«قمر بنیهاشم به سمت علقمه رفت. لشکر، پشت بلندی مخفی شده بود. آقا، داخل آب شد. زانو زد، مشتی آب برداشت. با آب شروع کرد صحبت کردن. لبهای خشکیدهی برادر در نظرش آمد، تشنهگی اهل حرم، لهله زدن بچهها... ای آب! تو مهریهی مادر حسین بودهای، رواست که از تو مرغان و جانوران بیاشامند و حسین تشنه باشد؟ آب را بر رو آب ریخت...»
منِ او - رضا امیرخانی
http://goodreads.com/book/show/178493._
(ارسالی از محمد لطیفیان)