برای توصیف روز دانشجو تمام ذهنمو زیر و رو میکنم تا مثل همه‌ی حرفایی که بین دانشجوها میپیچه حرف نزنم ... و این حقیقت داره که دانشگاه با آرمان شهری که ترسیم میشه یکی نیست ... اینکه خوشحال و باد در گلو انداخته وارد دانشگاه میشی و فک میکنی که دیگه رها شدی از اینکه با یه سری آزمون زندگی و پیشرفتتو بسنجن ... اینکه فاصله ی تو با خود قبلیت سه ماه یا ماکزیمم شش ماهه اما دیگه کسی تورو یه بچه نمیدونه دیگه میتونی برای خودت به عنوان قشر فرهیخته شناخته بشی ...

عاره! با همه ی این توهمات وارد دانشگاه میشی اما حقیقت اینه که دانشگاه حتی بچه‌گانه‌تر از قبل ادامه پیدا میکنه و دائما با مردمی روبرو میشی که به مراتب احمقانه‌تر رفتار میکنن و هنوزم آدمایی پیدا میشن که با نمره و تعداد تمرین‌های تحویل داده‌ات هوشتو بسنجن ... و شاید از هوش بیشتر شخصیتتو بسنجن ... و بعد تو فکر کنی که توی این راه تو از همشون بیشتر به هدفت ایمان داری اما چرا فقط با این اعداد سنجیده میشی؟؟

از همه‌ی اینها گذشته سر در گم میشی بین آدمای دورویی که با وجود اینکه ته دلشون یه سری چیزا رو تحسین میکنن اما سعی میکنن در ظاهر تحقیرش کنن ... بین آدمایی که خودشونو زرنگ نشون میدن و معرکه راه میندازن اما هیچ چیز هیجان انگیزی در موردشون وجود نداره و از اون طرف آدمایی که تماما جذابیت و هیجانن اما کناره گیری کردن چون حرفای اشتباهی شنیدن ...

بعد آروم آروم از خودت میپرسی من اینجا چیکار میکردم؟ اینهمه راه دنبال چی اینجا اومدم؟ هی درسا رو زیر و رو میکنی هدفاتو بالا پایین میکنی و میبینی چقد از سر و تهشون برای چیزای بی‌معنی یا شاید آدمای بی‌معنی زدی ... و بعد هی دور خود میپیچی تا تبدیل به یه نقطه شی و به رسالت‌ها و افکارت پوزخند میزنی، میبینی دانشگاهی که آرمان شهر تو بود حالا یک روستا است با ظرفیت محدود ...

روستایی قحطی زده که تمام مردمش وبا گرفته اند و همه عادت دارند به بیماری و رخوت!

نمیخوام سختش کنم ... حقیقت اینه که چیزا هیچ وقت اونقد که توصیف میشن، اونقد که از هر دانشجویی میشنوم سخت نیستن اما قضیه اینه که یاد گرفتیم خودمونو توی چیزایی محدود کنیم که تحسین میشن ... هر چند اگر علاقمون نباشن یا شاید بخشیشون علاقمون نباشن ... برای روز دانشجو بیشتر از همه برای دانشجو آرزو میکنم شجاعتشو داشته باشه تا دست از کاری بکشه که برای تحسین دیگران انجام میده نه برای دل خودش ...


روز دانشجو مبارک


(عطیه مقدم)


# دانشجو    # دلنوشته