سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۳۶ ب.ظ

تا حالا به saddle point تو شکل زین اسبی دقت کردین؟ مواقعی که آدم تو زندگی به نتیجه مطلوبش نمی‌رسه و ناامید میشه دقیقا مثل اینه که توی یک saddle point گیر می‌کنه و گرفتار میشه. اگه یک saddle point رو از یک بعد نگاه کنید این جور به نظر می‌رسه که شما تو بدترین و پایین ترین وضع هستید، در حالی که اگر از اون یکی بعد و زاویه نگاه می‌کردین نتیجه این بود که شما در اوج قضیه بودین. در چنین وقتی که نسبت به بعد خوشبینانه کور می‌شیم و تصمیم می‌گیریم از نقطه مینیمم خارج بشیم ممکنه تحت درگیری ذهنی ناشی از همین ناامیدی، اشتباهی به جای این که تو اون بعدی که باید به سمت بالا بریم حرکت کنیم تو همون بعدی که نسبت بهش کوریم پایین بریم اون وقت هر چه قدر زمان می‌گذره هی می‌بینیم روز به روز با این مشاهده مواجه می‌شیم که من که تو بدترین نقطه بودم چرا باز روز به روز بدتر میشم؟!؟! در حالی که فقط کافی بود که اون زاویه‌ای که توش تو اوج قضیه بودیم رو هم نگاه می‌کردیم و با آرامش در بعدی که باید، درست حرکت کنیم.


(مهدی سمیعی)


۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۳۶ ۱ نظر
پیوند به این نوشته


مادرش شوکه شده بود و گوش می‌داد:

«متاسفانه بچه‌ی شما با یه بیماری حاد دستگاه ایمنی متولد شده. هر نحوی از تماس با بیرون براش منجر به مرگ میشه! باید تو یه محیط کاملا استریل زندگی کنه»

و این‌شکلی، دیوید وتر، فقط بیست ثانیه بعد تولدش به یه محفظه‌ی پلاستیکی استریل معروف به حباب که ناسا براش ساخته بود، منتقل میشه!

با این‌که انتظار می‌رفت که تا دوسالگی بدن دیوید به بیماری پیروز بشه، دیوید تا آخر عمرش تو حباب موند

عکس بالا شش سالگی دیویده که اولین بار این نوآوری که از لباس فضانورد استفاده کنه برای بیرون اومدن رو داره تست می‌کنه!

ذوق خودش برای اولین بار بیرون اومدن و مامانش برای اولین بار بغل کردن بچه دوست داشتنیه و خیال‌انگیز!


دیوید تو ده سالگی یه خبر ناامیدکننده میشنوه که «تا ده سال آینده درمانی برات نیست! هیچی

اما تو دوازده سالگی بعد یه سری پیشرفت‌های پزشکی با رضایت خودش پیوند مغز استخوان رو امتحان می‌کنه.

ظاهرا این شبیه قصه‌ها نبوده و خیلی تلخ، ۴ ماه بعد پیوند، پسر حبابی میره از پیش مامانش.

روحش شاد

منبع


(رضا عساکره)


۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۴ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

قصد دارم کتابی رو معرفی کنم،از طولانی شدن متن پرهیز نمی کنم چون هدف خوانده شدن حداکثری این متن در سختش نکنیم نیست بلکه هدف متقاعد کردن همون تعداد محدودی هست که متن رو خواهند خواند، برای خوندن کامل کتاب هست. در ادامه یک معرفی خیلی کوتاه از کتاب و موضوع مورد بحثش می کنم و بعد بخش هایی از مقدمه طولانی کتاب رو میارم. ( اگه کسی کتاب رو خوند (نیتش هم کافیه) بگه خوشحال بشم، به قدر تایپ کردم که انگشت هام درد گرفته:دی )

کتاب مذکور «نیاکان ما» (زنانی که در جوامع اسلامی حقوق خود را مطالبه کرده اند) از سری کتاب های «سپهر زنان» نشر نگاه معاصر هست. نویسنده کتاب فریده شهید متفکر پاکستانی هست، به نظر میرسه که نویسنده تا حدود تحت تاثیر فاطمه مرنیسی جامعه شناس مراکشی و کتابش پنهان از تاریخ: ملکه‌های فراموش شدهٔ جهان اسلام بوده. مترجم کتاب هم دکتر فاطمه صادقی هستن که اکثر اثارشون ( تالیف و ترجمه ) در حوزه حقوق زنان هست.

با توجه به معرفی خیلی خیلی کلی بالا، اگه مسائل مربوط به زن، حقوق زنان، برابری جنسیتی و مبارزه با تبعیض جنسیتی و ... رو مهم میدونید، خوندن ادامه این متن (پست بعدی) که بخش هایی از مقدمه کتاب هست رو بهتون توصیه می کنم.
این روزها یک اسطوره فراگیر قصد دارد با تکرار و تکرار دوباره در کلام،شنیدنن و یادآوری خود را به عنوان حقیقت جا بزند؛همچنان که تمامی اسطوره ها چنین میکنند این اسطوره ها خطرناک است و باید با آن به مبارزه برخاست،باید زیر پایش را خالی کرد و از دور خارجش کرد. اسطوره‌ای که به آن اشاره می‌کنم این است که مبارزات زنان برای حقوقشان در جوامع اسلامی، با این جوامع نسبتی ندارد و زنانی که در این جوامع حقوق خود را مطالبه می‌کنند، افکار «مسئله ساز» و «منفی» را از جوامع و فرهنگ‌های بیگانه وام گرفته‌اند.

اسطوره پردازان با «بیگانه» خواندن افراد و آرمان جنبش‌های برابری جنسیتی، در پی آن هستند که فعالان این جنبش‌ها، تحلیل‌ها و مطالبات آن‌ها را یکبار برای همیشه بی‌اعتبار کنند و در عین حال خود را به عنوان مرجعِ تعریفِ چه بودی اجتماع، ارزش‌های اجتماعی و جهانبینی‌ها اعتبار بخشند. اگر بخواهم به زبانی علمی‌تر بگویم، هدف، ایجاد شکاف میان فعالان حقوق زنان از یکسو و حمایت بالقوه‌ای است که در میان مردم به ویژه دیگر زنان از سوی دیگر دارند. تقبیح دائمی و پرهیاهوی فعالان حقوق زنان با عنوان «غربزده» تلاشی عامدانه از سوی نیروهای محافظه کار و ارتجاعی برای حفظ وضع موجود و ایجاد شکاف است.

برچسب غربی، بیگانه و غیر زدن به همه گفتارهای حقوقی و کنشهای مرتبط با آن‌ها روشی موذیانه برای سرکوب تقاضای حق و عدالت زنان است.

وقتی سخن از مسلمانان به طور کلی و زنان مسلمان به طور خاص در میان است، به نظر می‌رسد پای نوعی سرگشتگی آزاردهنده در توانایی تشخیص در میان است. تحلیل‌های تجربی و مفهومی در باب پویایی‌های متحولِ قدرت اجتماعی-اقتصادی و سیاسی بی‌پشتوانه می‌شوند و به شبیه‌سازی غیرانتقادی کلیشه‌ها گرفتار می‌شوند.

چرا وقتی پای زنان در میان است، صرف نظر از اینکه موضوع بر سر سلامتی، اشتغال، خانه‌های امن بحران، یا هر چیز دیگری باشد، اسلام به بروز تفاوتی کیفی می‌انجامد و زنان در اجتماعات اسلامی از دیگر زنان متمایز می‌شوند؟ چگونه می‌توان بر این باور خط بطلان کشید که معتقد است که مسلمانان مثل دیگران نیستند، آنها صرفا با هویت مذهبی‌شان تعریف می‌شوند، این هویت از هویت غیر مسلمانان متمایز است و از تاثیرات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی مربوطه همچون ساختارهای قدرت، انقلاب تکنولوژیک، فرهنگ مصرف گرایی و جز اینها مبرا است؟ این باور با واقعیت من، یا واقعیت زنان دیگری که می‌شناسم و در جوامع به اصطلاح اسلامی زندگی می کنند، جور درنمی‌آید. با این همه این درکِ نادرست چنان جا افتاده که امروزه حدود ۱/۲ میلیارد نفر را به عنوان مسلمان طبقه‌بندی می‌کنند، پیچیدگی‌های ناشی از تفاوت‌های تاریخی، تنوع‌‌های جغرافیایی، نظام‌های اقتصادی، فرهنگ‌ها، سنت‌ها، و ساختارهای سیاسی آنها به صورت جادویی رخت برمی‌بندد، و اسلام به عنوان تنها عامل تعیین‌کنندهٔ حیات برجا می‌ماند.

بارها از من خواسته شده تا در مورد «جنبش زنان در جهان اسلام» یا در باب «موقعیت و منزلت زنان مسلمان» به تفصیل بنویسم. اما هر دفعه گیج شده ام، زیرا پرسش اصلی به نظر من این است: کدام زنان؟ بوسنیایی یا ایرانی؟ آفریقایی-آمریکایی یا فیجیایی، ازبک، چینی، الجزایری، اهل آفریقای جنوبی؟ یا افغان؟ و در کجا؟ در ترکیه سکولار، در سنگال با سه نوع قانون رسمی: مدنی، عرفی و مذهبی، در سریلانکا که اقلیت مسلمان آن از حقوق دیگر شهروندان محروم‌اند یا اجتماعات مهاجر در اروپا، آمریکا جنوبی، یا استرالیا؟ سخن گفتن از تودهٔ همگون «زنان مسلمان» یه معنای ذاتی کردن تجربهٔ خودم و میلیون‌ها زن متفاوت دیگر است که بخشی از ترکیب حیرت انگیز و بی‌شکل، متنوع و متحول گروه‌ها و جوامعی هستند که بعضا با یکدیگر در جنگ و جدال‌اند، اما با این حال توده‌ای انتزاعی به نام «جهان اسلام» یک کاسه می‌شوند.

همه روزه کثیری از شیوه‌های مفهوم‌پردازی در مورد «مسلمان بودن» تولید می‌شود، مشروعیت می‌یابد، و توسط بازیگران مختلف بر قلمرو عمومی تحمیل می‌شود و به قلمروهای اجتماعی و خصوصی جامعه نفوذ می‌کند. در بیشتر موارد افراد خود را همرنگ این مفاهیم می کنند. بخش اعظم مفهموم «مسلمان بودن» از درون خود جوامع اسلامی و همواره با ارجاع به دشمن خارجی ایجاد می‌شود. در برخی از کشورها، سلطهٔ گفتار مذهبی چنان تفوقی یافته که هر فضایی برای گفتار عرفی و آزادی بیان و تفاوت را مانع شده است. اما «مسلمان بودن» به دست نیروهای اجتماعی/سیاسی ای هم ساخته می‌شود که از بیرون از جوامع اسلامی و از طریق روایت گفتاری‌ای که به وجود می‌آورند،
عمل می‌کنند.

(محمد صادق تقى دیزج)


۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

"تنهایی داره ما رو به کشتن می‌ده، بدتر از چاقی، بدتر از سیگار"

https://www.youtube.com/watch?v=n3Xv_g3g-mA

https://www.dideo.ir/v/yt/n3Xv_g3g-mA

من خودم آدمی هستم که از تنها بودن لذت می‌بره، یعنی وقتی دور و ورم شلوغ باشه برام سخت می‌شه کار کنم. ولی توی بازه‌هایی تنها شدم، یعنی حس می‌کردم آدم‌های دور و ورم منو دوست ندارن و بلعکس. اتفاقا همین افکار من باعث شد اون‌ها پس زده بشن. 

چیز جالبی که این ویدئو می‌گه که مثل خیلی چیزهای دیگه، دنیا مدرن این تنهایی رو یه جورهایی داره به ما تحمیل می‌کنه، اما از اون سمت ساختار بیولوژیک‌مون درد تنهایی رو مثل درد فیزیکی برامون سخت می‌کنه، چون حداقل توی زمان‌های قدیم اگه از اطرافیانت جدا می‌شدی می‌مردی. یعنی به عبارتی انتخاب طبیعی (اگه قبولش داشته باشیم) ما رو به سمت اجتماعی شدن برده.

نکته‌ی جالب دیگه‌ای هم که داشت این بود که وقتی تنهایی برات مزمن می‌شه، توی یک چرخه‌ی بازخورد دهنده‌ی منفی، تنهایی رو بیشتر برای خودت انتخاب می‌کنی، یعنی هر حرکت اطرافیانت رو بر ضد خودت می‌دونی و ازشون دوری می‌کنی، در صورتی که ممکنه اون‌ها خیرت رو بخوان.

خلاصه این که تنهایی رو مشکلی از خودمون ندونیم، و سعی کنیم توی تنهایی‌های هم‌دیگه از هم دل‌آزرده نشیم و همراه هم باشیم ^_^


(آرش پوردامغانی)

#دیدگاه


۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

شما رو دعوت می کنم به شنیدن آهنگ "خوزستان" از "محسن چاووشی

#خوزستان #عدالت #ظلم

 محمد صادق سلیمی


# آهنگ   

۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۳۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته


دانشگاه مسئول در برابر محیط‌زیست. سخنرانی محمد فاضلی در دانشگاه تهران. سوم بهمن 1397.
گاهی که به کمبودها و ضعف‌های واقعی زندگی‌هایمان نگاه می‌کنم، به چیزهایی فکر می‌کنم که ای کاش می‌شد در مدرسه و دانشگاه یاد بگیریم، و حیف که به جایشان چیزهایی غیرواقعی یاد گرفتیم که معلوم نیست کی به دردمان خواهد خورد. از موازنه و استوکیوتری در شیمی تا برخی دروس عمومی که عموم باید بدانند!

اتفاقا در مهندسی نرم افزار هم یکی از بوهای بد در کد، speculative generality است، کدی که شاید استفاده شود، ولی معلوم نیست واقعا بشود!
https://refactoring.guru/smells/speculative-generality

#درد_دل

(مجتبی ورمزیار)


۱۱ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته


دیدم یکی نوشته بود: «بازیکنی که سرود ملی کشورش رو بلد نیست جاش تو تیم ملیه؟؟؟»


یاد دو چیز افتادم اولی لحظه ای که همین بازیکن تو جام جهانی برا همین کشور از جون و دل میدوید، دومی هم یه تیکه از تذکرة الاولیاء عطار


«وقتی نماز شام حسن، به در صومعهٔ حبیب بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده حسن در آمد.

حبیب الحَمد را الهَمد می خواند گفت نماز در پی او درست نیست بدو اقتداء نکرد و خود بانگ نماز بگزارد.

چون شب درآمد بخفت حق را تبارک و تعالی بخواب دید گفت بار خدایا رضای تو در چه چیزی است؟

گفت یا حسن رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی.

گفت بار خدایا آن چه بود؟

گفت اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتر از جمله نماز عمر تو خواست بود. اما تو را سقم عبارت از صحّت نیّت بازداشت. بس تفاوتست از زبان راست کردن تا دل.»


عطار - تذکرة الاولیاء - ذکر حبیب عجمی - ص ۷۳


(محمد صادق تقی دیزج)


۰۷ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۵۱ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

به هنگام سرمستی از مطربان

خروشید گوشیم: ای خفته جان

ندیدی که پیلم تهی شد ز بار؟

بدو زود زیرم یه شارژر گذار!

ببردم به کیفم سراسیمه دست

به امّید سیمی که همواره هست

بگشتم همه جای آن را دویست

شدم خسته جانم نه انگار نیست

نه در زیپ اصلی نه در جیب رو

خدایا چرا شارژرم نیست؟ کو؟

در آن دم که یأسم بشد آشکار

از آن جنب و جوش و رخ بی‌قرار

به دوشم بزد مرد فرزانه‌ای:

الا ای جوان دان که دیوانه‌ای

ز سیمی چنین در تب و رنجه‌ای

ولکن خودت گَنجِ ناگُنج‌درگنجه‌ای

حواسم پِیَت بود مرد جوان

ز فقدان سیمی شدی نیمه‌جان

گرفتی نشانش ز هر این و آن 

گرفتی سراغ «خود» از دیگران؟

جهیدی ز سیمی چو یک خورده نیش

دریغا چه گم کرده‌ای گنج «خویش»

بگفت این و کرد از کنارم عبور

بکردم خودم را کمی جمع و جور 

پس از لرزشی گوشیم شد خموش

تو گویی که هیچش نبودست هوش


(امیرعلی معین‌فر)


# دیدگاه    # شعر   

۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۳۳ ۳ نظر
پیوند به این نوشته

چند وقتی میشه که به خاطر یه مساله‌ای به یه سری آدم نزدیک شدم که مشکلات زندگیشون به شدت متفاوت با مشکلات منه و از نظر من سخت تر. از کمبود هاشون یکم یه چیزایی فهمیدم و خب مثل بیشتر آدم‌ها دلم سوخت. اما اصل قضیه این جایی اتفاق افتاد که یه روز داشتم با مادرم حرف میزدم که "آره فلانی خیلی دیشب ناراحت و تو خودش بود فک کنم به خاطر خواهرش". مامانم هم گف که نه انگار بعد این مشکلاتی که براش پیش اومده تمرکز نداره سرکارش و رییسش بهش چیزی گفته و میترسه که اخراج شه.

همه‌ی ما یه روزی می‌ترسیم و میریم اکثرا با یه دوستی، مادری کسی صحبت می‌کنیم و حالمون بهتر میشه ولی مامانم ازش پرسیده این‌جور وقتا کیو داری که باهاش حرف بزنی گفته هیشکی.

هیشکی.

حس بدیه بی پناهی، این آدم سال‌هاست مادرش رو از دست داده و به خاطر مشکلاتی پدرش هم نزدیکش نیس و سال‌هاست تنها زندگی میکنه و این طور که میگه کسیو نداره که بهش آرامش بده.

خلاصه که حرفم روضه خوندن نیس. حرفم اینه که اینو که شنیدم خیلی اذیت شدم و خیلی ناراحت و حس کردم چرا زندگی من باید انقد خوب باشه و اون این طوری؟ ولی قضیه اینه که اکثرا همین‌جا تموم میشه..

شاید من یا یکی مثل من سال‌ها پیش می‌تونست همدم این آدم بشه و این سالا تنها نباشه. ولی آدم همیشه دلش فقط میسوزه.. بعد میگی اوکی از این به بعد سعی می‌کنم براش مث خواهر باشم. بعد می‌بینی که مشکل روابط اجتماعی داری خودت و اگه بخوای بش نزدیک شی باید هرشب خونه نباشی مثلن و... بعد فقط یه دل سوزی می‌مونه و عذاب وجدان.

بعضیا عذاب وجدان ندارن البته چون بهرحال زندگی هرکسی سختیای خودشو داره و چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است و اینا..

بعضیا هم کاری زیاد نمی‌کنن ولی خیلی غصه می‌خورن.. انقد که قلبشون مریض میشه.

بعضیا هم حرفه‌ای هستن و واقعا میرن کمک می‌کنن.

احتمالا جواب درست گزینه آخره ولی اگر جواب انقد واضح بود الان هممون مدد کار اجتماعی بودیم بنابراین واقعا باید چکار کرد؟ واقعا باید چجوری همشو هندل کرد؟ اگه نزدیک باشی به سختیا و کاری نکنی از غصه میمیری، اگه دور باشی خب لااقل حال خودت رو می‌تونی خوب نگه داری ولی اونم هیچیش نمیشه، اگه خیلی نزدیک شی و کار کنی واقعا میرسی؟


(نازنین عنابستانی)


۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۴۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

چند روز پیش تو اینستا از آدما پرسیدم که اگه نگرانی مالی نداشتن زمانشون رو صرف چی میکردن یا اینکه چه کاری انجام میدادن؟
جالب این بود که اکثریت غریب به اتفاق جواب‌ها خیلی دور بود از اون چیزی که همون آدم‌ها واقعا دارن تو زندگیشون انجام میدن. جواب‌ها پر بود از سفر، کتاب خوندن، ساز زدن، رقصیدن و… شاید نهایت یک یا دو نفر بودن که میتونستن در آینده‌ای نزدیک وقتشون رو اونطور که نوشته بودن صرف کنن. مثلا یکی از بچه های کامپیوتر گفته بود که میخواد بازی کامپیوتری بسازه و خیلی براش خوشحالم. امیدوارم بتونه به زودی وقتش رو اینطوری صرف کنه. یا یک نفر میخواست معلم بشه و مطمئنم میتونه در آینده استاد فوق‌العاده‌ای بشه.
اما داستان بقیه یجورایی برام غم‌انگیز بود. شاید سوال بنظر کلیشه‌ای بیاد اما واقعیتیه که هر روز باهاش دست و پنجه نرم می‌کنیم و واسه همین برامون نخ‌نما شده.
همزمان با این افکار که بر اثر جواب‌های آدم‌ها به این سوال تو سرم می‌چرخید داشتم کتاب زندگی میشل اوباما به نام Becoming رو میخوندم. بخشی از کتاب در مورد یکی از هم‌کلاسی‌هاش در پرینستونه که به شدت اهل تجربه چیزهای جدیده و همین که با تجربه این چیزها بهش خوش بگذره براش کافیه. میشل همیشه سرزنشش میکنه به خاطر این که بلندمدت به زندگی نگاه نمیکنه چون شخصیت خودش توی کتاب آدم پر تلاشیه که نمیذاره هیچ چیزی جلوی رسیدن به اهدافش رو بگیره و قدم‌هاش رو کاملا حساب شده و منطقی برمیداره. اما جالب اون جاییه که دوستش در سن ۲۶ سالگی بر اثر سرطان میمیره و این تازه تلنگری میشه برای میشل که بفهمه بیهوده اون رو سرزنش میکرده و اون حداقل طوری زندگی کرده که با این مرگ زودهنگام حسرتی به دل نداشته.
احتمالا نتونستم داستان رو اونقد که تکان‌دهنده بود تعریف کنم و امیدوارم ترغیب بشید که خودتون بخونیدش.
اما واقعا عجیب نیست؟ اگر از آدم‌ها بپرسید که بدون نگرانی پول وقتشون رو چطور صرف میکنن و چه شغلی انتخاب میکنن درست مثل بچه‌ها میشن. مثل وقتی که بچه بودیم و ازمون میپرسیدن میخوای چکاره بشی و در رویاهامون خودمون رو یک نویسنده، یک نقاش، یک فضانورد و… تصور می‌کردیم و زندگیمون دور بود از این زندگی نسبتا «معمولی» امروز. ما خودمون رو خاص تصور می‌کردیم. وقتی بچه بودیم قرار نبود یک آدم معمولی بشیم با یک زندگی روزمره به ظاهر موفق.
اما الان داستان زندگیمون پر شده از به تعویق انداختن تمام چیزهایی که بنظرمون قشنگ و معناداره بدون اینکه براش بهمون حقوق و جایگاه اجتماعی خاصی بدن. در حقیقت ما نیازهای اساسی و متعالی‌ترمون و آرزوهامون رو برای نیازهای پایه‌ای و کمینه به تعویق می‌اندازیم و جالبه فکر میکنیم که این به تعویق انداختن یه روز تموم میشه. با خودمون میگیم، وقتی درسم تموم شد اون کتاب‌هایی که دوست دارمو میخونم. وقتی بازنشسته شدم میرم سفر. حتی بدتر از اینها! بعضی وقتا که میبینم خودمون دیگه وقت نمیشه به اون چیزها برسیم توقع داریم مثلا بروزش رو در بچه‌هامون ببینیم.
قسمت دردناک این جاست که کاش در برابر همه چیزی که از دست میدیم واقعا چیز ارزشمندتری به دست میاوردیم اما چیزی که ما به دست میاریم اغلب یه شغله که توش منتظر آخر هفته‌ایم تا بریم دنبال کارایی که دوس داریم. یه رفاه نسبی و … همین. حداقل معمولا همین. نمیگم اینا لازم نیست. خیلی لازمه، خیلی مهمه اما سوال اینه که آیا کافیه؟

عطیه حمیدی‌زاده
#دلنوشته


۳۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۵ ۱ نظر
پیوند به این نوشته