سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف


یکی از دغدغه‌هام و سوالام تو مدت تحصیلم این بوده که چرا اساتید پاسخ تمرین‌ها، کوییزه، میانترم‌ها و حتی پایانترم رو در اختیار دانشجوها نمی‌ذارند حتی اگه بعدا در این درس، از مبحث و موضوعاتی که تمرین اومده یا امتحان گرفته، دانشجو مورد پرسش واقع نشه! 

این پاسخ به نظرم خیلی در یادگیری تاثیر می‌گذاره، یه سوالی که کلی تلاش کردی و در آخر یک پاسخی براش نوشتی، اگر جواب صحیحش رو بدونی و یا اصلا نحوه متفاوت و بهتر به دست آوردن پاسخ رو بدونی خب باعث میشه یه راه تازه یاد بگیری و اشکالاتت رو متوجه بشوی! کسی که دنبال یادگیری هست حتی بعد اینکه امتحان رو داد هم دنبال یادگیری هست نه اینکه کلا درس و مبحث رو بیخیال بشه! 

یا حتی پاسخ تمرین عملی و پروژه‌ها! حتی اگه پیاده سازی مجدد برای دستیاران سخت باشه می‌تونند بهترین پاسخ دانشجویان و بهترین پیاده سازی را با اجازه فرد منتشر کنند! 

من چند بار از چند استاد متفاوت درخواست کردم (زیاد اصرار نکردم) ولی پاسخی نگرفتم! 

ببخشید نمی‌خواستم طولانی بشه:)


۲۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

(در پاسخ به نوشتهٔ خانم بهنام قادر)


اردیبهشت امسال که برای مسابقه‌ی جهانی ACM ICPC رفته بودیم چین، یک قراری برای صحبت کردن با مایک میرزایانوو (Mike Mirzayanov)، مدیرعامل و بنیان‌گذار Codeforces داشتم. رفتیم و نشستیم، گفت بذار قبل از این که صحبت رو شروع کنیم یه سوالی دارم ازت. و سوالی پرسید که من از خجالت آب شدم و رفتم تو زمین. زبونم بند اومد، سرم رو انداختم پایین.

پرسید شما ایرانیا چرا انقدر تقلب می‌کنید؟! من توی مسابقه‌هایی که تو Codeforces برگزار میشه خیلی می‌بینم ایرانیایی که کدشون رو از همدیگه می‌گیرن. بررسی این تقلبا کلی وقت از ما می‌گیره و خیلی ازتون شاکیم. آیا تقلب کردن یک National Behavior هست بین شماها تو ایران؟

در جواب سوالش یجوری پیچوندمش. گفتم تو ایران بر خلاف بقیه کشورا بیشتر دانش‌آموزا و بچه‌های سن پایین مسابقه‌های Codeforces شرکت می‌کنن، بچه‌های سن‌پایین هم شیطونن دیگه.

ولی خودمونیما، دروغ گفتم اگه گفتم National Behaviorمون نیست. من توی مسابقه‌های Quera می‌بینم که دانش‌آموز و دانشجو و فارغ‌التحصیل نداره، همه جور آدمی داریم تو ایران که تقلب می‌کنن. حتی طوری شده که خجالت‌زده هم نمیشیم وقتی راجع به تقلب حرف می‌زنیم...

وقتی می‌شنویم خارجیا فکر می‌کنن ما تو ایران با شتر اینور و اونور میریم به رسانه‌ها فحش میدیم. وقتی می‌بینیم پاسپورتمون کم‌ارزش شده و ارزش پولمون انقدر پایینه به سیاسیون فحش میدیم. ولی بی‌آبرو بودن توی یجایی مثل Codeforces که کاملا یه فضای علمی و غیر سیاسیه، دیگه تقصیر من و شماست دیگه. حالا Codeforces هم یه مثاله. کم خبر از سرقت ادبی ایرانیا تو مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها نمی‌شنویم. حتی توی یسری حقه‌بازیا موقع اپلای کردن (مثل withdraw نکردن اپلای‌هایی که نمی‌خوایم بریم یا master out کردن بعد از اپلای برای دکترا) هم کم معروف نیستیم بین استادای آمریکا و کانادا.

(محمدمهدی شکری)
#نقد


۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۴ ۶ نظر
پیوند به این نوشته

تازه از سر امتحان NLPی میام که متاسفانه استاد اعتقاد زیادی به "سختش نکنیم" نداشت...

حالا دیگه اخرین امتحان ترمم رو دادم و میتونم به فکرای عمیق ذهنم برسم...☺️

چند روز پیش استوری هایی رو دیدم از دوستان، در ارتباط با "تقلب"، "کپ زدن" و هرآنچه به اینا مربوطه...

خیلی ذهنم درگیر شد...

چطور میشه که فک میکنیم کپ زدن تمرین از روی بقیه، تقلب سر امتحان، گرفتن کد از بقیه، و خیلی مثالهای دیگه، به دلایل به ظاهر موجه خودمون، خیلی منطقی ـن و نمره ای که میگیریم کاملن به حق هستن؟

دوستی نوشته بود، استاد اگر انتظار داشت که ما کپ نزنیم، تمرین منزل نمیداد، امتحان میگرفت...

چطور میشه که به خودمون اجازه میدیم نمره ای بگیریم که زحمتشو نکشیدیم؟

این آدما به حلال و حرام اعتقاد دارن؟ به این حرفا که بابابزرگامون همیشه میزنن که نون حلال سر سفره تون باشه همیشه...

نمره ی به نا حق، چه فرقی با این داره؟!

قبول، که مسیرهای پر پیچ و خمی مث اپلای، آدما رو گاهی مجبور میکنه از انسانیت دور بشن... ولی واقعن آیا این اپلای اونقدری بزرگ و قویه که باعث میشه افکار ما تغییر کنه؟ یا شاید مث اعتیاد میمونه... یه بار امتحانش میکنن، میبینن جذابه، خوششون میاد و باور میکنن که هیچ اشکالی نداره...

نمره ای که ادم خودش نگرفته باشه، یه روزی، یه جایی، گندش در میاد...

این حرفام اصلن نصیحت نیست، حتا خیلی دوست دارم نظر مخالفین رو بشنوم، و بفهمم چی فک میکنن...

ای کاش، اگر به هر دلیلی فرصت انجام کاری رو نداریم، عواقبش و نمره ی پایینمون رو بپذیریم... و ای کاش برای خودمون و دیگران، سعی نکنیم دلیل قانع کننده بیاریم که چرا اینکارو کردیم...

ای کاش، حواسمون به حق و نا حق باشه همیشه...😔


(پریشاد بهنام قادر)


# نقد   

۲۶ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۴ نظر
پیوند به این نوشته

امروز یکی از کارکنان شهردای آمده بود در منزلمان برای یادآوری طرح جمع‌آوری زباله‌های خشک برای بازیافت (چند ماهی است که در شهرکمان برای هر بلوک یک سطل بزرگ آبی گذاشته‌اند برای زباله‌های خشک بازیافتی، و هفته‌ای یک بار هم جمع‌آوری می‌کنند). قبلش در همسایه روبرویی‌مان را زده بود و پس از توضیحات ازش نام و شماره تلفن خواسته بود و او هم گفته بود برای چه می‌خواهید و آخر سر هم نداده بود. از من هم اسم و شماره تماس خواست. اول نخواستم اسمم را بدهم (از ترس سوءاستفاده‌های رایج از این گونه اطلاعات) ولی با لحنی ملتمسانه گفت به خدا با هماهنگی مدیریت شهرک است و صرفاً برای آمارگیری است و ... اسمم را دادم. بعد شماره تماس خواست. این یکی را اما ندادم و صحبت تمام شد و رفتند. بعدش که در را بستم، دلم کمی سوخت و ناراحت شدم. من به شدت موافق و خوشحال از این گونه طرح‌ها هستم و خیلی هم کارمان را راحت کرده و امیدوارم نوعی کمک به محیط زیست اطرافمان هم باشد. با این همه برای طرف مقابل که به نوعی از مسئولان اجرای این طرح است جبهه گرفتم، شاید به دلیل ترس از سوءاستفاده از اطلاعاتی که واقعاً توجیهی ندارم چرا باید آن را بدهم، یا شاید هم به تقلید از همسایه‌مان که همیشه مراقب اینگونه موارد است! نمی‌دانم چه بگویم. اما ای کاش حریم خصوصی افراد کمی حساب و کتاب بیشتری داشت و مشخص بود هرکسی حق دارد چقدر از ما اطلاعات داشته باشد. و البته می‌توان در عین حفظ حریم شخصی، با این گونه افراد محترمانه‌تر و خوش‌برخوردتر بود که پشیمان از اینگونه طرح‌های خوب نشوند و همچنان امید و انگیزه داشته باشند. همچنین، مراقب تقلید از هر کسی از جمله همسایه روبرویی‌مان باشیم! پی‌نوشت: چند وقت پیش هم انجمن فارغ‌اتحصیلان یک فرم عریض و طویل شامل کلی اطلاعات شخصی از من خواست و مانده بودم این همه اطلاعات برای چی؟ حداقل یکسری اطلاعات را از آموزش دانشگاه بگیرید!


(مجتبی ورمزیار)


# دلنوشته   

۲۵ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سلام. یک برنامه خوبی در دانشکده ریاضی برگزار میشه به نام ریسمان که در اون هر جلسه یه استاد را دعوت میکنن و از مسیری که طی زندگیش پیموده میپرسند . کاش همچین برنامه ای تو دانشکده کامپیوتر هم بود! 


(امیررضا معمارزاده)



۲۴ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۹ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

پارسال که واسه عید برگشتم خونه، اینا رو یه گوشه نوشتم و الآن چشمم بهشون افتاد.

...دیگر هوای صاف و آسمان آبی این شهر کوچک چشمم را خیره نمی‌کرد. دیگر رفتار گرم و صمیمی مردمان جالب نمی‌نمود. دیگر آغوش خانواده مرهم غم‌هایم نبود. فکر و خیال من اکنون، در جای دیگری سکنی گزیده بود.
تنها یک چیز در ذهنم متصور می‌شد، بازگشتن! بازگشت به همان شهر بی‌مهر، شلوغ و بی‌آسمان!

این‌که از لحظه‌ی ورود به روز بازگشت فکر می‌کردم خوشایند نبود. لبخندهای خشکی که تلاش می‌کرد دیدن آشنایان را واقعه‌ای خوش جلوه دهد از هر چیز دیگری تصنعی‌تر بود.
نه اینکه مهرشان از دل زدوده باشم، نه! لیکن حس می‌کنم در زمان مناسب در جای مناسبی نیستم.

به خانه که رسیدم، خاطراتی به سرعت از پس ذهن گذشت. چه گریه‌ها که این جا آرام نگرفت و چه خنده‌ها که از این‌جا آغاز نشد.
آهی از عمق جان می‌کشم. چرا که دیگر آن‌قدر ساده نیست. دیگر نمی‌توان ساده گریست و آرام گرفت...

(مهدی حسن‌پور)


۲۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه


"رفیق من!"


بچه‌تر که بودم یادم می‌آید پاری وقت‌ها مادربزرگ خدا بیامرزم می‌گفت: "مادرجان! ما دیگر در سرازیری عمریم! “… و من نمی‌فهمیدم...هیچ‌وقت نفهمیدم چه می‌گوید انگار.


حالا رسیده‌ام ترم ۵ دانشگاه و این ترم هم نفس‌های آخرش است. چه کسی باورش می‌شود من به این زودی شده‌ام دانشجوی ترم ۶؟!

انگار کن دیگر افتاده‌ام در سرازیری دانشگاه!… حالا دیگر دانشگاه و لابی‌ها و کلاس‌های مختلفش آن زرق و برق سابق را برایم ندارد...حوصله‌اش را ندارم یعنی!

حالا به جای این که دنبال آشنای جدید باشم که "سلام!...من فلانی هستم" شدیدا حس می‌کنم باید حواس و فکرم جای دیگری باشد!… باید آن "او"یی که ۲ سالی می‌شود که پیدایش کرده‌ام را سفت بچسبم!...چند وقت دیگر معلوم نیست سوار کدام هواپیما می‌شود و به کجا می‌رود.

جدیدا وقتی می‌بینمش به خودم می‌گویم دقت کن!...حفظ کن!...طرز راه رفتنش را...خنده‌هایش را...ته‌لحجه‌ی شیرینی که دارد را...عمق نگاهش را...تک تک‌ش را حفظ کن، بعدا زیاد به دردت می‌خورد!

حتی جدیدا اگر اتفاقی بیفتد که از دستش ناراحت شوم به رویش نمی‌آورم و با خنده و شوخی‌ای موضوع را حل و فصل می‌کنم.

جدیدا هرروز هرروز دلم برایش تنگ می‌شود...خیلی بیشتر دوستش دارم انگار،


راستی رفیق! باید این را بنویسم که ثبت شده بماند،

این تن بمیرد اگر آن روز فرودگاه امام نیامدم پیش خودت نگویی "فلانی نامردی کرد!”ها...دلش را نداشتم!

مطمین باش آن لحظه که تو در هواپیما نشسته‌ای و داری کمربند می‌بندی من یک گوشه‌ی اتاقم کز کرده‌ام، زیر لب ادای ته‌لحجه‌ات را در می‌آورم و عکس‌هایی که با تو دارم را تک تک نگاه می‌کنم...تک...تک...لحظه به لحظه‌ی عمرم را...


(ناشناس)


# دلنوشته   

۲۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

در پاسخ به ریسمانچیان عزیز، غزل زیر از آقای سعدی به خاطرم اومد. که یکی لطفاً یادم بندازه اگه روزی خواستم برم - حالا از هرجا! از این ابیات ایشون استفاده کنم.

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم.

خبر از پای ندارم که زمین می‌سِپَرم.


می‌روم بی دل و بی یار و یقین می‌دانم

که منِ بی دلِ بی یار، نه مردِ سفرم.


پای می‌پیچم و چون پای، دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم.


گر چه در کلبهٔ خلوت بوَدم نور حضور،

هم سفر به! که نماندست مجال حَضرم.


گر به دوریِ سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم! که همان سعدیِ کوته‌نظرم.


[خب بقیه‌ش ربطی نداره. ولی بخونین دیگه. نصف شو حذف کردم :)) تا اینجام اومدین.]


خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست!

سازگاری نکند آب و هوای دگرم.


وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم


چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در، ز غمت پیرهنِ جان بدرم


آتش خشم تو بُرد آب من خاک‌آلود!

بعد از این، باد به گوش تو رساند خبرم.


گر سخن گویم مِن بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو! پیش که برم؟


سروِ بالای تو در باغِ تصوّر برپای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم.


به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم


از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم.


(محمدقاسم نیک‌صفت)


# شعر   

۱۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

اینطوری‌ه که معمولا وقتی یه اتفاقی می‌افتاد یاد شعری از حافظ می‌افتادم. امروز ولی با خوندن شعر حافظ یاد یه اتفاقی افتادم. اون هم اپلای عن‌قریب دوستان‌ه. احتمالن دو سال دیگه وقتی همه رفتن باید کف لابی این شعر رو بخونم :))


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


(سینا ریسمانچیان)


# شعر   

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۶ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

گریه امونم رو بریده، خیلی پیش میاد که گریه کنم ولی امروز این گریه نمی دونم چرا بند نمیاد 


همه چی از حدودا شش ساعت پیش شروع شد، تازه سوار تاکسی آزادی-شهریار شده بودم و گوشیم رو چک می کردم دقیق یادم نیست توییتر، اینستا یا تلگرام شاید هم هر سه باهم، یه پیام جدید اومد، دیدم از سختش نکنیم هست شروع کردم به خوندن


هنوز چند خط بیشتر نخونده بودم که داشتم فکر می کردم که به پریشاد پیام بدم، نمی دونستم چی بگم ولی می خواستم اندکی از غمش رو کم کنم، هم زمان داشتم به این فکر می کردم و متن رو می خوندم


هنوز به آخر متن نرسیده بودم که گریم گرفت و هنوزم بند نیومده، سختش نمی کنم، می نویسم شاید که بند بیاد که تحملم بیش از این دیگه نیست


متن منو برد به هشت سال پیش، خرداد هشتاد و نه، وسط امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی، سیزده خرداد، یادم نیست اون روز چه امتحانی داشتم، دوستی داشتم به اسم علی که گاهی میرفتم خونشون باهم درس می خوندیم، اون روز نرفته بودم، مامانم بهم گفت که برو با علی درس بخون منم از خدا خواسته رفتم، از همونجا رفتم امتحان، امتحان بعدی بعد دو روز تعطیلی بود، علوم، وقت زیاد بود بعد امتحان هم برگشتم خونه علی اینا چند ساعتی بازی کردیم بعد اومدم خونه


در که وا شد، میخکوب شدم جلوی در، خشکم زده بود، خونه پر بود و همه سیاه پوشیده بودن، خواهرم سریع بغلم کرد، گریه می کردم، خاله هام رو یادم میاد کنارم بودن 


نیازی نبود بپرسم، بابام بعد یه سال از مشخص شدن بیماریش، بعد یه سال بیمارستان رفتن و اومدن، شیمی درمانی، این بار برنگشته بود، سرطان خون و ریه کار خودش رو کرده بود


برادرم هنوز شش سال داشت، اون سال آخر که بابام خونه نشین شده بود بهش خیلی وابسته شده بود ولی حال دیگه بابا نبود


برا لحظه ای تمام اون یه سال درد بابام، گریه های مامانم، چند سال بعدش جلوی چشمم رژه رفتن


نوشته بود "خیلی سخته که ندونی قراره از ادما جدا بشی" نمی دونم شاید، شاید هم نه 


اون موقع بچه بودم هر بابام بستری میشد، مامانم گریه می کرد ولی من نمی فهمیدمش، خوب چند روز میره بیمارستان شیمی درمانی میشه میاد دیگه، حالا می فهممش


مادرم تو خونه ای که هیچ جاش پنهون از بقیه نیست چند سال تا تنها پیداش می کردی چشماش خیس بود، نمی خواست جلوی ما گریه کنه، الان می فهمم چقدر سخت بوده چون گریه ام بند نمیاد ولی نمی خوام مامانم ببینه، عملا نمیشه تو این خونه همه چی جلوی چشم هست


داداشم چند سال ابتدایی رو هرازگاهی از مدرسه زنگ میزدنن حمیدرضا گریه می کنه، دلتنگ باباشه بیاید ببریدش خونه


هیچ وقت یادم نمیره نازلی (خواهرزادم) موقع بازی با دوستش، دوستش از بابابزرگش گفته بود، نازلی هم بازی رو ول کرده بود اومده بود پیش خواهرم که چرا بابابزرگ من مرده، چرا دکتر نبردین که خوب شه، آبجیم چنان از کوره در رفت که گرفت بچه سه چهار ساله رو زد، آخه مگه خودش چند سال داشت، گمونم بیست


از گریه خیس شده بودم ولی بند نمی اومد تا خونه وقت داشتم خودم رو خالی کنم؛ ولی همش نگران بودم که رسیدم خونه معلوم باشه گریه کردم، به مامانم چی بگم؟ بگم بعد هشت سال یهو برا بابام گریه می کنم؟ اونم کی؟ دقیقا روزی که بعد پنج روز دارم میره خونه؟ بگم هم باور نمی کنه اخه، هزار جور فکر و خیال میکنه 


از آزادی تا خونمون نزدیک یه ساعت راه هست تقریبا همش رو گریه کرده بودم، ولی تونستم بندش بیارم وارد خونه شدم، صدام رو کنترل کردم نذاشتم بلرزه، اشکم بند اومده بود ولی هنوز درونم یکی داشت گریه می کرد، سریع شام خوردم و نه نشده خوابیدم که گندش در نیاد ولی تو همین فاصله شک کرد نکنه مریض شدم، بعد مثل همیشه نصحیتم کرد ببشتر بخوابم باز کم خوابیدی از سر و وضعت معلومه خسته ای، چشمات هم قرمزه، الکی گفتم اره امشب کم خوابیدم برا همینه، بعدش هم بزور خوابیدم، چون زود خوابیدم سر جام نخوابیده بودم بعد یکی دوساعت بیدارم کردن که برم سر جام، قبل خواب بازم گریه کرده بودم برا همین این بار مامانم دیگه مستقیم گفت تو گریه کردی؟ بازم گردن نگرفتم اخه چی بگم؟ شاید برا فردا یه بهونه پیدا کنم فعلا ایده ندارم


الان این موقع شب اینا رو نوشتم که اروم بشم که این گریه لامصب دیگه بند بیاد


نوشته بودی "اخه مگه همینقدر مسخره ست؟" اره انگار واقعا مسخرس؛ داشتم فکر می کردم که چی بهت بگم که از غم و غصه ات کم بشه، که خوب نیست پریشاد،  پری شاد هم دوره ای ما غمگین باشه، تا به خودم اومدم دیدم خودم غرق شدم تو غم و غصه


(محمد صادق تقی دیزج)


۱۳ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته