به هنگام سرمستی از مطربان
خروشید گوشیم: ای خفته جان
ندیدی که پیلم تهی شد ز بار؟
بدو زود زیرم یه شارژر گذار!
ببردم به کیفم سراسیمه دست
به امّید سیمی که همواره هست
بگشتم همه جای آن را دویست
شدم خسته جانم نه انگار نیست
نه در زیپ اصلی نه در جیب رو
خدایا چرا شارژرم نیست؟ کو؟
در آن دم که یأسم بشد آشکار
از آن جنب و جوش و رخ بیقرار
به دوشم بزد مرد فرزانهای:
الا ای جوان دان که دیوانهای
ز سیمی چنین در تب و رنجهای
ولکن خودت گَنجِ ناگُنجدرگنجهای
حواسم پِیَت بود مرد جوان
ز فقدان سیمی شدی نیمهجان
گرفتی نشانش ز هر این و آن
گرفتی سراغ «خود» از دیگران؟
جهیدی ز سیمی چو یک خورده نیش
دریغا چه گم کردهای گنج «خویش»
بگفت این و کرد از کنارم عبور
بکردم خودم را کمی جمع و جور
پس از لرزشی گوشیم شد خموش
تو گویی که هیچش نبودست هوش
(امیرعلی معینفر)