گریه امونم رو بریده، خیلی پیش میاد که گریه کنم ولی امروز این گریه نمی دونم چرا بند نمیاد
همه چی از حدودا شش ساعت پیش شروع شد، تازه سوار تاکسی آزادی-شهریار شده بودم و گوشیم رو چک می کردم دقیق یادم نیست توییتر، اینستا یا تلگرام شاید هم هر سه باهم، یه پیام جدید اومد، دیدم از سختش نکنیم هست شروع کردم به خوندن
هنوز چند خط بیشتر نخونده بودم که داشتم فکر می کردم که به پریشاد پیام بدم، نمی دونستم چی بگم ولی می خواستم اندکی از غمش رو کم کنم، هم زمان داشتم به این فکر می کردم و متن رو می خوندم
هنوز به آخر متن نرسیده بودم که گریم گرفت و هنوزم بند نیومده، سختش نمی کنم، می نویسم شاید که بند بیاد که تحملم بیش از این دیگه نیست
متن منو برد به هشت سال پیش، خرداد هشتاد و نه، وسط امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی، سیزده خرداد، یادم نیست اون روز چه امتحانی داشتم، دوستی داشتم به اسم علی که گاهی میرفتم خونشون باهم درس می خوندیم، اون روز نرفته بودم، مامانم بهم گفت که برو با علی درس بخون منم از خدا خواسته رفتم، از همونجا رفتم امتحان، امتحان بعدی بعد دو روز تعطیلی بود، علوم، وقت زیاد بود بعد امتحان هم برگشتم خونه علی اینا چند ساعتی بازی کردیم بعد اومدم خونه
در که وا شد، میخکوب شدم جلوی در، خشکم زده بود، خونه پر بود و همه سیاه پوشیده بودن، خواهرم سریع بغلم کرد، گریه می کردم، خاله هام رو یادم میاد کنارم بودن
نیازی نبود بپرسم، بابام بعد یه سال از مشخص شدن بیماریش، بعد یه سال بیمارستان رفتن و اومدن، شیمی درمانی، این بار برنگشته بود، سرطان خون و ریه کار خودش رو کرده بود
برادرم هنوز شش سال داشت، اون سال آخر که بابام خونه نشین شده بود بهش خیلی وابسته شده بود ولی حال دیگه بابا نبود
برا لحظه ای تمام اون یه سال درد بابام، گریه های مامانم، چند سال بعدش جلوی چشمم رژه رفتن
نوشته بود "خیلی سخته که ندونی قراره از ادما جدا بشی" نمی دونم شاید، شاید هم نه
اون موقع بچه بودم هر بابام بستری میشد، مامانم گریه می کرد ولی من نمی فهمیدمش، خوب چند روز میره بیمارستان شیمی درمانی میشه میاد دیگه، حالا می فهممش
مادرم تو خونه ای که هیچ جاش پنهون از بقیه نیست چند سال تا تنها پیداش می کردی چشماش خیس بود، نمی خواست جلوی ما گریه کنه، الان می فهمم چقدر سخت بوده چون گریه ام بند نمیاد ولی نمی خوام مامانم ببینه، عملا نمیشه تو این خونه همه چی جلوی چشم هست
داداشم چند سال ابتدایی رو هرازگاهی از مدرسه زنگ میزدنن حمیدرضا گریه می کنه، دلتنگ باباشه بیاید ببریدش خونه
هیچ وقت یادم نمیره نازلی (خواهرزادم) موقع بازی با دوستش، دوستش از بابابزرگش گفته بود، نازلی هم بازی رو ول کرده بود اومده بود پیش خواهرم که چرا بابابزرگ من مرده، چرا دکتر نبردین که خوب شه، آبجیم چنان از کوره در رفت که گرفت بچه سه چهار ساله رو زد، آخه مگه خودش چند سال داشت، گمونم بیست
از گریه خیس شده بودم ولی بند نمی اومد تا خونه وقت داشتم خودم رو خالی کنم؛ ولی همش نگران بودم که رسیدم خونه معلوم باشه گریه کردم، به مامانم چی بگم؟ بگم بعد هشت سال یهو برا بابام گریه می کنم؟ اونم کی؟ دقیقا روزی که بعد پنج روز دارم میره خونه؟ بگم هم باور نمی کنه اخه، هزار جور فکر و خیال میکنه
از آزادی تا خونمون نزدیک یه ساعت راه هست تقریبا همش رو گریه کرده بودم، ولی تونستم بندش بیارم وارد خونه شدم، صدام رو کنترل کردم نذاشتم بلرزه، اشکم بند اومده بود ولی هنوز درونم یکی داشت گریه می کرد، سریع شام خوردم و نه نشده خوابیدم که گندش در نیاد ولی تو همین فاصله شک کرد نکنه مریض شدم، بعد مثل همیشه نصحیتم کرد ببشتر بخوابم باز کم خوابیدی از سر و وضعت معلومه خسته ای، چشمات هم قرمزه، الکی گفتم اره امشب کم خوابیدم برا همینه، بعدش هم بزور خوابیدم، چون زود خوابیدم سر جام نخوابیده بودم بعد یکی دوساعت بیدارم کردن که برم سر جام، قبل خواب بازم گریه کرده بودم برا همین این بار مامانم دیگه مستقیم گفت تو گریه کردی؟ بازم گردن نگرفتم اخه چی بگم؟ شاید برا فردا یه بهونه پیدا کنم فعلا ایده ندارم
الان این موقع شب اینا رو نوشتم که اروم بشم که این گریه لامصب دیگه بند بیاد
نوشته بودی "اخه مگه همینقدر مسخره ست؟" اره انگار واقعا مسخرس؛ داشتم فکر می کردم که چی بهت بگم که از غم و غصه ات کم بشه، که خوب نیست پریشاد، پری شاد هم دوره ای ما غمگین باشه، تا به خودم اومدم دیدم خودم غرق شدم تو غم و غصه
(محمد صادق تقی دیزج)