دلم را به دریا زدم و سر پیری معرکه گیری کردم، یک معرکه واقعی! 

از من می‌پرسیدند آیا برای شوخی آمده‌ای؟ و با لبخند جواب می‌دادم: «نه!» بعضی وقتها هم شاکی می‌شدم: «معلومه که نه! من از سال اول می‌خواستم سال آخر ...» و لبخند می‌زدند و می‌گفتند: «حالا ما که رای دادیم!»...

واقعا برای شوخی نیامده‌بودم، ترسناک است که خیلی دقیق به تمام چالش‌هایش فکر کنم و بگویم دقیقا می‌خواستم چه کنم. اما می‌دانم فکرهای بزرگی در سر دارم. فکرهای بزرگی که به کارهای کوچکی منجر می‌شود اما گمان می‌کنم در دانشکده تحول‌هایی بنیادین ایجاد خواهد کرد. حالا اما احساس می‌کنم تنهایی خیلی سخت است که بخواهم بگویم از پسش بر می‌ایم، از پس تمام چیزهایی که این ۴ سال برایم دغدغه بوده و حالا حمله بهشان برایم یک رویا است که در این زمان نزدیک‌تر می‌نماید. می دانم تنها نمی‌شود تمام روندهای مد نظرم را دست‌کاری کنم و روندهای جدیدی ایجاد کنم و برای این کار به کمک خیلی‌ها نیاز دارم. اما می‌دانم بیش از هر زمانی مشتاق انجام یک کار مانا و مفید هستم.


(الیاس حیدری)


# دلنوشته