چند وقتی میشه که به خاطر یه مساله‌ای به یه سری آدم نزدیک شدم که مشکلات زندگیشون به شدت متفاوت با مشکلات منه و از نظر من سخت تر. از کمبود هاشون یکم یه چیزایی فهمیدم و خب مثل بیشتر آدم‌ها دلم سوخت. اما اصل قضیه این جایی اتفاق افتاد که یه روز داشتم با مادرم حرف میزدم که "آره فلانی خیلی دیشب ناراحت و تو خودش بود فک کنم به خاطر خواهرش". مامانم هم گف که نه انگار بعد این مشکلاتی که براش پیش اومده تمرکز نداره سرکارش و رییسش بهش چیزی گفته و میترسه که اخراج شه.

همه‌ی ما یه روزی می‌ترسیم و میریم اکثرا با یه دوستی، مادری کسی صحبت می‌کنیم و حالمون بهتر میشه ولی مامانم ازش پرسیده این‌جور وقتا کیو داری که باهاش حرف بزنی گفته هیشکی.

هیشکی.

حس بدیه بی پناهی، این آدم سال‌هاست مادرش رو از دست داده و به خاطر مشکلاتی پدرش هم نزدیکش نیس و سال‌هاست تنها زندگی میکنه و این طور که میگه کسیو نداره که بهش آرامش بده.

خلاصه که حرفم روضه خوندن نیس. حرفم اینه که اینو که شنیدم خیلی اذیت شدم و خیلی ناراحت و حس کردم چرا زندگی من باید انقد خوب باشه و اون این طوری؟ ولی قضیه اینه که اکثرا همین‌جا تموم میشه..

شاید من یا یکی مثل من سال‌ها پیش می‌تونست همدم این آدم بشه و این سالا تنها نباشه. ولی آدم همیشه دلش فقط میسوزه.. بعد میگی اوکی از این به بعد سعی می‌کنم براش مث خواهر باشم. بعد می‌بینی که مشکل روابط اجتماعی داری خودت و اگه بخوای بش نزدیک شی باید هرشب خونه نباشی مثلن و... بعد فقط یه دل سوزی می‌مونه و عذاب وجدان.

بعضیا عذاب وجدان ندارن البته چون بهرحال زندگی هرکسی سختیای خودشو داره و چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است و اینا..

بعضیا هم کاری زیاد نمی‌کنن ولی خیلی غصه می‌خورن.. انقد که قلبشون مریض میشه.

بعضیا هم حرفه‌ای هستن و واقعا میرن کمک می‌کنن.

احتمالا جواب درست گزینه آخره ولی اگر جواب انقد واضح بود الان هممون مدد کار اجتماعی بودیم بنابراین واقعا باید چکار کرد؟ واقعا باید چجوری همشو هندل کرد؟ اگه نزدیک باشی به سختیا و کاری نکنی از غصه میمیری، اگه دور باشی خب لااقل حال خودت رو می‌تونی خوب نگه داری ولی اونم هیچیش نمیشه، اگه خیلی نزدیک شی و کار کنی واقعا میرسی؟


(نازنین عنابستانی)