نهایت سی‌ساله که شدی، آنقدر غرق در زندگی و خانواده و کار می‌شوی، که فرصت نمی‌کنی آنقدر که حالا می‌توانی به خودت برسی، به زندگی‌ات برسی، به کودک درونت برسی...

دیگر آنقدر بزرگ شده‌ای که بادکنک و شمع و آبنبات رنگی و سکه‌های عیدی آنچنان که باید حالت را دگرگون نمی‌کند...

آنقدر بزرگ شده‌ای که اگر فرصتی هم برای بگومگو با دوستان داشته باشی، حال و حوصله‌اش را نداری...

آنقدر بزرگ شده‌ای که بازی زمانه آنقدر تو را جذب به خود کرده است که دل و دماغی برای بازی‌های کودکانه‌ی دورهمی نخواهی داشت...

این «آنقدر»ها آنقدر زیادند که نه من تاب و توان نوشتنش را دارم و نه تو احتمالن حوصله‌ی خواندنش را...

همین بس، که این حدودن ده سال مانده به این سی سالگی را، بیا و زندگی کن... بیا و دانشکده و آدم هایش را بشناس... بیا و حرف بزن... بیا و کار کن... بیا و یاد بگیر... پیش از آن که آنقدر از آن دور شوی که دیگر همه رفته باشند و تو باشی و دانشکده و شاید حوض روبروی آن...


(پری‌شاد بهنام قادر)


# دلنوشته