سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است


امید

راستش من از آدم‌هایی بودم که فوتبال حرفه‌ای رو چیز به غایت چرتی می‌دونستم، یه چیز عبث و بیهوده‌، اتلاف وقت محض. ولی چند وقتی هست نظرم عوض شده، حس می‌کنم فوتبال توی کشور ما این جوری هست، ولی جاهای دیگه انگار این فوتبال یه آزمایشگاهه، یه آزمایشگاه برای مفاهیم انسانی، یه آزمایشگاه که توش مرزهای توان بشر جابجا میشه. مرزهای کارایی، استراتژی‌های تیمی، فرضیه‌های روان‌شناسی و مدیریت تیم و … سنجیده میشن و نظریه‌های روانشناسی از دل همین آزمایشگاه در میاد، اینکه چطور یک مربی از یک تیم ضعیف در یک مدت زمان کوتاه تونسته یک تیم خوب بسازه، این که چطور فلان ستاره‌ی مطرح تونسته تحت اون همه فشار و استرس عملکرد بالایی داشته باشه، چطور تونسته ذهنش رو آروم کنه، چطور ۹۰ دقیقه جنگیده،‌ خبر ندارم ولی شاید مثل مسابقات فرمول۱ پیشرفت‌های پزشکی هم از این آزمایشگاه به دست اومده باشه. بحث غاز بودن مرغ همسایه نیست ولی فکر می‌کنم چرخ فوتبال هم توی سیستم‌شون خوب جا گرفته، در کنار دانشگاه، در کنار صنعت، در کنار رسانه به خوبی با هم میچرخن. 

حس می‌کنم ما از این آزمایشگاه فقط تجهیزات، گل‌خونه‌ها و موش‌ها و خرگوش‌هاش رو دیدیم و خوشمون اومده و گفتیم ما هم یه گوشه‌ی خونه‌مون یه آزمایشگاه داشته باشیم، مثل یه آکواریوم و یه تقلید کورکورانه کردیم از کارهایی که میکنن، حواشی فوتبال اونارو دیدیم و اومدیم ما هم اداشو در آوردیم و این شده که فوتبال ما یه چیز لوکس و هزینه‌بر شده، نه یه صنعت که پول خودشو در بیاره، نه یه آزمایشگاه علمی، نه یه نماد فرهنگی. شاید مثل خیلی از چیزهای تقلیدی دیگه‌مون، مثل دانشگاهمون.

من آدم فوتبال‌بینی نیستم، از بازی دیشب ایران خیلی لذت بردم، اونقدری که باخت ایران نتونست از لذتش چیزی کم کنه. به نظرم راه پیشرفت همینه، این که بدونی چه مهره‌هایی داری، این که بدونی الان باید دفاع کنی، این که قبل از شروع بازی، بازی رو نباخته باشی، اینکه بازیکنات چه داخلی چه لژیونر با جون و دل بجنگن، این که مردم امید داشته باشن. این که مهاجمت هم بدونه که الان اولویت دفاعه باید توی محوطه‌ی جریمه خودمون توپ دفع کنه و بزنه زیر توپ، الان اولویت اینه گل نخوریم،‌ نه اینکه به فکر افزایش گل‌های ملی خودت باشی. حتی اگه گل خوردیم خودت رو نبازی، دنبال مقصر نگردی حتی اگه هم‌تیمیت سوتی داده باشه، به فکر جبران باشی، تلاشت رو بیشتر کنی. با همه‌ی مشکلات داخلی و خارجی باز هم یه شمع امیدی رو توی دل خودت و مردمت زنده نگه داشته باشی. 

دیشب وقتی شادی ملت رو می‌دیدم داشتم فکر می‌کردم چیزی که میتونه یک ملت رو اینقدر به هم نزدیک کنه، باعث بشه با هم دست به دعا بردارن، چیز چرتی نیس، بیهوده نیست، شاید یه تلنگر هست برای باور خودمون. باور به اینکه میشه. درسته راه درازی در پیش داریم ولی میشه. 

بریم یاد بگیریم از کی‌روش که چیکار کرده با این تیم.


(علی چوپان)



# دلنوشته   

۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۴ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

کلاسی که دیگر تکرار نشد!


در طول این 6 ترم من معمولن سر کلاس مرتب اون ساعت بالاسر استاد رو نگاه میکردم و از همون اول کلاس به نوعی منتظر بودم که زودتر تموم شن! و اکثرن هم خیلی کند سپری میشدن!


البته هر قاعده‌ای، استثنا داره و استثنای ساعت نگاه کردن هم کلاس 'ادبیات دکتر قیدی' بود که تو ترم 1 داشتم. من سر این کلاس هم ساعت رو نگاه میکردم ولی نه برای اینکه ببینم کی تموم میشه؛ نگاه میکردم و میدیدم که چقدر سریع میگذره و به زودی تموم میشه و من مبهوت بودم! در این حد از کلاسش لذت میبردم که ته ترم تو نظرسنجی نوشتم: 'درس شما 3 ساعت-واحده ولی کلاس  2.5 ساعت بود و تازه یک ربع هم استراحت میدادید. واسه ترمای بعد وقتشو بیشتر کنید'


عمق لذتی که از این کلاس میبردم انقد بود که در طول ترم آدمهای مختلف رو میگرفتم (و گروه های تلگرامی مختلف😃) و شروع میکردم به خوندن غزلها و معنیهاش براشون و سعی میکردم این مفاهیم رو باهاشون به اشتراک بذارم! شبها که از مترو میومدم خونه غزلهایی که سر کلاس خونده بودیم رو تکرار میکردم با خودم تا حدی که اکثرشونو حفظ شدم!


این کلاس تا اینجا (و احتمالا در کل دانشگاه) با اختلاف زیاد بهترین کلاس من بود و حیفه که میدونم دیگه این کلاس تکرار نمیشه! کسی چه میدونه، شاید اگه اتفاقات جور دیگه ای رقم میخورد من الان یک دانشجوی ادبیات یا معلم ادبیات بودم! چونکه بنظر این همون چیزی بود که من براش ساخته شده بودم یا حتی، همون چیزی بود که برای من ساخته شده بود!


(کیانوش عباسی)


# خاطره    # دلنوشته   

۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۱ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

سلام

شنیدید میگن دل به دل راه داره؟ این جمله سال دوم دبیرستان خیلی فکرم رو مشغول کرده بود. همیشه از خودم می‌پرسیدم که اگه من کسی رو دوست دارم، آیا اون هم به همون اندازه من رو دوست داره؟ تا اینکه یه روز تو مترو از یکی از دوستام همین سوال رو پرسیدم. اون رفیقم خیلی اهل قرآن بود. برا همین کلمه حب رو یه سرچ سریع کرد تو قرآنش و یه آیه‌ای رو آورد که مضمونش این بود که نه اینطوری نیست. دل به دل راه نداره لزوما.(البته این نتیجه‌ای بود که ما از اون آیه گرفتیم.)

حالا چند روز پیش دوباره با چندتا از دوستان این قضیه مطرح شد و ورق دوباره برگشت و دوستان میگفتن که این جمله درسته.

خلاصه که ما تهش نفهمیدیم که دل به دل راه داره یا نه. ایشالا که خیر باشه. ولی لزوما شاید خوب نباشه که کسی رو که دوستش دارید، اونم شما رو دوست داشته باشه. نمیدونم...


(محمدمهدی گرجی)


# دلنوشته   

۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۶ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

یه روز هم برمی‌گردم و بهت می‌گم: خدای مهربون، خدای قشنگ، خدای زیبا، خدای رسیدن‌ها و صدالبته «نرسیدن‌ها»! بیا بنشین کنارم. بیا برات چای دم کنم به خیال خودم. بیا چند لحظه، برام حرف بزن. بیا بگو در پس این نرسیدن‌ها، چی برامون می‌خواستی که ما از فهمش عاجزیم؟

که تو بارها و بارها نشونه‌هایی برامون رو کردی، که انگار می‌خواستی برگردی بهمون بگی: «ببین بنده‌ی من، کی می‌تونست همه‌ی این اتفاقا رو انقدر قشنگ کنار هم بچینه؟ بازم ایمان نمی‌یاری؟»

بیا خدا، بیا یک دم کنار این بنده‌های دل‌خسته‌ات بشین، که یکسری‌شون بدجور بریدن از روزگار و خلق روزگار. یکسری‌شونم مثل من توی این دایره سرگردونن.

بیا خدای قشنگ، خدای عزیز، بیا که ما روی تو خیلی حساب کردیم. بیا که ما بی‌اندازه روی تو حساب کردیم. بیا که این بنده‌هات (از جمله خودم) یک اپسیلون تو صبور نیستیم، بزرگ نیستیم، باگذشت نیستیم.

بیا خدای زیبا، خدای محبت‌ها، خدای دلتنگی‌ها، بیا حداقل بهمون بگو در پس این «عَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ»ها، در پس این «عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ»‌ها، چی برامون می‌خواستی که ما نمی‌فهمیدیم؟ بیا بگو بلکه یه ذره آروم بگیره این دل‌های بی‌قرار.


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دلم را به دریا زدم و سر پیری معرکه گیری کردم، یک معرکه واقعی! 

از من می‌پرسیدند آیا برای شوخی آمده‌ای؟ و با لبخند جواب می‌دادم: «نه!» بعضی وقتها هم شاکی می‌شدم: «معلومه که نه! من از سال اول می‌خواستم سال آخر ...» و لبخند می‌زدند و می‌گفتند: «حالا ما که رای دادیم!»...

واقعا برای شوخی نیامده‌بودم، ترسناک است که خیلی دقیق به تمام چالش‌هایش فکر کنم و بگویم دقیقا می‌خواستم چه کنم. اما می‌دانم فکرهای بزرگی در سر دارم. فکرهای بزرگی که به کارهای کوچکی منجر می‌شود اما گمان می‌کنم در دانشکده تحول‌هایی بنیادین ایجاد خواهد کرد. حالا اما احساس می‌کنم تنهایی خیلی سخت است که بخواهم بگویم از پسش بر می‌ایم، از پس تمام چیزهایی که این ۴ سال برایم دغدغه بوده و حالا حمله بهشان برایم یک رویا است که در این زمان نزدیک‌تر می‌نماید. می دانم تنها نمی‌شود تمام روندهای مد نظرم را دست‌کاری کنم و روندهای جدیدی ایجاد کنم و برای این کار به کمک خیلی‌ها نیاز دارم. اما می‌دانم بیش از هر زمانی مشتاق انجام یک کار مانا و مفید هستم.


(الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۷ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

آقای فیاض بخش عزیز متنی فرستاده بودن راجع به بزرگترها در تکمیل اون با یه تراژدی:


اون ایام(کدوم؟) تو 9gag ول میگشتیم که وسط جک و مسخره بازی یه پست دیدم که خیلی متاثر نشدم اما تو ذهنم موند

عکس یه میز تو رستوران بود و یه خانواده شرقی دورش بودن ولی تو اون یه بزرگ بانوی سالخورده متمایز جلوه میکرد

پست میگفت که وقتی همه خانواده با هم مشغول صحبت بودن یا همه کله هاشون تو گوشیاشون بود این خانوم سعی میکرد تنهاییشو این مدلی جبران کنه

یا وسط حرفاشون لبخند میزد که یعنی منم عضو جمعم

یا گوشی و جعبه دستمال کاغذی رو میز و نمکدون و فلفلپاشو جابجا میکرد و خلاصه یه مدلی خودشو مشغول میکرد دیگه


پست گذار گرامی ابراز تاثر کرده بود


من اون لحظه چیزی حس نکردم اما تو این مسافرت دیدم همچین چیزیو


تو جمعا بزرگ فامیل به خاطر تفاوت نسلی که بود اصولا نه تنها از core صحبتا جدا میموند که ایزوله میشد


سعی میکرد با حرکتای کذا یا حنانیت نسبت به بچه کوچیکا(که مثلا دخترکوچولوت نره تو حیاط) خودشم قاطی جمع کنه


واقعا محل تاثره


میگن که آدم وقتی پیر میشه بچه میشه


دلش نازکتر میشه

احساساتش مشخص تر و بارزتره

و این که ضرورتا جمعا زیاد جای حضور فعال و پررنگ اونا نیست و دیالوگا باهاش به یه تعداد یه رقمی جمله محدود میشه


ارجولنا الحنانیة


(رضا عساکره)


# دلنوشته   

۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

دیروز موفق به دیدار ۸ نفر از بزرگتر‌های فامیل بودیم. منجمله سه تا از عمه‌های بابا، و دو تا از خاله‌های مادربزرگم. بافت خانوادگی ما به شکلی است که این بزرگتر ها را تقریبا ماهی یکبار می‌بینیم (معمولا دوستانم از این مطلب متعجب می‌شوند). سه نفر دیگر هم، عمه‌ها و خاله‌های پدربزرگم بودند. «عمه ایران» و «خاله جون مَلی» (خاله جان ملیحه) را اگر هم دیده بوده باشم، در دوران کودکی بوده و چهره‌شان برایم تازگی داشت. دو پیرزن سالخورده، اما بی نهایت پر مهر، با نشاط، با صفا، و با معنویت. با همان خانه‌های تمیز و مرتب قدیمی و حیاط‌های پر روح. از دیدنشان آن قدر کیف کردم و پیوسته لبخند بر لب داشتم، که گونه‌هایم درد گرفت. هنوز هم قربون صدقه‌هایی که باباعباس (پدربزرگم) و عمه ایران – که هر دو ۷۰-۸۰ سال را رد کرده اند – برای یکدیگر می‌رفتند را به یاد می‌آورم، دلم قنج می‌رود! همه‌ی این‌ها یک طرف؛ برق خوشحالی چشمانشان و ذوقشان از آمدن میهمان را که می‌دیدی، شادی قلبی‌ات مضاعف می‌شد و منزلت و ثواب صله‌ی ارحام را که سفارش موکد دینی است، احساس می‌کردی.
بزرگترها نعمت‌هایی هستند که شاید برای مدت زیادی نزد ما نباشند. قدرشان را بدانیم.

(مجتبی فیاض‌بخش)


# دلنوشته   

۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

روزهاى آخر سال با خودم می‌نشینم به حساب کردن. امسال چقدر کارهایى انجام دادم که درست بودند و چقدر اشتباه. می‌نشینم به محاسبه‌ى خودم. بعد از اینکه حساب کردم، با خودم فکر می‌کنم خب سال جدید را چه کنم که عدد آخرم سال بعد بزرگ‌تر باشد و...

اما امسال آخر سال، یک دل‌گرفتگى خاصى دارم. امسال راستش با سال‌هاى پیش فرق‌هاى عجیبى داشت. امسال به خیلى چیزها شک کردم که شاید سال پیش این موقع حتى فکر شک کردن بهشان هم در سرم نمی‌چرخید. که البته شک مرحله‌ى خوبیست اما ایستگاه خوبى نیست.

ولى تهِ همین تلخى‌ها و تردیدها و ناراحتى‌ها یک چیزى هست که شیرینى‌اش را احساس میکنم. نمی‌دانم امید من است براى بهتر شدن شرایط یا که واقعاً این‌ها مسیر سامان گرفتن اوضاع هستند. خلاصه که خدایا، «گفتى بیا زندگى خیلى زیباست، دوییدم!» از این به بعد هم چاره‌اى نیست و خواهم دوید. شاید یک روز بفهمم... :)


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

این قله‌ای که روی آن ایستادی و از بالا به دیگران نگاه می‌کنی همان جایی است که من دیروز ایستاده بودم و نگاهت همان نگاهی است که من دیروز می‌کردم و حرف‌هایت همان جملاتی است که من تا دیروز با قطعیت بر زبان می‌آوردم و ایمان داشتم که همین است و لا غیر. اما امروز جای دیگری ایستاده‌ام و به دیروزم نگاه می‌کنم. اینکه دیروز کجا بودم و امروز کجا اهمیتی ندارد، آن چه اهمیت دارد این است که امروز که به خود دیروز و افکار و حرف‌هایم نگاه می‌کنم می‌فهمم که چقدر دنیا کوچک بود و چه قدر درست‌های کمی وجود داشت در حالی که هزاران راه برای رسیدن به یک مقصد واحد وجود داشت و من تنها یک مسیر را می‌دیدم و کوچک‌ترین انحراف از آن مسیر را به بهای نرسیدن می‌دانستم. با وسواس عجیبی قدم بر می‌داشتم گویی قدم گذاشتن در یک راه هیچ بازگشتی نداشت. نه اینکه راه امروز من درست است و راه تو غلط، نه دقیقا می‌خواهم بگویم که درست و غلط آن قدر که فکر می‌کنیم مشخص و از پیش تعیین شده نیست. هزاران درست و هزاران غلط وجود دارد که در شرایط مختلف جای یکدیگر را می‌گیرند. نمی‌دانم شاید فردایی باشد که در آن به امروزم نگاه می‌کنم و از آن چه هستم پشیمانم. بله شاید چنین فردایی باشد اما آن چه می‌دانم این است که نمی‌خواهم از تغییر بترسم. نمی‌خواهم از شک کردن به باورهایم بترسم. بیا سختش نکنیم، تغییر را در آغوش بگیریم و از امنیتی که رکود به ما می‌دهد بر حذر بمانیم.

(عطیه حمیدی‌زاده)


# دلنوشته   

۰۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

استاد، استاد که میگفتن، این بود؟!

یک روز رفته بودم از فلافلی نزدیک در بالای دانشگاه یک ساندویچ بخرم! یکی از پسرهای ۹۴ ای از در وارد شد و به من گفت: «به سلام! استاد حیدری!». فکرش را بکن! حتی کسی که تی ای او هم نبوده‌ام حالا من را «استاد» خطاب میکرد! حالا دیگر به قول خود این ۹۴ ای‌ ها خفونیت من به گوش هر کوی و برزنی در دانشکده رسیده بود! باید هم همینطور می‌بود، چه کسی از من خفن تر! من که کوه‌های علم را درنوردیدم و تا اعماق دریاهای فنون سفر کردم، من که با استفاده از دو بال تلاش و هوشمندی دیگر حالا بسیار معروف شده بودم. بادی در غبغبم انداختم، صدایم را صاف کردم: «اهم، اهم، سلام جوان! خوبی؟» با هم کمی گپ زدیم و من سرخوش از شهرت به حقم در سرسرای ‌CE مستانه با دوست ۹۴ ای‌مان در حال گپ و گفت بودم! کار به آنجا رسید که در تکمیل کمالات و وجناتم فرمودم:«آره والا! ادعامون ریشه کن ‌کردن سرطانه ولی داریم چیزی میخوریم که خودش منبع سرطانه!» اعتراف میکنم در آن لحظه چیزی جز گفتن اینکه من آنقدر خفنم که ریسرچ من سرطان را ریشه کن خواهد کرد قصدم نبود! فلافلهای خوشمزه‌مان که به پایان رسید راهی خوابگاه شدیم...
اما داستان وقتی جالب شد که...
روزی به دانشکده آمدم... یکی به یکی میگفت استاد این کار نمیکند که استاد! آن یکی در جواب میگفت استاد!‌ گند زدی! چیزیشو عوض کردی استاد؟! از آنها که رد شدم کمی به من بر خورد! مگر استاد جز من هم هست! حرمت این واژه را حفظ کنید جوانان! روزها گذشت تا اینکه فهمیدم این جماعت همه موجودات را به طور کل استاد خطاب میکنند! موجودات میگویم چون یکی لپتاپش را اینطور میگفت:«استاد!!! خدا لعنتت کنه! سه ساعت من رو معطل گذاشتی!!» و حالا دیگر دو هزاری ام افتاده بود! آن برج بلند خودستایی در دقایقی فرو ریخته بود...

(الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۰۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته