سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است


برای توصیف روز دانشجو تمام ذهنمو زیر و رو میکنم تا مثل همه‌ی حرفایی که بین دانشجوها میپیچه حرف نزنم ... و این حقیقت داره که دانشگاه با آرمان شهری که ترسیم میشه یکی نیست ... اینکه خوشحال و باد در گلو انداخته وارد دانشگاه میشی و فک میکنی که دیگه رها شدی از اینکه با یه سری آزمون زندگی و پیشرفتتو بسنجن ... اینکه فاصله ی تو با خود قبلیت سه ماه یا ماکزیمم شش ماهه اما دیگه کسی تورو یه بچه نمیدونه دیگه میتونی برای خودت به عنوان قشر فرهیخته شناخته بشی ...

عاره! با همه ی این توهمات وارد دانشگاه میشی اما حقیقت اینه که دانشگاه حتی بچه‌گانه‌تر از قبل ادامه پیدا میکنه و دائما با مردمی روبرو میشی که به مراتب احمقانه‌تر رفتار میکنن و هنوزم آدمایی پیدا میشن که با نمره و تعداد تمرین‌های تحویل داده‌ات هوشتو بسنجن ... و شاید از هوش بیشتر شخصیتتو بسنجن ... و بعد تو فکر کنی که توی این راه تو از همشون بیشتر به هدفت ایمان داری اما چرا فقط با این اعداد سنجیده میشی؟؟

از همه‌ی اینها گذشته سر در گم میشی بین آدمای دورویی که با وجود اینکه ته دلشون یه سری چیزا رو تحسین میکنن اما سعی میکنن در ظاهر تحقیرش کنن ... بین آدمایی که خودشونو زرنگ نشون میدن و معرکه راه میندازن اما هیچ چیز هیجان انگیزی در موردشون وجود نداره و از اون طرف آدمایی که تماما جذابیت و هیجانن اما کناره گیری کردن چون حرفای اشتباهی شنیدن ...

بعد آروم آروم از خودت میپرسی من اینجا چیکار میکردم؟ اینهمه راه دنبال چی اینجا اومدم؟ هی درسا رو زیر و رو میکنی هدفاتو بالا پایین میکنی و میبینی چقد از سر و تهشون برای چیزای بی‌معنی یا شاید آدمای بی‌معنی زدی ... و بعد هی دور خود میپیچی تا تبدیل به یه نقطه شی و به رسالت‌ها و افکارت پوزخند میزنی، میبینی دانشگاهی که آرمان شهر تو بود حالا یک روستا است با ظرفیت محدود ...

روستایی قحطی زده که تمام مردمش وبا گرفته اند و همه عادت دارند به بیماری و رخوت!

نمیخوام سختش کنم ... حقیقت اینه که چیزا هیچ وقت اونقد که توصیف میشن، اونقد که از هر دانشجویی میشنوم سخت نیستن اما قضیه اینه که یاد گرفتیم خودمونو توی چیزایی محدود کنیم که تحسین میشن ... هر چند اگر علاقمون نباشن یا شاید بخشیشون علاقمون نباشن ... برای روز دانشجو بیشتر از همه برای دانشجو آرزو میکنم شجاعتشو داشته باشه تا دست از کاری بکشه که برای تحسین دیگران انجام میده نه برای دل خودش ...


روز دانشجو مبارک


(عطیه مقدم)


# دانشجو    # دلنوشته   

۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

من یه جورایی آثار هنری رو دو نوع می‌بینم که البته لزوما مرز مشخصی بینشون نیست. آثاری که نمی‌تونم در یک کلمه وصف کنم، و آثاری که برای منافع مادی و ... ساخته می‌شن. دسته اول همیشه یه داستان خیلی ویژه‌ای پشتشونه. گاهی مرگ یک نفره. گاهی یک دسته احساسات درونی گاهی مشاهده و یا تجربه‌هایی به خصوص. و مهم ترین ویژگی این دسته اینه که بیشتر موقع‌ها آدمای انگشت شماری با اون اثر مواجه می‌شن. در مقابل دسته دوم که معمولا کلی هزینه و تبلیغات و ... پشتشونه. دسته اول پر از شاهکارهای بی نظیره. دسته دوم اما. یه جورایی برای من یک اثر هنری نیست. یک انسانه. یک وجوده. خیلی موقع‌ها روبرو شدن با یا گوش دادن به یه اثر از دسته دوم برام سخته، اما با تمام وجودم بهش گوش می‌دم. ارتباطی که معمولا فقط با آدم‌هایی که برام عزیزن دارم. در ادامه چند اثر که تا حدودی اونا رو در دسته دوم می‌بینم باهاتون به اشتراک می‌ذارم.

 

(آران محی‌الدین) 

کانال: @armusanic

 

 

 

 


# آهنگ   

۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

همین روزها مردی را دیدم که روزگاری پرشور و اهل‌ذوق بود و دست تقدیر این روزها او را به نشیبِ «نزدیکی به مرگ» کشانده بود! آن‌همه شور و هیجان که از یک یک واژه‌هایش می‌چکید، امروز سکوتی شده بود و خیره ماندنی به عکس‌ها و زل زدن به چهره‌ی دوستان. آن صورت خندان و پرعشق حالا دیگر رنگی به خود نداشت و گونه‌هایی گودافتاده و سیاهی زیر چشم و جای خالی لبخند، سخت جایش را گرفته بود.

اما چه غریب است این مرگ! و چه دردآور است این فراق! فراق از همه، از هرچه می‌شناسی و حتی نمی‌شناسی!

عزیز من از فراقت می‌نویسم گرچه زبان خامه ندارد سر بیان فراق. ندارد و ندارم سر آن، اما می‌نویسم. نمی‌نویسم که مخاطبم را خشنود کنم یا چیزی به او بیاموزم. می‌نویسم که آتش جانم را از سر این قلمِ –سراسر مجاز!- خالی کنم.

غریب است که عمری پر از فراز و نشیب و تلخ و شیرین را مقابل چشمش در حال زوال می‌بیند!

یار موافقی می‌گفت در حال به سرانجام رسیدن! آخر کدام سرانجام وقتی هیچ اراده‌ای به انجامش نیست! خب البته این شاید برهان منطقی‌ای نباشد!! اما در این لحظه‌ی پاسی از شب گذشته به دل من خوش می‌نشیند!

گاهی حس می‌کنم باید به تمام عزیزانم این را حتی به فریادی برآمده با آه از نهاد بگویم که ای عزیزانم من دارم می‌میرم!

امروز یا فردا! دیر یا زود فرقی نمی‌کند! از میان شما می‌روم و کم کم و یک به یک از هم جدا می‌شویم. ای عزیزانم ما را از هم جدا می‌خواهد این چرخ غدّار! که تاب دیدن خنده‌های مستانه‌مان را ندارد! که سر کین دارد این چرخ!

گاهی چنان گریبانم را می‌گیرد این درد که می‌خواهم از خانه بیرون روم و با ناله و گریه از مردم طلب کمک کنم که: ای مسلمانان مرا به سوی مرگ می‌برند! به دادم برسید که دادم مرگ نیست! که مرگ حق نیست! مرگ حق من از این دنیا نیست! که این دنیا هیچ تعهدی به درد نکشیدن من و تبارِ سراسر آدمم نداده...


امروز که در دست تو ام مرحمتی کن!

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت 😔


(محمدقاسم نیک‌صفت)


# دیدگاه   

۱۵ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سختش نکنم،
منِ سال آخری اگر بنشینم،
تُوی ورودی اگر بنشینی،
سال‌ها بعد، چه بر سر این دانشکده خواهد آمد؟! چه بر سر این دانشگاه خواهد آمد؟! فراتر بروم، چه بر سر این مملکت خواهد آمد؟!
.
.
.
من اگر برخیزم،
تو اگر برخیزی،
همه بر می‌خیزند...


(پری‌شاد بهنام قادر)


۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

عروسکی که در پنج سالگی خراب شد و کلی غصه اش را خوردیم، در ده سالگی دیگر اصلا مهم نیست...

نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است...

آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در سی سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند...

و چکی که برای پاس کردنش در سی سالگی آنقدر استرس و بی خوابی کشیدیم، در چهل سالگی یک کاغذ پاره بی ارزش و فراموش شده است...

پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست...

این یکی هم حل می شود ...

میگذرد و تمام میشود...

غصه خوردن برای این یکی هم همان قدر احمقانه است که درسی سالگی برای خراب شدن عروسک پنج سالگی ات غصه بخوری!

 همه مشکلات،همان عروسک پنج سالگی است...شک نکن!


منبع :کانال  psychologyrebirth


حالا در حالتی هستم که برایم پذیرشش سخت است! اما به نظر منطقی میرسد... نظر شما چیست؟ آیا هر ناراحتی ای فراموش‌شدنی است و روزی برای‌ ما رنگ خواهد‌باخت؟


(الیاس حیدری)


۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

چقدر بدیم ما.


این وقتایی که مامان بابا یه کاری ازمون می‌خوان و با هزارتا اخم و کج و خلقى انجام می‌دیم، دلم می‌خواد داد بزنم سر خودمون. به ویژه سر خودم. که بچه، این کارای کوچیک بی‌ارزش کمترین کاریه که می‌تونی درمقابل محبت‌های بی‌دریغشون انجام بدی. اینم با منت انجام می‌دی؟

امروز که مامان فلشش رو جا گذاشته بود تو خونه و کاراش عقب افتاده بود، دلم گرفت. گفتم بمیرم برات که دخترت انقد سرش تو کارای دانشگاه و...شه که تو کارت برای یه چیز به این سادگی باید لنگ بمونه. که درمقابل تویی که هر روز می‌گذری از این زیرپله‌ها آهسته تا برهم نزنی خواب ناز من، انقدر بی‌معرفتم. رفتم بوسیدمش و گفتم بیا خودم بهت یاد می‌دمش. چشماش برق زد و از برق قشنگ چشماش حالم خوب شد. :)

قدر این دو جان جانان رو بدونیم...


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۱۲ آذر ۹۶ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یادگیری

یادم میاد کلاس دوم یا سوم بودم. جمع و تفریق و ضرب رو یاد گرفته بودیم حالا نوبت رسیده بود به تقسیم. تقسیم برای من حکم یه گذرگاه رو داشت. وقتی که اون علامت عجیب (÷) رو می‌دیدم هم برام هیجان انگیز بود هم ترسناک. هیچ چیزی ازش نمی‌دونستم فقط می‌دونستم به این علامت می‌گن تقسیم. بالاخره یه روز رسید که  معلم بهمون تقسیم رو یاد داد. اونروز وقتی تعطیل شدیم و از مدرسه بیرون اومدم حس کردم چیز خیلی باارزشی یاد گرفتم و می‌خواستم به هرکی که می‌رسم بگم که من تقسیم یاد گرفتم. حس می‌کردم باهاش خیلی کارا می‌تونم کنم (ولی الان که فکر می‌کنم درست نمی‌دونم چیکار 😅)

این حس رو بعدا هم با یادگیری چیزای دیگه تجربش کردم مثلا وقتی اومدم دانشگاه و برنامه نویسی یاد گرفتم یا وقتی انتگرال یاد گرفتم. کلا یادگیری خیلی حس خوبیه ولی از طرف دیگه اهمیت ندادن به یادگیری و عادت به پاس کردن و رفتن جلو بدون اینکه اهمیتی واسه یادگیری قائل باشیم خیلی چیز بدیه. این چیزی که می‌گم فقط محدود به درس و دانشگاه نیست تو هر زمینه‌ای آدم می‌تونه این یادگیری و داشته باشه و فک کنم با ارزش ترینش توی خودشناسیه. 

یه معیار خوب واسه اینکه ببینین چن وقت اخیر چیزی بدرد بخوری که باهاش حال کنین یادگرفتین یا نه اینه که می‌تونین ببینین چند بار از اینجور آوا‌ها : آهااااان، اووووووه، niiice، wow (بسته به شخصش فرق داره :دی) موقع خوندن یه کتاب یا صحبت با یه دوست یا فکر کردن به یه مسئله‌ی پیش پا افتاده، استفاده کردین. اگه دیدین خیلی وقته این اتفاق نیفتاده واستون، وایسین! نذارین این براتون طبیعی بشه و نذارین دچار روزمرگی شین.


(سعید مسعودیان)


# دیدگاه   

۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یکی از چالش‌هایی که آدمی ناگزیر با آن روبرو است انتخاب میان تجربه‌های جدید با نتایج نامشخص و یا روتین‌های از پیش طی شده‌است. انتخاب میان جاده‌های سنگ و کلوخی و یا جاده‌های آسفالت شده. انتخاب میان خاکی شدن، زخمی شدن و اشک ریختن و یا همواره اتو کشیده ماندن. 

احساس می‌کنم حالت پیش‌فرض یک انسان انتخاب تجربه کردن بوده، انتخاب تجربه‌هایی تا جای ممکن جدید و جدیدتر زیرا انسانی که متولد می‌شود از هر قیدی رهاست و تلاش می‌کند همه چیز را خودش تجربه کند، ببینید، بشنود، ببوید، لمس کند. همه ما در کودکی این تجربه را داشته‌ایم که بارها گفتند که به فلان چیز نزدیک نشو اما ما نزدیک شدیم، شاید از داغی بیش از حد آن سوختیم، اشک ریختیم اما باید این کار را انجام می‌دادیم، شنیدن این که آن چیز داغ است برای ما کافی نبود ما نیاز به چیزی فراتر داشتیم. ما نیاز داشتیم که بدانیم داغی یعنی چه. مخلص کلام آنکه ما نیاز داشتیم که بسوزیم تا بفهمیم داغی چیست و از آن به بعد نیرویی در درونمان ما را از نزدیک شدن به چیزی شبیه آن بازدارد. اما کم کم و با گذر زمان حالت پیش‌فرض ما تغییر کرد. کم کم ترسیدیم. به خودمان گفتیم نه شاید بهتر باشد به تجربه دیگران اعتماد کنم، شاید بهتر باشد خودم را از هر خطری حفظ کنم، شاید بهتر باشد آسان‌ترین و کم‌خطرترین راه را انتخاب کنم. همان راهی که بارها پیموده شده و نتایج قطعی و بی‌تردید دارد. بی توجه به آن که حسی که ما پس از آن سوختن داشتیم منحصر به فرد بود و هیچ‌کس توان شرح دادن آن برای ما را نداشت. زمان گذشت و ما لذت تجربه هر چیز غریبی را از خود گرفتیم. لذت تعریف کردن یک زمین خوردن ساده برای فرزندانمان را از خود گرفتیم. لذت اشک ریختن برای یک شکست، لذت کشیدن یک نفس راحت پس از گذر از جاده‌های صعب‌العبور را از خود گرفتیم. ما لذت هر غیرمنتظره‌ای را از خود دریغ کردیم و نهایتا توانستیم هر لحظه را از پیش برنامه‌ریزی کنیم. سراسر موفقیت شدیم اما این موفقیت‌ها گویی دیگر چندان دل‌چسب نبود. سال‌ها گذشت و ما نمی‌دانستیم چرا همواره در حسرت تجربه دوباره لذت آن موفقیت‌های کوچک و بی‌اهمیت دوران کودکی هستیم که پس از بارها زمین خوردن و درد کشیدن به دست می‌آمد. اکنون گویی همه چیز از پیش تصویر شده و تکراری و کسل‌کننده است و شاید این‌گونه است که تمام شعف زندگی کردن را از خود می‌گیریم و عمرمان با سرعت هر چه بیشتر در گذر است...


(عطیه حمیدی‌زاده)


# دیدگاه   

۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته



آهنگ ارابه‌های اتش اثر Vangelis.

یه حس و حال قهرمانانه جالبی داره.


(میلاد جلالی)



# آهنگ   

۰۸ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته



میدانم که در حال گذار به سمت طلوع آفتاب هستم.

تو اما بدان هیچ گاه لبخندت را فراموش نخواهم کرد.

هیچ گاه در ایمانت شک نکن.

من در حال گذارم... به سمت زندگی‌ام.

هیچ گاه در قلبت تردید راه نده.

رهایت کردم تا راه را به سمت خانه بیابی...

من در حال گذارم...


(الیاس حیدری)


# آهنگ   

۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته