سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است


برای توصیف روز دانشجو تمام ذهنمو زیر و رو میکنم تا مثل همه‌ی حرفایی که بین دانشجوها میپیچه حرف نزنم ... و این حقیقت داره که دانشگاه با آرمان شهری که ترسیم میشه یکی نیست ... اینکه خوشحال و باد در گلو انداخته وارد دانشگاه میشی و فک میکنی که دیگه رها شدی از اینکه با یه سری آزمون زندگی و پیشرفتتو بسنجن ... اینکه فاصله ی تو با خود قبلیت سه ماه یا ماکزیمم شش ماهه اما دیگه کسی تورو یه بچه نمیدونه دیگه میتونی برای خودت به عنوان قشر فرهیخته شناخته بشی ...

عاره! با همه ی این توهمات وارد دانشگاه میشی اما حقیقت اینه که دانشگاه حتی بچه‌گانه‌تر از قبل ادامه پیدا میکنه و دائما با مردمی روبرو میشی که به مراتب احمقانه‌تر رفتار میکنن و هنوزم آدمایی پیدا میشن که با نمره و تعداد تمرین‌های تحویل داده‌ات هوشتو بسنجن ... و شاید از هوش بیشتر شخصیتتو بسنجن ... و بعد تو فکر کنی که توی این راه تو از همشون بیشتر به هدفت ایمان داری اما چرا فقط با این اعداد سنجیده میشی؟؟

از همه‌ی اینها گذشته سر در گم میشی بین آدمای دورویی که با وجود اینکه ته دلشون یه سری چیزا رو تحسین میکنن اما سعی میکنن در ظاهر تحقیرش کنن ... بین آدمایی که خودشونو زرنگ نشون میدن و معرکه راه میندازن اما هیچ چیز هیجان انگیزی در موردشون وجود نداره و از اون طرف آدمایی که تماما جذابیت و هیجانن اما کناره گیری کردن چون حرفای اشتباهی شنیدن ...

بعد آروم آروم از خودت میپرسی من اینجا چیکار میکردم؟ اینهمه راه دنبال چی اینجا اومدم؟ هی درسا رو زیر و رو میکنی هدفاتو بالا پایین میکنی و میبینی چقد از سر و تهشون برای چیزای بی‌معنی یا شاید آدمای بی‌معنی زدی ... و بعد هی دور خود میپیچی تا تبدیل به یه نقطه شی و به رسالت‌ها و افکارت پوزخند میزنی، میبینی دانشگاهی که آرمان شهر تو بود حالا یک روستا است با ظرفیت محدود ...

روستایی قحطی زده که تمام مردمش وبا گرفته اند و همه عادت دارند به بیماری و رخوت!

نمیخوام سختش کنم ... حقیقت اینه که چیزا هیچ وقت اونقد که توصیف میشن، اونقد که از هر دانشجویی میشنوم سخت نیستن اما قضیه اینه که یاد گرفتیم خودمونو توی چیزایی محدود کنیم که تحسین میشن ... هر چند اگر علاقمون نباشن یا شاید بخشیشون علاقمون نباشن ... برای روز دانشجو بیشتر از همه برای دانشجو آرزو میکنم شجاعتشو داشته باشه تا دست از کاری بکشه که برای تحسین دیگران انجام میده نه برای دل خودش ...


روز دانشجو مبارک


(عطیه مقدم)


# دانشجو    # دلنوشته   

۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

چقدر بدیم ما.


این وقتایی که مامان بابا یه کاری ازمون می‌خوان و با هزارتا اخم و کج و خلقى انجام می‌دیم، دلم می‌خواد داد بزنم سر خودمون. به ویژه سر خودم. که بچه، این کارای کوچیک بی‌ارزش کمترین کاریه که می‌تونی درمقابل محبت‌های بی‌دریغشون انجام بدی. اینم با منت انجام می‌دی؟

امروز که مامان فلشش رو جا گذاشته بود تو خونه و کاراش عقب افتاده بود، دلم گرفت. گفتم بمیرم برات که دخترت انقد سرش تو کارای دانشگاه و...شه که تو کارت برای یه چیز به این سادگی باید لنگ بمونه. که درمقابل تویی که هر روز می‌گذری از این زیرپله‌ها آهسته تا برهم نزنی خواب ناز من، انقدر بی‌معرفتم. رفتم بوسیدمش و گفتم بیا خودم بهت یاد می‌دمش. چشماش برق زد و از برق قشنگ چشماش حالم خوب شد. :)

قدر این دو جان جانان رو بدونیم...


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۱۲ آذر ۹۶ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یک عصر جمعه‌ی پاییز که در خونه هستم و مثل قدیم‌ها بعد از خوردن یک قرمه‌سبزی مفصل مامان‌پز با ماست نشسته‌ام و بقیه هم هستند و من یاد خیلی خیلی قدیم‌ها می‌افتم که همیشه همین‌طوری بود. خواهرزاده‌هایم از سر و کولم بالا می‌روند و برای رنگ آمیزی‌شون نشسته‌ام هی چیز چاپ می‌کنم و طرح‌ها رو می‌بینم. بعد یاد خودم می‌افتم. می‌بینم که رویه‌ی ‌کار با آن همه قدیم هیچ فرقی نکرده و چقدر داخل‌اش عوض شده. سال ها پیش که دارم صحبت‌اش را می‌کنم جمعه‌ها بدون هیچ کاری می‌نشستم و بعد چرت می‌زدم و یه کم کتاب می‌خواندم و خاطره شنبه کمی، فقط کمی آزارم می‌داد. حتی نگاه که می‌کنم فقط دو سال پیش شاید. بعدش می‌رفتم بیرون و علی را می‌دیدم یا یکی دیگر و همین‌ طوری حرف می‌زدیم و هوای سرد پاییزهای اراک از میان عمرمان می‌گذشت و می‌رفت و می‌رفت.

حال که سودایی شده‌ام و نمی‌دانم چه می‌خواهم و انگار بارِ نه فقط شنبه‌ای که فرداست، که بار همه‌ی شنبه‌هایی که ازین به بعد می‌آید از الان روی دوش‌ام هست. بعضی‌ وقت‌ها هم گم می‌شوم درون غوغای کارهایی که باید انجام شود و انجام می‌شود و بعدش چه؟ چپاندن کارها درون روزها که باعث می‌شود بعضی چیزها یادمان برود. و دوست داشتن بی‌اندازه این کارها... ولی سودا و سردرگمی همیشه هست. وقتی می‌فهمیم همه یا بیشتر کارهایی که انجام می‌دهیم نه برای بهتر بودن یا نه برای خوبی است که برای این است که به خودمان یا بقیه ثابت کنیم خوب هستیم و آرام بگیریم، گم می‌شویم که پس تکیه‌گاه چیست و درستی کدام است. هوای سرد پاییز هم دیگر سبک و رفتنی نیست که سوزی دارد غیرقابل تحمل و تنهایی را بزرگ‌تر جلوه می‌دهد.

خانواده‌ی تیبو را انگار که می‌بلعم و می‌خوانم. آن‌قدر خوب و قابل تامل است این کتاب که در هر صفحه‌اش چیزی برای فکر کردن پیدا می‌کنم و بعضی وقت‌ها در فکر غرق می‌شوم. راست‌اش بین ژاک و آنتوان معلق مانده‌ام. آنتوان برادر بزرگتر و  شخصیت با اراده و مصمم و جاه طلبی است که راه‌های افتخار را یکی یکی پیموده و پزشک مهمی شده است در پاریس و حال تازه دارد درباره بقیه فکر می‌کند. ژاک روح سرگشته‌ و عصیانی است که به هیچ قالبی در نمی‌آید و تهوری ناگهانی دارد. گاه خود را با آنتوان و اندیشه‌های خودخواهانه‌اش همگام می‌بینم و گاه با ژاک و روح سرگشته‌اش. گاه با عقلانیت آنتوان و اراده‌اش همراه می‌شوم و گاه، گاه‌تر با عمیق‌ترین احساساتی که از دل ژاک بر می‌آید و آتش‌اش می زند. ندانم.

خانواده‌ی تیبو در ستایش جوانی نیز هست، در ستایش تندرستی و سلامت و نیرویی که جوانی در ما می‌گذارد. می‌دانم بند قبلی شرح همه‌ی ماجرا نیست و غذای گرم در میان سرما هنوز حس پیشین را دارد و گذشتن از قله‌ی کوه‌ها و رفتن در برف و دیدن شهرهای بزرگ. یا صحبت بی تکلف با دوستی و یا همین خواندن و کشف کردن... یا  دوست داشتن که وجودمان را پر می‌کند و ما را از خیال‌های گوناگون انباشته می‌سازد. خلاصه در آدمی گویی که این دو نیرو یعنی، عشق به زندگی و نفرت از آن همیشه با هم سر جنگ دارند.


(جواد حاجی علیخانی)


# دلنوشته    # کتاب   

۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسم الله.

دوست دارم به دو سال پیش برگردم. این حجم عظیم از تغییراتی که در طی این دوران برایم پیش آمده، غیرقابل هضم است.

مشکل از آنجا شروع شد که از دیگران ایراد گرفتم. هر چیز که در نظرم بد بود، به آن مبتلا شدم و آن را انجام دادم. بدتر از آن، و آن اعمال قبیح را با انواع حربه‌ها و ابزارهای عقلی و نقلی و... توجیه کردم. سعی کردم خیال خودم را راحت کنم که اشتباه نکرده‌ام.

در حالی که به مثابه‌ی یک کیسه بوکس بودم که روزگار هر چه خواست بر سرش آورد، فقط برای حفظ همان اندک غروری که داشتم، سعی کردم طوری وانمود کنم که همه‌ی این تغییرات و اعمال بدیع(!) کاملا خودخواسته بوده و به اوضاع زندگی‌ام مسلط بوده‌ام.

مشکل اینجاست که کمتر کسی این درد ما را می‌فهمد. تاکنون برای هر کس در این دانشگاه درد دل گفته‌ام، غالبا پاسخ مخاطبم را با نگاهِ خیره و سرشار از تحقیر و حیرتِ او گرفته‌ام. شاید فکر می‌کنند که دیوانه‌ایم. شاید هم فکر می‌کنند مشکل روحی داریم. اما مشکل ما خود ماست!

قلبم سیاه شده. گویا فرآیندی که در طی این دوسال در این دانشگاه طی کرده‌ام، برگشت‌ناپذیر بوده، همه‌ی پرهای پروازم سوخته‌اند و دیگر نمی‌دانم باید چه کنم که بتوانم به حالتی مطلوب بازگردم!

من بلد نیستم که خوب حرف بزنم و آنچه در دل دارم بگویم، حسین بن علی از من کارکشته‌تر است.

"اصْبَحْتُ وَلِی رَبٌّ فَوْقی وَالنَّارُ امامی وَ الْمَوْتُ یطْلُبُنی وَالْحِسابُ مُحْدِقٌ بی وَ انَا مُرْتَهَنٌ بِعَمَلی لا اجِدُ ما احِبُّ وَلا ادْفَعُ ما اکرَهُ وَالْامُورُ بِیدِ غَیری فَانْ شاءَ عَذَّبَنی وَانْ شاءَ عَفا عَنّی فَای فَقیرٍ افْقَرُ یمِنّی؟"

"شب را صبح کردم، در حالی که بالای سرم خداوند عالم و مقابلم آتش جهنم را دارم. مرگ در پی من است، حساب من در گرو عمل خود بوده، آنچه را که دوست دارم نمی یابم و آنچه را که نمی خواهم نمی توانم از خودم دور کنم.

کارها در دست دیگری است؛ اگر او بخواهد عذابم می کند و اگر بخواهد می بخشد.

چه کسی از من نیازمندتر است؟!"


این متن را به این خاطر نوشتم: دلم می‌خواهد آنها که مثل من هستند(اگر وجود دارند!)، خیالشان راحت باشد که تنها نیستند. ما از مشکل یکسانی رنج می‌بریم. :)


(حسین مقدس)


# دلنوشته   

۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

می‌خواستم بگویم قلم هم مثل دل است گاهی تنگ می‌شود. یادم افتاد خیلی وقت است این دکمه‌های سیاه جای قلم را گرفته‌اند. نمی‌دانم کیبورد هم می‌تواند تنگ شود یا نه. یک نفر نیست بگوید مگر تنگ شدن قلم معنی دارد که حالا به فکر تنگ شدن کیبورد افتاده‌ام. اصلا مگر هر ترکیبی باید معنی‌اش از قبل مشخص باشد؟ کلمات که کنار هم بیایند خودت معنی‌اش را می‌فهمی. لابد از همان اول که متن را خوانده‌ای فهمیده‌ای قلم که تنگ شود همه عالم هم سوژه شوند بنشینند جلوی رویت و حتی عزیزترین‌هایت هم بگویند سختش نکن، بنویس، دست و دلت به نوشتن نمی‌رود.  

آخر قلم بد بخت چه گناهی کرده‌است. دست و دل تو به نوشتن نمی‌رود می‌گویی قلم تنگ شده است؟ لابد آن قدر تنگ شده که جوهر از سرش نمی‌چکد! بر فرض توانستی تنگ شدنی برای قلم بسازی، تنگ شدن کیبورد را چه طور توجیه می‌کنی؟ هر چه می‌کشی از همان دل است بیخود به گردن قلم و کیبورد نینداز.

این همه قلم و دل و کیبورد را دور سرت چرخاندی که صرفا بگویی همه این مدت با اینکه دوست داشتی، نتوانستی سختش نکنی و چیزی بنویسی؟! شاید.


خب دیگر بروم سر اصل مطلب و مثل بچه‌ی آدم بنویسم.


یک روز از همین روزهایی که قلم یا کیبور یا هر چیز دیگری که دوست داری اسمش را بگذاری، تنگ بود، داشتم متن‌هایی که قبلا در اینستاگرام، گوگل پلاس  و توییتر و دفترچه کوچک داخل کشو اتاق نوشته‌بودم را مرور می‌کردم. چند سوال باعث شده بود بروم و متن‌ها را مرور کنم. اصلا چرا بعضی اوقات در جایی می‌نوشتم؟ کدام نوشته‌ها را بیشتر دوست دارم؟ اصلا معیار خوب بودن و دوست داشتنشان چیست؟ آیا هر طور شده باید دوباره قلم را از تنگی در آورم و شروع کنم به نوشتن؟ 

موقع خواندن نوشته‌ها آن قدر در فضای ذهنی لحظه‌ای که آن متن را نوشته شده بودم غرق می‌شدم که آن‌ سوال‌ها یادم می‌رفتم. آن روز که دیگر فرصتی به فکر کردن روی سوالات نشد. همه‌اش به خاطره بازی گذشت. 

شاید حالا وقتش باشد کمی فکر کنم. حداقل به سوال اول. این که هر کدام از آن نوشته‌ها خود موقع نوشتن دلیلی داشته، منظورم نیست. دنبال دلیل خود نوشتن می‌گردم. خود خودش. رفیقی می‌گفت نوشتن ذهن را منظم می‌کند. وقتی می‌نویسی تازه می‌فهمی داری چه طور فکر می‌کنی. اگر دلیل این نوشتن‌ها این است چرا دفترچه کوچک داخل کشو‌ اتاق کفایت نمی‌کند؟ حاصل منظم شده ذهن، کیبورد و قلم و دل و تنگ شدنشان است؟! 

تعداد لایک‌ها و فیو‌ها و پلاس‌ها چقدر دلیل می‌شوند؟ نمی‌شوند؟ با خودت رو راست باش. الهکم التکاثر.اما همه‌اش این نیست. وگر نه آن دفترچه کوچک داخل کشو اتاق چه می‌گوید؟ 

در بازی بدی افتادم. انگار دوباره دارم بر می‌گردم به بازی قلم و کیبورد و دل. اصلا این مدت چه شد که قلم تنگ شده بود؟ مگر آخرش این نشد که هر چه می‌کشم از همان دل است. خب اگر تنگ شدن قلم از دل است چرا برای رقص روی کاغذش دنبال دلیل دیگری می‌گردم؟ شاید نباید این قدر سختش کرد و دنبال دلیل گشت. باید گذاشت دل کار خودش را بکند قلم هم خودش یاد می‌گیرد چه طور حرکاتش را روی کاغذ موزون کند.


(ایمان جامی مقدم)



# دلنوشته   

۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

فکر می‌کنی به لغزش ‌بی‌هدف دستانت به روی سیاهی‌های یک صفحه‌ی کوچک، به امیدی که به یافتن روزنه‌ای از شادی و آرامش و رضایت در گردش‌های تند و ‌سریع چشم‌ها و ذهنت گرداگرد لینک‌ها و پیام‌های مختلف تلگرام داری، به عبور سریع عکس‌های اینستاگرام در برابر ‌چشمانت و خواندن پست‌های فراوان و  کم‌مایه‌ی توییتر. گوشیت را کنار‌ میگذاری. جای آفتابی گرم و دلچسب در‌وجودت خالی است که مطمینی در این پنجره‌ی باز به طوفان دیوانه‌‌کننده‌ی اطلاعات خرد و پاره پاره پیدایش نمی‌کنی. یک هم‌نشین، یک هدف، یک باور. هر کسی و هر چیزی که رمقی شود در پاهایت و‌جانی شود در دلت، بی‌چشم‌داشت و بدون انتظار. خسته شده‌ای از کاسب‌کاری‌ها. گاهی فکر می‌کنی که‌ خورشید چه بی‌چشم‌داشت آفتابش را می‌بخشد...


(ارسالی از میلاد آقاجوهری)


# دلنوشته   

۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

کاش هوا طوفانی بود. کاش تنها نبودم، شاید هم خوب شد که تنها بودم نمی‌دانم. جاهای خالی زیادی بود که به آن فکر کردم. شاید ساعت‌ها مقابل این خورشید نشستم تا اینکه سرمای دریا مرا جمع کرد. همه چیز بیش از حد آرام بود به جز من و آنچه در من می‌گذشت. آدم‌هایی که می‌گذشتند و می رفتند با لبخندی از روی شادمانی و ترس و احساسی مشترک که هر دو انتقال می‌دادیم و انگار او هم مثل من در شگفت!
ماهی می‌گرفتند بعضی و صدف. یکی خیلی عادی بود اینجا آمدن برایش و هی می‌خندید و اصلا غروب را نگاه نمی‌کرد. انگار غروب برایش عادی شده بود. باز هم جای خالی بدی بود در من و هی پر نمی‌شد و نمی‌شد. شاید انسان و سرنوشت ما همین است. هیج وقت پر نمی‌شود. به این فکر کردم که چگونه یکی شد با اینجا با آرامشش. با یکی دیگر حرف زدم و باز هم انسان. چه جاده ایست وقتی از این پل میروی بالا. تنها ناهمگونی این دریا و زیرش خالی!
به خیلی چیزها فکر کردم ولی نمی‌شد هیچکدام را دنبال کرد. آرام‌تر از آن بود که برتابد اوج ناآرامی فکرهای من را و شاید بهترین فکری که کردم این بود که کاش هوا طوفانی بود تا آب بیاید بالا و پر کند زیر پل را و گر بریزی بحر را در کوزه ای!


(ارسالی از سینا فرجی)


# دلنوشته   

۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تا به حال به این فکر نکرده بودم که چرا باران، نماد عاشقان است. امشب که سعی کردم به یادت بیاورم و باران گرفت اما فکر کردم، فهمیدم چرا... باران که ببارد، گریه های عاشق گم میشود در قطره قطره باران، آنچنان که هر غبار دیگری... باران را خدا فرستاد تا عاشق، پنهان کند رنگ رخساره را... تا زار زار گریه کند و کسی بر او خرده نگیرد... تا هر چه غبار است، بشوید ببرد... تا جان عاشق تازه شود... تا دوباره به بارانهای بعدی دل بندد ... تا زنده بماند عاشق... تا زنده بماند عشق...


(ارسالی از الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یکی از شادی‌های این روزام حس خوب تی‌ای بودنه.

تلفیق اولین تجربه، و ارتباط با آدمای جدید، یه حس فوق‌العاده رو القا می‌کنه.

احتمالا خیلی از هم‌دانشکده‌ای‌هام، حداقل یک بار رو تی‌ای شدن، و الان فکر می‌کنم همین حس خوب کمک‌کردن، یکی از موهبتاییه که دانشگاه بسترشو فراهم کرده، و به خاطر این حال خوب، بهش مدیونم.


(سینا ریسمانچیان)


# دلنوشته   

۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یک ماه پیش، تولد ۲۱ سالگیم بود. از قبلش مثل خیلی‌های دیگه به این فکر می‌کردم که تو ۲۲ سالگی، و اصلاً از این به بعد باید هدفم چی باشه تو زندگی. جواب برای من این دفعه فرق داشت. یه چیزی تو مایه‌های نام نیکو و این حرفا بود که اگر بمونه برای آدم از سرای زر نگارم بهتره! اسمشو گذاشتم مرام. سعی کردم بامرام باشم! ینی فکر کردم که سعی کردم بامرام باشم... راهش این بود از یه چیزایی بگذرم. مخصوصاً از چیزهایی که قبلا خیلی کودکانه و حریصانه به دنبالش بودم و خیلی وقتا هم می‌شد هدفی که هر وسیله‌ای رو توجیه می‌کرد. خب راستشو بخواین این مرام باید تو خون آدما باشه. تو خون من نبود. اگرم بود کمتر از گلبولاى جاه‌طلبم بود! خلاصه حتی بعد از تولدم سر هر کار، هر کار، یه چیزی قلقلکم می‌ده. اونم اینه که، با مرام می‌خونه؟ یا برعکس، الآن اگر این کارو کنیم فلان چیزو از دست میدیما، مطمئنی؟ آره دیگه! تردید تو باورا. آخه من باور دارم راه مرام تهش بهتره. به قول استادی حداقل سه چار کرت زمین می‌خری تو دل خلق الله، از زمینای خاکی بهتره... تردید! خلاصه تو این یک ماه سر هر مسئله کوچک و بزرگی با خودم کلنجار رفتم تا رسیدم به امروز، عاشورا. حالا با اون پیشینه حرفم دیگه کلیشه نیست، حرف آرزومندیه که یه قهرمان می‌بینه، یه قهرمان که به تمام آرزوهای آرزومند رسیده! خدایا من رو ببخش اگر وجهه رفیقتو خراب می‌کنم، ولی بنازم مرام حسین و رفقاش رو... که من صد سال همیشه تو تردید که به باورم عمل کنم یا نه و اونا بدون تردید، با معرفت کامل، دقیقاً مرام رو معنی کردن. نتیجشم که مشخصه. هکتار هکتار از دل مردم سرزمین‌ها رو خریدن. 


(ارسالى از الیاس حیدرى)


# دلنوشته   

۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته