یکی از چالش‌های ذهنی من پیدا کردن نقطه تعادل در مورد وضعیت سلامت روحی و فکری بخصوص برای خودم است. 

خیلی اوقات فکر می‌کنم که فکر کردن به درست و غلط مسائل تا کجا ناشی از مشخص کردن اصول و از کجا نشان از نوعی وسواس فکری است.  (اگر چه وجود چنین چالشی در ذهن من، خود تا حدودی می‌تواند نشانه‌ای از اختلال وسواس باشد!) 

بارها فکر می‌کنم که اگر نگران خانواده‌ام و یا دلتنگشان هستم، تا چه حد آن مربوط به حس همدلی و محبت و تا چه حد به دلیل وابستگی به آن‌هاست. 

اگر نگران آینده هستم چه میزان از این نگرانی طبیعی و پیش‌ران و چه میزان از آن تنها درگیری ذهنی بی‌فایده‌ای است که ذهنم را هر روز خسته‌تر می‌کند.

اگر برای رسیدن به چیزی تلاش می‌کنم، تا کجا به دنبال هدفی معنادار هستم و از کجا تنها برای این که از قافله باز نمانم تلاش می‌کنم و اگر چیزی برایم بی‌اهمیت است واقعا به دلیل کم‌اهمیتی آن است یا آن که سستی درون من موجب بی‌اهمیت جلوه دادن آن شده

اگر نسبت به برخی افکارم اطمینان کامل دارم چه میزان از این اعتقاد برگرفته از عادت و ندانستن و کدام بر اساس اندیشه‌ای ریشه‌دار بوده و…

نمی‌دانم چرا اغلب سخت است که سختش نکنم.


(عطیه حمیدى‌زاده)


# دیدگاه