بسم الله.

دوست دارم به دو سال پیش برگردم. این حجم عظیم از تغییراتی که در طی این دوران برایم پیش آمده، غیرقابل هضم است.

مشکل از آنجا شروع شد که از دیگران ایراد گرفتم. هر چیز که در نظرم بد بود، به آن مبتلا شدم و آن را انجام دادم. بدتر از آن، و آن اعمال قبیح را با انواع حربه‌ها و ابزارهای عقلی و نقلی و... توجیه کردم. سعی کردم خیال خودم را راحت کنم که اشتباه نکرده‌ام.

در حالی که به مثابه‌ی یک کیسه بوکس بودم که روزگار هر چه خواست بر سرش آورد، فقط برای حفظ همان اندک غروری که داشتم، سعی کردم طوری وانمود کنم که همه‌ی این تغییرات و اعمال بدیع(!) کاملا خودخواسته بوده و به اوضاع زندگی‌ام مسلط بوده‌ام.

مشکل اینجاست که کمتر کسی این درد ما را می‌فهمد. تاکنون برای هر کس در این دانشگاه درد دل گفته‌ام، غالبا پاسخ مخاطبم را با نگاهِ خیره و سرشار از تحقیر و حیرتِ او گرفته‌ام. شاید فکر می‌کنند که دیوانه‌ایم. شاید هم فکر می‌کنند مشکل روحی داریم. اما مشکل ما خود ماست!

قلبم سیاه شده. گویا فرآیندی که در طی این دوسال در این دانشگاه طی کرده‌ام، برگشت‌ناپذیر بوده، همه‌ی پرهای پروازم سوخته‌اند و دیگر نمی‌دانم باید چه کنم که بتوانم به حالتی مطلوب بازگردم!

من بلد نیستم که خوب حرف بزنم و آنچه در دل دارم بگویم، حسین بن علی از من کارکشته‌تر است.

"اصْبَحْتُ وَلِی رَبٌّ فَوْقی وَالنَّارُ امامی وَ الْمَوْتُ یطْلُبُنی وَالْحِسابُ مُحْدِقٌ بی وَ انَا مُرْتَهَنٌ بِعَمَلی لا اجِدُ ما احِبُّ وَلا ادْفَعُ ما اکرَهُ وَالْامُورُ بِیدِ غَیری فَانْ شاءَ عَذَّبَنی وَانْ شاءَ عَفا عَنّی فَای فَقیرٍ افْقَرُ یمِنّی؟"

"شب را صبح کردم، در حالی که بالای سرم خداوند عالم و مقابلم آتش جهنم را دارم. مرگ در پی من است، حساب من در گرو عمل خود بوده، آنچه را که دوست دارم نمی یابم و آنچه را که نمی خواهم نمی توانم از خودم دور کنم.

کارها در دست دیگری است؛ اگر او بخواهد عذابم می کند و اگر بخواهد می بخشد.

چه کسی از من نیازمندتر است؟!"


این متن را به این خاطر نوشتم: دلم می‌خواهد آنها که مثل من هستند(اگر وجود دارند!)، خیالشان راحت باشد که تنها نیستند. ما از مشکل یکسانی رنج می‌بریم. :)


(حسین مقدس)


# دلنوشته