سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است


نهایت سی‌ساله که شدی، آنقدر غرق در زندگی و خانواده و کار می‌شوی، که فرصت نمی‌کنی آنقدر که حالا می‌توانی به خودت برسی، به زندگی‌ات برسی، به کودک درونت برسی...

دیگر آنقدر بزرگ شده‌ای که بادکنک و شمع و آبنبات رنگی و سکه‌های عیدی آنچنان که باید حالت را دگرگون نمی‌کند...

آنقدر بزرگ شده‌ای که اگر فرصتی هم برای بگومگو با دوستان داشته باشی، حال و حوصله‌اش را نداری...

آنقدر بزرگ شده‌ای که بازی زمانه آنقدر تو را جذب به خود کرده است که دل و دماغی برای بازی‌های کودکانه‌ی دورهمی نخواهی داشت...

این «آنقدر»ها آنقدر زیادند که نه من تاب و توان نوشتنش را دارم و نه تو احتمالن حوصله‌ی خواندنش را...

همین بس، که این حدودن ده سال مانده به این سی سالگی را، بیا و زندگی کن... بیا و دانشکده و آدم هایش را بشناس... بیا و حرف بزن... بیا و کار کن... بیا و یاد بگیر... پیش از آن که آنقدر از آن دور شوی که دیگر همه رفته باشند و تو باشی و دانشکده و شاید حوض روبروی آن...


(پری‌شاد بهنام قادر)


# دلنوشته   

۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تحمل هیچ چیز سخت تر از رفتار کودک وار یک شبه استاد* نیست. آنجاست که مى خواهى سرت را بکوبى به دیوار و یا از ناراحتى بغض کنى و با تاسف بگویى خدایا! کار ما دست چه کسانى افتاده است. و شاید آن وقت با تردید از خودت بپرسى آیا خودمان به اندازه ى یک دانشجو بزرگ شده ایم.


* فرقى نمى کند اگر بخوانیم "یک شِبْهِ استاد" یا "یک-شَبِه-استاد". چون مى توان برخى راه ها را یک یا حداکثر چند شبه رفت. آخر سختش نکردند. ما نیز سختش نکنیم.


(ارسالی از مجتبی ورمزیار)


# دلنوشته   

۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یه دغدغه‌ای که مدتیه افتاده تو ذهنم، متاسفانه، جو بچه هاست...

حس میکنم هرچی به سال اخر نزدیک‌تر می‌شیم، دوستیا و رفاقتا رنگ دیگه‌ای به خودشون میگیرن، حالا به هر دلیلی. یه دلیل خوش‌بینانه اینه که بچه‌ها درگیر اپلای و کارآموزی و کار و درس و ... میشن و یه چیزهایی فراموششون میشه. یه چیزهایی مثل اینکه حدود یکی دو سال دیگه خیلی از ماها اینجا نیستیم. خیلی از ماها از هم جدا می‌شیم،

یه وقتایی با سال بالاییا حرف می‌زنم. بعضی‌هاشون میگن سالهای آخر کارشناسیشون بهترین سالها کنار دوستانشون بوده. نمی‌خوام بگم چی توی دانشکده عوض شد که دیگه معیار این چیزها نیست.

به هرحال از ما که گذشت، سال پایینی‌ها یادشون نره!


(پری‌شاد بهنام قادر)


# دلنوشته   

۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

به نامش.


حتی اگر در کودکی، آن هدف متعالی که در آینده به دنبالش بودیم، خلبان شدن نبود، یا ستاره‌ها را نمیشمردیم، حداقل از شانه‌های پدر که بالا رفته‌ایم!

به راستی، مگر خلبان شدن، چه داشت که چون وحی منزل، آرزوی کودکی‌مان بود؟

پرواز، پرواز و معراج، همه‌ی آنچه که بالا رفتن را می‌خواهد، گویی برای آن کودک ۶ ساله که روزگاری، دست بر قضا، ما هم او بوده‌ایم، از همه چیز جذاب‌تر است.

اما اکنون بالا رفتن را فراموش کرده‌ایم، ستاره‌ها را نمی‌شماریم و دیگر برای خلبان شدن دلمان غنج نمی‌زند، شاید همه آن چه که خوب است را فراموش کرده‌ایم.

اما حداقل گاهی فکر کنیم که  آن «تنظیمات کارخانه»، که همیشه درست بوده، ما را کمال‌طلب خواسته، تعالی‌طلب، بلندی‌طلب!

ما را چه شده، که حالا، «تنظیمات کارخانه» را فراموش کرده‌ایم و سربه زیر، بی هیچ شوقی برای سر برآوردن، درگیر روزمرگی‌های و آرزوی‌های «زمینی» شده‌ایم؟

«ریست فکتوری» ای باید!...


با کورسوی امیدی به تعالی طلبی، سینا، اصفهان.


(سینا ریسمانچیان)


# دلنوشته   

۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بعد از ۹ سال...

امشب سوار آن طیاره‌ی شریف می‌شود. شرف المکان بالمکین.

می‌رود و نمی‌دانم دوباره می‌توانم صورتش را بیرون از قاب مجازی ببینم یا نه.

می‌مانم و نمی‌داند دوباره می‌تواند صورتم را بیرون از قاب مجازی ببیند یا نه.

و زیر لب زمزمه می‌کنم ...

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

مرداد ۹۶


(امیرعلی معین‌فر)


# دلنوشته   

۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته