این کتاب رو اخیرا خوندم و خیلی به دلم نشست.
کتاب کوچیکی که مجموعهای از داستانهای کوتاهه، ولی پر از مفاهیم بلند
بالهایت را کجا جا گذاشتهای از عرفان نظرآهاری
(عرفان لقمانی)
این کتاب رو اخیرا خوندم و خیلی به دلم نشست.
کتاب کوچیکی که مجموعهای از داستانهای کوتاهه، ولی پر از مفاهیم بلند
بالهایت را کجا جا گذاشتهای از عرفان نظرآهاری
(عرفان لقمانی)
«جزازکل»
[روز آخر نمایشگاه کتاب، حوالی ظهر، طبقه ۵ دانکشده]
امیرعلی رو یک دفعهای دیدم،
- میای بریم نمایشگاه کتاب؟
- چرا که نه، بریم.
[همان روز، داخل مترو]
همین جوری که داشت پیشنهادهای بچهها رو از توی اینستاگرام میخوند با خنده گفت: «دو تا از بچهها جزازکل (jazaazkel) رو پیشنهاد دادن.»
- چی:؟
- جزء از کل (joz-az-kol) :)
- آهان :))
[باز هم همان روز، ساعت ۹، در سرمای باران تئاتر شهر]
در تهدیگهای نمایشگاه نیافته بودیمش، اما مصمم بود که:
- آدم بعضی وقتها دوست داره یه کاری رو انجام بده.
- پس من دیگه حرفی نمیتونم بزنم :-“
[سهچهار روز بعد، طرفهای ظهر، باز هم طبقه ۵ام]
- این هم خدمت شما
در تعجب از لطفش و حجم کتاب (و در عین حال سبک بودنش) مانده بودم.
[یک ساعت بعدتر، درازکش زیر درختهای پارک ملت، در حالی که ۵۰-۶۰ صفحهاش را در راه جلو رفته بودم]
عجب کتابیه این کتاب، عجب کتابیه این کتاب...
[یک شنبهای از هفتههای بعد، کلاس۷۲۶ خالیشده]
راست گفته بود مترجم، هر چه قدر جلوتر میرفتم، میدیدم باز هر صفحهاش جملهای دارد که میتواند نقل (و ماندگار) شوند.
(همزمان با قلم، موبایلام را در میارم تا رقیب قدیمیاش، کتاب را، در خودش تبلیغ کنم. متاسفانه بعدها فقط نیش و کنایهاش ماند!)
و اما امروز، در میانه امتحانها پایانی، به پایان کتابی رسیدم که با خواندنش، در عین لذت، درد کشیدم، بسیار...
بخشی از داستان زندگیام، زندگیمان، که همچنان جرئت نمیکنیم رک در موردش حرف بزنیم را با جزئیات بیان کرده بود.
به بیان دیگر، نهایت «سختش نکردن» بود. در این میان اما از آفرینش هیجان، حیرت و شادی از دریچه اغراق چارلی چاپلینطور دریغ نمیکرد.
ترجمه روان «جزء از کل» توسط نشر چشمه با بهترین کیفیت به چاپ سیام رسیده است، کتابی که علیرغم قیمت و حجم بالا، ارزشش را داشت. ارزشش را دارد....
پ.ن: در فرایند خواندن این کتاب به اهمیت داشتن یک بوکمارک خوب و گیگلی پیبردم، به شما هم توصیه میکنم :)
(آرش پوردامغانی)
یک عصر جمعهی پاییز که در خونه هستم و مثل قدیمها بعد از خوردن یک قرمهسبزی مفصل مامانپز با ماست نشستهام و بقیه هم هستند و من یاد خیلی خیلی قدیمها میافتم که همیشه همینطوری بود. خواهرزادههایم از سر و کولم بالا میروند و برای رنگ آمیزیشون نشستهام هی چیز چاپ میکنم و طرحها رو میبینم. بعد یاد خودم میافتم. میبینم که رویهی کار با آن همه قدیم هیچ فرقی نکرده و چقدر داخلاش عوض شده. سال ها پیش که دارم صحبتاش را میکنم جمعهها بدون هیچ کاری مینشستم و بعد چرت میزدم و یه کم کتاب میخواندم و خاطره شنبه کمی، فقط کمی آزارم میداد. حتی نگاه که میکنم فقط دو سال پیش شاید. بعدش میرفتم بیرون و علی را میدیدم یا یکی دیگر و همین طوری حرف میزدیم و هوای سرد پاییزهای اراک از میان عمرمان میگذشت و میرفت و میرفت.
حال که سودایی شدهام و نمیدانم چه میخواهم و انگار بارِ نه فقط شنبهای که فرداست، که بار همهی شنبههایی که ازین به بعد میآید از الان روی دوشام هست. بعضی وقتها هم گم میشوم درون غوغای کارهایی که باید انجام شود و انجام میشود و بعدش چه؟ چپاندن کارها درون روزها که باعث میشود بعضی چیزها یادمان برود. و دوست داشتن بیاندازه این کارها... ولی سودا و سردرگمی همیشه هست. وقتی میفهمیم همه یا بیشتر کارهایی که انجام میدهیم نه برای بهتر بودن یا نه برای خوبی است که برای این است که به خودمان یا بقیه ثابت کنیم خوب هستیم و آرام بگیریم، گم میشویم که پس تکیهگاه چیست و درستی کدام است. هوای سرد پاییز هم دیگر سبک و رفتنی نیست که سوزی دارد غیرقابل تحمل و تنهایی را بزرگتر جلوه میدهد.
خانوادهی تیبو را انگار که میبلعم و میخوانم. آنقدر خوب و قابل تامل است این کتاب که در هر صفحهاش چیزی برای فکر کردن پیدا میکنم و بعضی وقتها در فکر غرق میشوم. راستاش بین ژاک و آنتوان معلق ماندهام. آنتوان برادر بزرگتر و شخصیت با اراده و مصمم و جاه طلبی است که راههای افتخار را یکی یکی پیموده و پزشک مهمی شده است در پاریس و حال تازه دارد درباره بقیه فکر میکند. ژاک روح سرگشته و عصیانی است که به هیچ قالبی در نمیآید و تهوری ناگهانی دارد. گاه خود را با آنتوان و اندیشههای خودخواهانهاش همگام میبینم و گاه با ژاک و روح سرگشتهاش. گاه با عقلانیت آنتوان و ارادهاش همراه میشوم و گاه، گاهتر با عمیقترین احساساتی که از دل ژاک بر میآید و آتشاش می زند. ندانم.
خانوادهی تیبو در ستایش جوانی نیز هست، در ستایش تندرستی و سلامت و نیرویی که جوانی در ما میگذارد. میدانم بند قبلی شرح همهی ماجرا نیست و غذای گرم در میان سرما هنوز حس پیشین را دارد و گذشتن از قلهی کوهها و رفتن در برف و دیدن شهرهای بزرگ. یا صحبت بی تکلف با دوستی و یا همین خواندن و کشف کردن... یا دوست داشتن که وجودمان را پر میکند و ما را از خیالهای گوناگون انباشته میسازد. خلاصه در آدمی گویی که این دو نیرو یعنی، عشق به زندگی و نفرت از آن همیشه با هم سر جنگ دارند.
(جواد حاجی علیخانی)
«قمر بنیهاشم به سمت علقمه رفت. لشکر، پشت بلندی مخفی شده بود. آقا، داخل آب شد. زانو زد، مشتی آب برداشت. با آب شروع کرد صحبت کردن. لبهای خشکیدهی برادر در نظرش آمد، تشنهگی اهل حرم، لهله زدن بچهها... ای آب! تو مهریهی مادر حسین بودهای، رواست که از تو مرغان و جانوران بیاشامند و حسین تشنه باشد؟ آب را بر رو آب ریخت...»
منِ او - رضا امیرخانی
http://goodreads.com/book/show/178493._
(ارسالی از محمد لطیفیان)
هبوط، نزولیافتن است. از کاهش میآید. به زیر آمدن.
ماجرای دور افتادن از اصل است. اصلی که عمرها برای یافتنش کوتاه اند. و آن جای خالی... امان از آن جای خالی که با هرچیز هم که پر شود، در چشم برهم زدنی عمیقتر روی قلبت سنگینی میکند...
هبوط، ماجرای مُسکِن هاست. داستان گشتنهای مدام، در پی دارویی که این فاصله و دور افتادن را تاب بیاورد...
هبوط، حکایت آدمی ست؛ زمانی که از عشق زاده شد و با عشق میدید و درک میکرد. زمانی که بار امانت خلیفهشدن را با عشق پذیرفت. زمانی که فقط قلب بود...
هبوط، تکاپو و دویدن مخلوق، به دنبال معناست.
به دنبال حقیقت، به دنبال هستی
و سرگذشت یافتنهایی که به بنبست رسیدند.
یافتههایی که خوب بودند، زیبا بودند اما، اصل نبودند...
هبوط، قصه ی آدمی ست؛ در پی مسیری برای رجعت به مآوا...
قسمتی از متن کتاب هبوط در کویر، نوشتهی دکتر علی شریعتی
«مرا کسی نساخت، خدا ساخت، نه آنچنان که کسی میساخت، که من کسی نداشتم، کسم خدا بود. کس بی کسان. او بود که مرا ساخت، آنچنان که خودش میخواست، نه ازمن پرسید و نه از آن من دیگرم. من یک گل بیصاحب بودم... مرا از روح خود دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد... مرا به خودم وا گذاشت.»