یک ماه پیش، تولد ۲۱ سالگیم بود. از قبلش مثل خیلی‌های دیگه به این فکر می‌کردم که تو ۲۲ سالگی، و اصلاً از این به بعد باید هدفم چی باشه تو زندگی. جواب برای من این دفعه فرق داشت. یه چیزی تو مایه‌های نام نیکو و این حرفا بود که اگر بمونه برای آدم از سرای زر نگارم بهتره! اسمشو گذاشتم مرام. سعی کردم بامرام باشم! ینی فکر کردم که سعی کردم بامرام باشم... راهش این بود از یه چیزایی بگذرم. مخصوصاً از چیزهایی که قبلا خیلی کودکانه و حریصانه به دنبالش بودم و خیلی وقتا هم می‌شد هدفی که هر وسیله‌ای رو توجیه می‌کرد. خب راستشو بخواین این مرام باید تو خون آدما باشه. تو خون من نبود. اگرم بود کمتر از گلبولاى جاه‌طلبم بود! خلاصه حتی بعد از تولدم سر هر کار، هر کار، یه چیزی قلقلکم می‌ده. اونم اینه که، با مرام می‌خونه؟ یا برعکس، الآن اگر این کارو کنیم فلان چیزو از دست میدیما، مطمئنی؟ آره دیگه! تردید تو باورا. آخه من باور دارم راه مرام تهش بهتره. به قول استادی حداقل سه چار کرت زمین می‌خری تو دل خلق الله، از زمینای خاکی بهتره... تردید! خلاصه تو این یک ماه سر هر مسئله کوچک و بزرگی با خودم کلنجار رفتم تا رسیدم به امروز، عاشورا. حالا با اون پیشینه حرفم دیگه کلیشه نیست، حرف آرزومندیه که یه قهرمان می‌بینه، یه قهرمان که به تمام آرزوهای آرزومند رسیده! خدایا من رو ببخش اگر وجهه رفیقتو خراب می‌کنم، ولی بنازم مرام حسین و رفقاش رو... که من صد سال همیشه تو تردید که به باورم عمل کنم یا نه و اونا بدون تردید، با معرفت کامل، دقیقاً مرام رو معنی کردن. نتیجشم که مشخصه. هکتار هکتار از دل مردم سرزمین‌ها رو خریدن. 


(ارسالى از الیاس حیدرى)


# دلنوشته