یه روز هم برمیگردم و بهت میگم: خدای مهربون، خدای قشنگ، خدای زیبا، خدای رسیدنها و صدالبته «نرسیدنها»! بیا بنشین کنارم. بیا برات چای دم کنم به خیال خودم. بیا چند لحظه، برام حرف بزن. بیا بگو در پس این نرسیدنها، چی برامون میخواستی که ما از فهمش عاجزیم؟
که تو بارها و بارها نشونههایی برامون رو کردی، که انگار میخواستی برگردی بهمون بگی: «ببین بندهی من، کی میتونست همهی این اتفاقا رو انقدر قشنگ کنار هم بچینه؟ بازم ایمان نمییاری؟»
بیا خدا، بیا یک دم کنار این بندههای دلخستهات بشین، که یکسریشون بدجور بریدن از روزگار و خلق روزگار. یکسریشونم مثل من توی این دایره سرگردونن.
بیا خدای قشنگ، خدای عزیز، بیا که ما روی تو خیلی حساب کردیم. بیا که ما بیاندازه روی تو حساب کردیم. بیا که این بندههات (از جمله خودم) یک اپسیلون تو صبور نیستیم، بزرگ نیستیم، باگذشت نیستیم.
بیا خدای زیبا، خدای محبتها، خدای دلتنگیها، بیا حداقل بهمون بگو در پس این «عَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ»ها، در پس این «عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ»ها، چی برامون میخواستی که ما نمیفهمیدیم؟ بیا بگو بلکه یه ذره آروم بگیره این دلهای بیقرار.
(سحر زرگرزاده)