همین روزها مردی را دیدم که روزگاری پرشور و اهلذوق بود و دست تقدیر این روزها او را به نشیبِ «نزدیکی به مرگ» کشانده بود! آنهمه شور و هیجان که از یک یک واژههایش میچکید، امروز سکوتی شده بود و خیره ماندنی به عکسها و زل زدن به چهرهی دوستان. آن صورت خندان و پرعشق حالا دیگر رنگی به خود نداشت و گونههایی گودافتاده و سیاهی زیر چشم و جای خالی لبخند، سخت جایش را گرفته بود.
اما چه غریب است این مرگ! و چه دردآور است این فراق! فراق از همه، از هرچه میشناسی و حتی نمیشناسی!
عزیز من از فراقت مینویسم گرچه زبان خامه ندارد سر بیان فراق. ندارد و ندارم سر آن، اما مینویسم. نمینویسم که مخاطبم را خشنود کنم یا چیزی به او بیاموزم. مینویسم که آتش جانم را از سر این قلمِ –سراسر مجاز!- خالی کنم.
غریب است که عمری پر از فراز و نشیب و تلخ و شیرین را مقابل چشمش در حال زوال میبیند!
یار موافقی میگفت در حال به سرانجام رسیدن! آخر کدام سرانجام وقتی هیچ ارادهای به انجامش نیست! خب البته این شاید برهان منطقیای نباشد!! اما در این لحظهی پاسی از شب گذشته به دل من خوش مینشیند!
گاهی حس میکنم باید به تمام عزیزانم این را حتی به فریادی برآمده با آه از نهاد بگویم که ای عزیزانم من دارم میمیرم!
امروز یا فردا! دیر یا زود فرقی نمیکند! از میان شما میروم و کم کم و یک به یک از هم جدا میشویم. ای عزیزانم ما را از هم جدا میخواهد این چرخ غدّار! که تاب دیدن خندههای مستانهمان را ندارد! که سر کین دارد این چرخ!
گاهی چنان گریبانم را میگیرد این درد که میخواهم از خانه بیرون روم و با ناله و گریه از مردم طلب کمک کنم که: ای مسلمانان مرا به سوی مرگ میبرند! به دادم برسید که دادم مرگ نیست! که مرگ حق نیست! مرگ حق من از این دنیا نیست! که این دنیا هیچ تعهدی به درد نکشیدن من و تبارِ سراسر آدمم نداده...
امروز که در دست تو ام مرحمتی کن!
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت 😔
(محمدقاسم نیکصفت)