:
بینظیر بوتو -نخستوزیر فقید پاکستان-، جایی در کتاب خاطراتش مینویسد: «پس از سپیدهدم روز ۲۷ دسامبر پلیس به دنبالم آمد. آخرین نگاه را به سلول نمناک و وحشتناکم انداختم. چطور بود که از ترک آنجا غمگین بودم؟ اما هنگام ترک انس و الفت به سوکور غمگین بودم.». این نوشته برای زمانیست که بعد از سالها اسارت در شرایطی غیرانسانی و وحشتناک، آزاد شده بود تا باقی دوران اسارتش را در منزل شخصی و تحت نظارت نیروهای پلیس بگذراند. در یکی دو بند بالاتر توضیح میدهد که موقع ترک زندان و خداحافظی از زندانبانان غمگین است و گریه میکند.
به این چند جمله که رسیدم مکث کردم و دوباره خواندم. چطور ممکن است کسی پس از تحمل آن شرایطی که حتی خواندن توصیفاتش عذابآور است از ترک زندان و رفتن به مکانی به مراتب بهتر غمگین باشد و دلتنگ شود؟ یاد دیالوگی از شهرزاد افتادم، دقیق یادم نیست اما در قسمتی از فیلم به پدر فرهاد میگفت که آدم به همه چیز عادت میکند، به گند و کثافت هم عادت میکند (نقل به مضمون). به نظرم بینظیر بوتو هم عادت کرده بود حتی به آن زندان نمور و آن زندگی غیرانسانی هم عادت کرده بود و ترک آن برایش سخت و ترسناک بوده است. خودش توضیح میدهد: «سالهای زندان اثر خودشان را برجای گذاشته بود. از ناشناختهها میترسیدم.»
عادت کردن چیز ترسناکیست. شمشیر دولبهایست که از طرفی برای ادامه زندگی لازم و ضروریست و از طرف دیگر میتواند مایه رخوت و سکون در آدم شود. اگر بینظیر به آن زندان و شرایط عادت نمیکرد چگونه میتوانست دوام بیاورد و بالاخره روزی با انتخاب مردم نخستوزیر پاکستان شود؟ اگر آدمی به درد و غم و جدایی عادت نکند چگونه میتواند به زندگی ادامه دهد؟
اما عادت کردن روی ترسناک دیگری هم دارد. عادت کردن میتواند ما را از تغییر بترساند از ناشناختهها بترساند. میتواند مانند باتلاقی ذره ذره ما را به درون سکون بکشاند و بیآنکه متوجه شویم از ما کسی را بسازد که امروز حتی فکرش را هم نمیکنیم.
عادت کردن میتواند آدم را سِر و بیحس کند، نسبت به غم و رنج خودمان و دیگران بیتفاوت بسازد و انگیزه تلاش برای رشد و بهبود را بکشد.
به گمانم یکی از چالشهای بزرگ زندگی اینست که بتوان فهمید کدام عادت لازم است و باید آن را پذیرفت و کدام عادت همان باتلاق بیانتهاست که هر چه بیشتر به درون آن فرو رویم نجات یافتن از آن سختتر و دردناکتر میشود.
(زینب شعبانى)
به این چند جمله که رسیدم مکث کردم و دوباره خواندم. چطور ممکن است کسی پس از تحمل آن شرایطی که حتی خواندن توصیفاتش عذابآور است از ترک زندان و رفتن به مکانی به مراتب بهتر غمگین باشد و دلتنگ شود؟ یاد دیالوگی از شهرزاد افتادم، دقیق یادم نیست اما در قسمتی از فیلم به پدر فرهاد میگفت که آدم به همه چیز عادت میکند، به گند و کثافت هم عادت میکند (نقل به مضمون). به نظرم بینظیر بوتو هم عادت کرده بود حتی به آن زندان نمور و آن زندگی غیرانسانی هم عادت کرده بود و ترک آن برایش سخت و ترسناک بوده است. خودش توضیح میدهد: «سالهای زندان اثر خودشان را برجای گذاشته بود. از ناشناختهها میترسیدم.»
عادت کردن چیز ترسناکیست. شمشیر دولبهایست که از طرفی برای ادامه زندگی لازم و ضروریست و از طرف دیگر میتواند مایه رخوت و سکون در آدم شود. اگر بینظیر به آن زندان و شرایط عادت نمیکرد چگونه میتوانست دوام بیاورد و بالاخره روزی با انتخاب مردم نخستوزیر پاکستان شود؟ اگر آدمی به درد و غم و جدایی عادت نکند چگونه میتواند به زندگی ادامه دهد؟
اما عادت کردن روی ترسناک دیگری هم دارد. عادت کردن میتواند ما را از تغییر بترساند از ناشناختهها بترساند. میتواند مانند باتلاقی ذره ذره ما را به درون سکون بکشاند و بیآنکه متوجه شویم از ما کسی را بسازد که امروز حتی فکرش را هم نمیکنیم.
عادت کردن میتواند آدم را سِر و بیحس کند، نسبت به غم و رنج خودمان و دیگران بیتفاوت بسازد و انگیزه تلاش برای رشد و بهبود را بکشد.
به گمانم یکی از چالشهای بزرگ زندگی اینست که بتوان فهمید کدام عادت لازم است و باید آن را پذیرفت و کدام عادت همان باتلاق بیانتهاست که هر چه بیشتر به درون آن فرو رویم نجات یافتن از آن سختتر و دردناکتر میشود.
(زینب شعبانى)