‌المقدس ویران شده می‌گذشت. فکری از خاطرش گذشت که چگونه چنین ویرانی آباد می‌شود. خداوند صد سال او را میراند و سپس زنده کرد. ندا بر وی آمد که چقدر درنگ کردی؟ گفت یک روز یا بخشی از یک روز. فرمود صد سال ... وقتی حقیقت بر او آشکار شد گفت دانستم خداوند بر هر کاری توانا است.


منم می‌خوام راجع به همین توانایی ذات حق حرف بزنم. راجع به شک. تقریباً یک ماه پیش بود که به مشکلی خوردم که بسیار ریز ولی در عین حال بسیار حل ناشدنی به نظرم می‌اومد. یه روز، نمی‌دونم به چی فکر می‌کردم که یهو از ذهنم عبور کرد خدا می‌تونه مشکل منو حل کنه؟ (من به تمام آموخته‌های قرآنیم و حکایات معجزات الهی ایمان داشتم ولی توی یه لحظات خیلی کوتاهی یه چیزایی از ذهن آدم رد می‌شه که دست خودش نیست. سه تا نمونه از پیامبرای خدا آوردم که بگم اونا که پیامبر بودن هم یه وقتایی یه همچین سوالایی میومد تو ذهنشون. من که جای خود دارم) با خودم گفتم من این همه درس خوندم. این همه میگم عقل عقل. توانایی خدا جای خود ولی اگه یهو یه همچین مشکلی رو حل کنه پس تکلیف علم و قاعده چی می‌شه؟ با عقل و منطق جور درنمیاد اصلا.

خب اولین چیزی که در جواب به خودم گفتم این بود که معلومه که می‌تونه ولی تو چه گلی به سر خالقت زدی که توقع حل مشکل داری ازش؟ همین که با این همه خرابکاری که تا الان کردی از هستی ساقط نشدی برو خدا رو شکر کن. ولی این ذهن لعنتی بعضی وقتا به یه چیزایی گیر میده که نمیشه راحت قانعش کرد. حالت اون روزم مثل اون تیکه آیه اول بود که خدا جون، من مخلصتم ولی «می‌خواهم قلبم مطمئن شود». شاید یک یا دو روز گذشت که در کمال ناباوری مشکلم حل شد. من قدم از قدم برنداشته‌بودم برای حلش ولی رفته‌بود، آب شده بود رفته‌بود تو زمین.

ماجرا به همینجا ختم نشد. از اون روز توی موقعیت‌های مختلف چیزایی یادم می‌افته که بعد چمیدونم ده سال تازه دارم می‌فهمم حکمت فلان اتفاق چی بوده و وقتی یه نگاه به دور و برم می‌ندازم و مقایسه می‌کنم با اون موقع می‌بینم خدا خیلی حواسش بهم بوده و من چقدر حواسم به هیچی نبوده. حالا هم داره یادم می‌ندازه که بنده فراموش‌کار من، درسته یه وقتایی بوده که تو یه قدم هم به سمت من نیومدی ولی من هر بار چه تو اومدی چه نیومدی دوییدم سمتت و یه جوری چیزا رو دقیق پشت هم چیدم تا نه چیزی که خواستی، بلکه صد برابر بهترش نصیبت بشه. متوجه می‌شم چه بسیار بلاهایی که سرم اومده و من ندای شکایت سر دادم ولی حالا می‌بینم چقدر صبور لبخند می‌زده می‌گفته ولی تو که چیزی نمی‌دونی، صبر داشته باش.

دلیلی که رفتم سراغ نوشتن این مطلب این بود که دوباره این روزا یه سری اتفاقات عجیبی برام افتاد. شک کردم که از سمت خودشه یا نه. با دل شکسته بهش گفتم برام یه نشونه بفرست و اونم فرستاد. بعد بهش گفتم خب تو که می‌دونی من نمی‌تونم. خودت دادی، خودت هم درستش کن که «زمین بر من تنگ آمده‌است با همه پهناوریش» (یعنی گفتم هر چی قسمتته ولی اگه درستش کنی چه بهتر😄). حالا می‌خواستم درخواست کنم شما هم دعا کنید تو این روزای خوب.

(حسین کشاورز)


۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته