یک عصر جمعهی پاییز که در خونه هستم و مثل قدیمها بعد از خوردن یک قرمهسبزی مفصل مامانپز با ماست نشستهام و بقیه هم هستند و من یاد خیلی خیلی قدیمها میافتم که همیشه همینطوری بود. خواهرزادههایم از سر و کولم بالا میروند و برای رنگ آمیزیشون نشستهام هی چیز چاپ میکنم و طرحها رو میبینم. بعد یاد خودم میافتم. میبینم که رویهی کار با آن همه قدیم هیچ فرقی نکرده و چقدر داخلاش عوض شده. سال ها پیش که دارم صحبتاش را میکنم جمعهها بدون هیچ کاری مینشستم و بعد چرت میزدم و یه کم کتاب میخواندم و خاطره شنبه کمی، فقط کمی آزارم میداد. حتی نگاه که میکنم فقط دو سال پیش شاید. بعدش میرفتم بیرون و علی را میدیدم یا یکی دیگر و همین طوری حرف میزدیم و هوای سرد پاییزهای اراک از میان عمرمان میگذشت و میرفت و میرفت.
حال که سودایی شدهام و نمیدانم چه میخواهم و انگار بارِ نه فقط شنبهای که فرداست، که بار همهی شنبههایی که ازین به بعد میآید از الان روی دوشام هست. بعضی وقتها هم گم میشوم درون غوغای کارهایی که باید انجام شود و انجام میشود و بعدش چه؟ چپاندن کارها درون روزها که باعث میشود بعضی چیزها یادمان برود. و دوست داشتن بیاندازه این کارها... ولی سودا و سردرگمی همیشه هست. وقتی میفهمیم همه یا بیشتر کارهایی که انجام میدهیم نه برای بهتر بودن یا نه برای خوبی است که برای این است که به خودمان یا بقیه ثابت کنیم خوب هستیم و آرام بگیریم، گم میشویم که پس تکیهگاه چیست و درستی کدام است. هوای سرد پاییز هم دیگر سبک و رفتنی نیست که سوزی دارد غیرقابل تحمل و تنهایی را بزرگتر جلوه میدهد.
خانوادهی تیبو را انگار که میبلعم و میخوانم. آنقدر خوب و قابل تامل است این کتاب که در هر صفحهاش چیزی برای فکر کردن پیدا میکنم و بعضی وقتها در فکر غرق میشوم. راستاش بین ژاک و آنتوان معلق ماندهام. آنتوان برادر بزرگتر و شخصیت با اراده و مصمم و جاه طلبی است که راههای افتخار را یکی یکی پیموده و پزشک مهمی شده است در پاریس و حال تازه دارد درباره بقیه فکر میکند. ژاک روح سرگشته و عصیانی است که به هیچ قالبی در نمیآید و تهوری ناگهانی دارد. گاه خود را با آنتوان و اندیشههای خودخواهانهاش همگام میبینم و گاه با ژاک و روح سرگشتهاش. گاه با عقلانیت آنتوان و ارادهاش همراه میشوم و گاه، گاهتر با عمیقترین احساساتی که از دل ژاک بر میآید و آتشاش می زند. ندانم.
خانوادهی تیبو در ستایش جوانی نیز هست، در ستایش تندرستی و سلامت و نیرویی که جوانی در ما میگذارد. میدانم بند قبلی شرح همهی ماجرا نیست و غذای گرم در میان سرما هنوز حس پیشین را دارد و گذشتن از قلهی کوهها و رفتن در برف و دیدن شهرهای بزرگ. یا صحبت بی تکلف با دوستی و یا همین خواندن و کشف کردن... یا دوست داشتن که وجودمان را پر میکند و ما را از خیالهای گوناگون انباشته میسازد. خلاصه در آدمی گویی که این دو نیرو یعنی، عشق به زندگی و نفرت از آن همیشه با هم سر جنگ دارند.
(جواد حاجی علیخانی)