«چیزی که دنبالش میگشتم یه جور احساسِ خدافظی بود. میخوام بگم از خیلی مدرسهها و جاهای دیگه رفتهم بیاینکه بدونم دارم واسه همیشه میرم. از این خیلی شاکی میشم. به دَرَک که خدافظیش غمانگیز یا ناجوره ولی وقتی دارم از جایی میرم دوس دارم بدونم که دارم میرم. آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی میره احساسش از خدافظی هم بدتره.»
قطعه بالا رو از ناتور دشت کپی کردم. وقتی هولدن داره درباره خداحافظی از مدرسهاش صحبت میکنه. بار اول که کتاب رو خوندم این تکه برام معنی خاصی نداشت. طبیعتا چون تو حال و هواش نبودم. بنابراین اکثر خوانندههای این مطلب هم احتمالا احساسی نسبت به این قطعه ندارن. ولی من الان که داشتم دوباره کتاب رو میخوندم این بخش حسابی روم تاثیر گذاشت؛ الان که دیگه چند روزی میشه با دوره کارشناسیم خداحافظی کردم، آخرین روزهایی رو سپری میکنم که دانشگاه رفت و آمد دارم و احتمالا به زودی با دانشگاه هم خداحافظی میکنم.
از یکی دو ماه پیش که این اومد به ذهنم که دارم آخرین روزام رو اینجا یا حداقل تو دوره کارشناسی سپری میکنم ذهنم شروع کرد به لیبل زدن به چیزایی که باهاشون مواجه میشدم. «آخرین تمرینی که تو کارشناسی میزنم»، «آخرین جلسه کلاسی که تو کارشناسی میرم»، «آخرین امتحانی که تو کارشناسی میدم». به همه اینا و کلی لیبل دیگه «احتمالا آخرین ... که تو این دانشگاه تجربه میکنم» و به تَبَع اون «آخرین باری که فلانی رو میبینم» رو هم اضافه کنید.
ناخودآگاه تو ذهنم شکل میگرفتن و داشتن باعث رنجش میشدن (بخصوص اون مورد آخر)، لیبلهای بیفایده و احمقانه! ولی این تکه از مونولوگ هولدن رو که خوندم دیدم کاملا درست میگه. همین لیبلهای پوچ و بیمعنی اون «احساسِ خدافظی» که هولدن دنبالشه رو بهم میدن. «وقتی بدونی داری میری»، همین لیبلها باعث میشن مواجههها و تجربیات آخرین روزهات مارک بشن تو ذهنت تا بعدا بتونی بهتر و دقیقتر به یادشون بیاری. همین لیبلها یه کاری میکنن آدما رو دیرتر فراموش کنی و قدر آخرین با هم بودناتون رو بیشتر بدونی.
اگه از جایی بری «بیاینکه بدونی داری واسه همیشه میری» هر بار که بهش فکر کنی حس میکنی یه تیکهات رو جا گذاشتی. اینجوری «احساسش از اون خداحافظی غمانگیز و ناجور هم بدتره.»
(حسین کشاورز)